۱۳۹۵ مرداد ۸, جمعه

بنام انسان و آزادی



از زمانیکه امام خمینی در 1357 تاج شاهی بر سر نهاد، تاکنون، "مخالفین" 
رژیم دین، دگراندیشان، یا آنها که خود را حامی آن  نمیدانند به انحا و اشکال مختلف نا ممکن بودن در گیری با دین را خاطر نشان ساخته و اجتناب از آنرا توصیه کرده اند. نه بآن دلیل که خود دیندارند بلکه بلحاظ سیاسی آنرا غیر ضروری و نوعی ماجرا جویی میخوانند که خشم مردم را بر انگیزد و بچوب و چماق رژیم برای سرکوب و نابودی مخالف و دگر اندیش تبدیل گردد. یعنی که دین ستیزی را ابزار مناسب کسب قدرت بشمار نمیآورند. اگرچه این دین است که قدرت را قبضه کرده است. اگرچه این شمشیر شریعت است که بر گردن هر نافرمانبری فرود آید.

 این مخالفین برآنند که روحانیت اقتدار گرا را نمیتوان مظهر راستین اسلام دانست. که نکبتی که امروز ملت بدان دچارشده است نمیتوان به آئین و آموزشهای اسلامی نسبت داد. دامن اسلام را رها باید کرد و یقه حکومت را چسبید. گویی که این قدرت است که "تسلیم " و "اطاعت" و "فرمانبری" میخواهد، حجاب و جدایی جنسیتها را اجباری نموده و هرگونه اختلاط جنسیتی را در تضاد با نظم اجتماعی تلقی میکند؛ گویی که این دین نیست که مخالف را "محارب" و بجرم"جنگ" با الله، بدار میآویزد و تولید کننده و مصرف کننده نوشابه های سکر  آور را به تخت شلاق میبندد؛ گویی که این دین نیست که کافه و کاباره و رستونها را می بندد و کنسرتها را تعطیل میکنند که جامعه را به حوزهای علمیه تبدیل کنند، که فاحشه خانه ها را میبندند و تمامی جامعه را غیر رسمی به فحشا میکشانند؛ گویی که این دین نیست که در پیروی از آیه های آسمانی برای خشنود سازی الله دست به جهاد و شهادت میزند و ازآنهایی که از اطاعت و فرمانبری سر باز میزنند انتقام ستانی نموده و در کمال خشونت و بیرحمی بخاک خون میکشاند؛ گویی که این دین نیست که دست به غارت و چپاولگریهای بزرگ و بی سابقه میزند، با قدرتهای جهانی به ستیز بر میخیزد و زیز ساختهای اقتصادی کشور را بورشکستگی کشانده و محیط زیست را بزرگترین دشمن سلامت و بهزیستی شهروندان نموده است؛ گویی آیت الله ها، علما و فقهایی که قدرت را بانحصار خود در آورده اند، بر خلاف اصول دینی عمل نموده اند؛ گویی اسلام چیزی ست جز دین فرمانروایی و فرمانبری.

واقعیت آنستکه قبل از آنکه داعشی ها پرچم الله را بر افرازند و چهره واقعی اسلام را با بریدن سر انسانها و بآتش کشیدن اسیران محبوس در قفسه های آهنین و یا  غوطه ور ساختن آنها در اسید، چهره خشونتبار اسلام را عریان بجهانیان نشان دهند، حکومت دین در ایران دستش تا مرفق بخون تمامی مخالفین و دگرادیشان الوده گشته بود. حکومت آیت الله ها از آغاز کمر بنابودی تمامی مخالفین و داگر اندیشان بسته بودند و بیش از 4500 نفر از بهترین فرزندان این سرزمین را در در سالل 66 در زندانها بخاک و خون کشاندند. حال که جنبش های اسلامی کشتار بی گناهان را چه هم کیش و غیر هم کیش، چه کودک و پیر، چه زن و مرد، غربی یا شرقی، باوج خود رسانده اند، این حقیقت را اشکار میسازند که خشونت و انتقام ستانی از ذات الله برمیخیزد. چه باک اگر بر بیان این حقیقت برچسب "اسلام هراسی " بکوبند. بگذار که بکوبند. این نگارنده به این گناه اعتراف میکند.

ازاین نوع مخالفان که مبارزه با قدرت را از مبارزه با دین جدا میسازند، رژیم حاکم بسیار دارد. اینان تعییر رژیم را میخواهند و خواهان دموکراسی  و آزادی هم هستند بی آنکه در پی آزادسازی جامعه از اصول تسلیم و اطاعت و فرمانبری  و ویرانی نهادهای اجتماعی و فرهنگی مبتنی بر آن باشتد. این مخالف اگر موافق رژیم نباشد، حاشیه نشین است و شعار زندگیش احتیاط.

تجربه نشان میدهد که تعویض و تبدیل رژیم راه نجات ملت نیست. آنچه ملت بدان نیازمند است یک جکومت جدید نیست. یکه انقلاب سیاسی دیگر نیست، بلکه فکر و اندیشه نو است، اندیشه ای که آزادی آغاز و پایان آن باشد. ملت نیازمند رهایی از رکودی است که اطاعت و فرمانبری بر او مستولی ساخته است. با کلاشینکف نه میتوان و نه باید با رژیمی که تا دندان مسلح است ، درگیر شد. آنچه رژیم را به وحشت میافکند، حربه عقل و خرد است، حربه استقلال و آزادی است. تنها این حربه است که زائد و انگل بودن فقاهت را بر ملا میسازد و ریشه اش را از بیخ و بن قطع مینماید. این حربه را هرچه بیشتر باید تیز نمود و بدست مردم سپرد، حربه آزادی، کاری ترین حربه هاست.

بدون تردید هستند بسیاری که بر آن باورند عقل و خرد انسان ره بجایی نبرده است. خود به ابزاری در دست قدرت و انباشت منافع شخصی تبدیل شده است (پست مدرنیستها). شاید آنها ترجیح دهند که دروازه مدارس و دانشگاه ها و فرهنگسرا ها و دادگاه ها را باید تخته نموده به مکتب خانه ها و حوزه ها و داروغخانه ها و بلدیه ها باز گردیم. چرا که عقل و خرد انسان کار ساز نبوده است. نه تنها از تخریب و ویرانی جلوگیری نکرده است بلکه خود به ابزار جنگ و خونریزی تبدیل شده بوده است.

 رخصت که دفاع از جنبه های رهایی بخش عقل و خرد انسان را به فرصت دیگری موکول کنیم. اما، همین بس که بگوییم دوران تاریک قرون وسطی و نظام استبدادی را کشف عقل و خرد و خود آئینی انسان به پایان رساند. این تجربه بما میآموزد که تا پشت دین بخاک مالیده نشود، تا دین را از عرصه عمومی به عرصه خصوصی نرانده و شمشیر را از دست شریعت خارج نساخته ایم، سکولاریسم رویایی بیش نخواهد بود. سکولاریزم هرگز بر فرهنگ اروپا حاکم نمیگردید، اگر عقل و خرد بشر جانشین عقل و خرد الهی نمیگردید و کلیسا از مسند قدرت بزیر فروکشیده نمیشد.

شکی  نیست که درگیری با قدرت درگیری با دین را اجتناب ناپذیر میسازد. ولی چه باک، در دفاع از عقل و خرد و آزادی و استقلال ذاتی انسان است که باید نهادهای فقاهتی، حوزه های علمیه را در هم کوبید و یوغ روحانیت را از گردن ملت برگرفت. البته که فقاهت آنرا جنگ با اسلام و پیامبر و امامان میخوانند. مگر نه اینکه فقیه به ولایت الله و در دفاع از حق و حقوق و یکتایی و یگانگی الله  مخالف را تحت عنوان "منافق" و "مشرک" و "کافر" بدار مجازات میآویزد، همه دشمنانی که الله در کتاب مقدس خود شناسایی نموده است. اگر فقاهت بنام الله حکومت میکند چه اجباری ست که بگوئیم دروغ میگوید. مگر فقیه حکم الله را جاری نمیسازد؟ مخالف و دگر اندیش، اگر به فقیه به مثابه جلوه الله، خداوند تنها و بی همتا، ننگرد و بمبارزه بر نخیزد، نمیتواند خود را مخالف و دگر اندیش بخواند. چرا که نمیتواند با فقیه در گیر شود و در نتیجه از نفی و نقد خدائی که فقیه به نامش  حکومت میکند، حکم و فتوا و فرمان صادر مینماید، پرهیز جوید. مگر ولایت فقیه همان ولایتی نیست که الله به رسول خود اهدا کرده بوده است. بنابراین، فقیه تجسم الله بر روی زمین است. فقیه خود را مجری اراده و امیال الله  میداند. بنام او و خشنودی خاطر اوست که بجهاد دست میزند، خون میریزد، تنبه و مجازات نموده، بجوخه های اعدام میسپارد و یا بدار اعدام میآویزد. فقیه نه نماینده سرمایه دار و تاجر است و نه کاسبکار و بازاری و نه نماینده کارگر و دهقان، فقیه فارغ از دشمن طبقاتی و قیل و قال آنست. فقیه تسلیم میطلبد و اطاعت و فرمانبری. باعقل و خرد دشمنی دارد و خصم آشتی ناپذیر آزادی ست و نفس انسانی.

 تا زمانیکه فقیه بنام الله، حکومت میکند و بنام الله و دفاع از حق و حقوق و خشنودی او بجنگ کفر و باطل میرود و در حمایت از قصاب دمشق منطقه خاورمیانه را بآتش میکشاند، تنها میتوان بنام آزادی و انسان و دفاع از حق و حقوق بشری در برابر فقیه به مقاومت برخاست، چهره زیبای انسان را بر نمود و بر شان الله افزود و او را از بدنامی نجات داد. چه باک، اگر آزادیخواهی و انسان خواهی قدمت سیصد ساله دارد و ریشه در فرهگ غرب. انسان و حق و حقوق انسانی ماورا مرزهای جغرافیایی و سیاسی و ملی و فرهنگی است. اگر برای فقیه، الله، خداوند یکتا و یگانه، نقطه آغاز وپایان است، برای مخالف و دگر اندیش، انسان ابتدا ست و انتها، انسانی که بر بیگانگی خود فائق آمده و یوغ دین را از گردن خود براندخته است. اگر برای فقیه میزان و معیار الله و اراده و امیال او است، برای مخالف و دگراندیش، میزان و معیار انسان است. تنها او ست مسئول، چون تنها انسان است که از موهبت آزادی و اراده آزاد برخوردار است.

نظام فقاهتی را زمانی میتوان تهدید به فروپاشی نمائیم که مهمترین دشمنش  را شناسایی کنیم. مخالفی که در پی آلترناتیو سرگردان و حیران است، از ارزشهای انسانی و قدرت و نیروی آفریننده آزادی غافل است. اگر دیروز مباره با امپریالیسم و نظام سرمایه داری جهانی، مخالف و دگر اندیش را از شناسایی انسان و آزادی غافل نگاهداشته بود، امروز هم بقبای ش بر میخورد که آزادی و انسان را جایگزین منافع طبقاتی و عدالت اجتماعی نمایی، چنانکه گویی میتوان باین دو واقعیت بخشید بدون و جود آزادی، بدون وجود انسانی که تنها جان بآزادی دهد. دیروز مخالف بیگانه با جامعه بود، امروز با خود بیگانه است. نه به پایه و منزلت آزادی اگاه است و نه به حق و حقوق اساسی انسان بینا. مخالف و دگراندیش تا پرچم آزادی و انسان را باهتزاز در نیاروند، نخواهند توانست پرچم الله را بزیر فرو کشند.

مخالف و دگر اندیش باید بنام آزدی و انسان برخیزد و حکومت عقل و خرد را جایگزین نظام فقاهتی، نظام سنت و شریعت نماید. ناله و زنجموره ، ندبه و اعتراض کار بجائی نمیبرد، اگر هم ببرد، چون در تاریکی و نابینایی است، به تکرار تاریخ منجر میشود از چاله بیرون میخزد ولی به گودال  میافتتد. مخالف و دگر اندیش باید حاضر باشد، بدون واهمه از هر گونه بر چسبی با صدائی رسا بگوید من آزادم، چون انسانم و بانسان بودن خود افتخار میکنم.

فیروز نجومی

Firoz Nodjomi


۱۳۹۵ مرداد ۱, جمعه

خشونت و گفتمان توحیدی





از کدامین سرزمین، اینان، این خون آشامان آمده اند؟ آنانکه پرچم الله را بر دوش میکشند، از سعودیها گرفته تا "روحانیت در ایران تا طالبان و داعشی ها، از القاعد ها تا بوکوحرامها، از آنکه سوار بر کامیون ده ها نفر را ، کودک و نو جوان و میان سال و سالخوره، زن و مرد و دختر و پسرو پدر و مادر و خواهر و برادر را در زیر چرخهای کامیون، له و نابود میسازد، تا پاسداری که به دوشیزه ای زندانی، تجاوز میکند تا طبق احکام شرع، پس از انکه طناب شریعت بگردنش افتاد بعذر باکره پایش بدروازه بهشت نرسد و در آتش جهنم بسوزد،  تا آن داعشی که کارد را بر گلوی انسانی اسیر در دست میگذارد، بدون کوچکترین توجهی به ناله های دل آشوب کنی که از درد و رنج یک انسان دست و پا و دهان بسته، در کمال خونسردی سر قربانی را از تن جدا میسازد و آن ناله های هولناک و دلخراش را برای همیشه خاموش میسازد. اینجا نمیتوان جنابات هولناکی که بدست اسلامیست و جنبش های اسلامی در اقصا نقاط جهان، در فرودگاه ها، هتلها، تفریح گاها و  از جمله آیت الله های ایران، بوقع پیوسته است برشمرد.

این بدان معناست که برغم گوناگونی جنبش های اسلامی، شیعی و یا سنی ، وهابی و یا سلقی و غیره،  خشم و خشونت،  بیرحمی و انتقام ستانی، وجه مشترک اسلامیست ها و یا آنانی ست که رویای بازگشت بدوران "خلافت" و یا "امامت" و یا اسلامیزه نمودن جامعه را در سر میپرورانند. اینجا از کنشی سخن میگوییم  که هدف ش نهایتا دفن انسان است و باز گرداندن الله، خداوند بی همتا بزندگی ست. که این خود البته سوالهای بیشتری را برانگیزد. که از کجا آموخته اند، این همه بیرحمی و این همه سنگدلی؟ چیست که اینان را چنین درنده و سبع، عاری از آنچه خالص انسانی ست، رحم و مروت ببار میآورد و وا میدارد انسانها دیگری که را نه هرگز دیده و یا شناخته است بخاک و خون کشیده و دست خود را بجنایت آلوده کنند؟ از کجا آموخته اند که چنین باشند: سفاک و خونخوار؟ آیا این کنش خشونت بار میتواند از یقین و ایمان مشترک به یکتایی و یگانگی الله برخیزد؟ و یا از باور تزلرل ناپذیر باین توهم که نیستی، هستی ابدی ست و همبستری با حوری های بهشتی.  هرچه که انگیزه این کین خواهی باشد تفاوتی در مصیبتی که ببار میآورد، نمیکند، در داغی که بر دلهای آکنده از مهرو و محبت مینهد، در شکستن و ویران ساختن روح و روان دیگری، ضربه ای کوبنده که درد آن را تا دم گور بر دوش خود حمل میکند. تنها الله، خدای تنها و یگانه است که نسبت بخسران جبران پذیر بندگان خود بی توجه است. چه اگر کوچکترین اعتنایی داشت بدرد بندگان خود را از کشتار و نابودی دیگری منع مینمود.

اما، انچه حیرت آور است، رفتار جنایتبار و درد انگیزی ست که از نوع انسان نسبت بدیگری در تاریج  برخاسته است و بر میخیزد. بشر هنوز بار هیروشیما و هالوکاست و دو جنگ جهانی را بر دوش حمل میکند. اما، در شرایط کنونی رابطه ایمان به گفتمان توحیدی وخشونت و کین خواهی ست که کوشش شود مورد فهم قرار بگیرد.  از منظر جامعه شناختی، خشم و خشونت، بیرحمی و انتقام ستانی، رفتاری ست غالبا از تفاوتهای نژادی، فرهنگی، ملیتی، از عدم علاقه، از بیزاری گروه های اجتماعی از یکدیگر  بر میخیزد و وقتی در نفرت و هراس از "دیگری" بیان میگردد، بسی بسیار بحران زا میشود .  حرف این مطلب آن است که نفرت از دیگری اگرچه همیشه در دست نظام های سیاسی بفراخور حال خود، بکار گرفته شده است، رفتار خونین و خشونتبار اخیر اسلامیست ها صرفنظر از اختلافات اقلیمی و و فرهنگی بیانگر این واقعیت است که نفرت از دیگری در ذات گفتمان توحیدی نهفته ، گفتمانی بر خاسته از رد کثرت و آزادی در رفتا ر و گفتار و  در پندار، در رد خدا ناشناسی و نفس پرستی در لذت جویی و گرامی داشتن تن و فراموشی روح و روان، در شیفتگی مادیات و "کالاوارگی- همه از "گناهکاران، " "بدکاران" و یا "کافران " و "منافقان."  نفرت از دیگری ست درون مایه خشم و خشونت، بیرحمی و سنگدلی. این نفرت از دیگر ی ست که دل و جان اسلامیست ها را لبریز میسازد. چرا که دیگری، از "تسلیم" و "اطاعت" و فرامانبری سر باز زند و فراخوان آخرین پیامبر االله را بر زمین مینهد. حق و حقوق انسانی طلب کند، دیگری و نداند که حق و حقوق از آن الله است و از آن آنان که زندگی را بدو تسلیم میکنند ، نه آنان که میخواهند بر گزینند به آزادی.

نفرت از دیگری، چیزی نیست که نهاده شده باشد در نهاد و سرشت انسانی بلکه نهفته شده است در زبانی که با خود انباشتی از ارزشها و باورها را از یک نسل به نسل دیگری انتقال میدهد، در گفتمان توحیدی، گفتمان«الله هست بجز او کسی دیگری نیست.» که در ذهن اسلامیست چنین ترجمه شود که بجز من و تمام کسانی که مثل من هستند هیچکس دیگری نیست. اسلامیست بازتاب عینی خدایی میشود که خود و همنوعان او خلق کرده اند. اسلامیست ها خود را جانشینان و یا سربازان الله میدانند. باین دلیل با خود و نوع خود بیگانه اند. خود و دیگری را نابود میکنند تا به بود برسند.

 در دامان گفتمان توحید، ایمان مطلق به یکتایی و یگانگی الله است که نفرت به دیگری پرورش مییابد و در ذات "مومن" حس برتری و برحق بودن بوجود آورد.  شک و تردیدی نیست که تنها الله است که انسان باید بشناسد و بپرستد. الله را اگر انسان بشناسد همه چیز را شناخته است، هم هستی و هم نیستی را. هم خود و هم جهان را. شناخت الله، شرط شناخت از "خود" است و آگاهی به آفریننده جهان. اسلامیست را نیازی بدیگری نیست. چون بر این باور است که بجز الله کسی دیگری نیست. همه چیز بدست توانای اوست که بچرخش در میآید.

پس اگر بگوییم گفتمان توحیدی، زمینه ساز نفرت ورزیدن بدیگری ست، سخنی از سر تعصب نگفته ایم. چرا که دیگری نه خدا را شناسد نه خود را. دیگری خود را رها ساخته است از قید و بند عقل و خرد و عبودیت و فضیلت های اخلاق اسلامی و نیز نظم و انضباط شرعی. دیگری انحراف یافته است از راه الهی. دیگری الله را مرده می پندارد. چه تعجب اگر دیگری تهدید بشمار آید  و خطرناک، منشاء تخریب و ویرانی. طبیعی ست که اسلامیست بخواهد این خطر را  نابود سازد. اگر نابود ش نکند بیم  نابودی در او زنده میشود. نفرت، یکی از ضروریات نابودی دیگری ست، بقیمت نابودی خویشتن. اگر خود را بواسطه عبودیت و بندگی نسبت به الله، خداوند بی همتا، برتر و برحق نداند، اسلامیست چه نیازی داری که نفرت بورزد بدیگری و از او انتقام گیرد؟ یعنی که دست بخشونت زند و بریزد خون دیگری تا آخرین قطره خون خویشتن؟ این است مفهوم "شهادت" در قاموس اسلام اصیل، صرفنظر از تفاوتها و گرایشها و فرقه گرائیهای درونی. این اسلامیست ها با اراده آهنین هستند که آماده اند خود و دیگری را به نیستی بکشانند تا به هستی واقعی برسند.

اسلامیست به دلیل مستحیل شدن در الله با ابزار عبادات روزانه و شبانه، با وجدانی پاک و آسوده، مرتکب خشونت و کین خواهی از دیگری شود: میزند میکوبد، بس سخت و شدید. شکنجه میکند، طناب شریعت را بگردن "محارب" میاندازد و سر دیگری را از گوش تا گوش از تن جدا میکند، گویی که سر یک گوسفند است که از تن جدا کند. رابطه نزدیکی  که اسلامیست ها با الله بر قرار میکنند، نه تنها پروانه خشم و خشونت و انتقام ستانی را بدست میآورند بلکه ارتکاب به تمام آن رفتاری که در ستیز است با خوی و سرشت انسانی، رفتاری در خصومت با ابتدایی ترین اصل اخلاقی مشروع میگردد. وقتی هدف رضا و خشنودی الله، باشد، هر کنش زشت و پلیدی نسبت بدیگری رواست، زیبا میگردد و بسیار پسندیده، از جمله شلاق و شکنجه، تبیه و مجازات، اذیت و آزار، تجاوز جسمی و روحی، دروغ پردازی، ریاکاری، پرونده سازی، اتهام و افترا زنی. چرا که دیگری روح خود به "شیطان " فروخته است. پس چه تعجب اگر امام خمینی مقدس پس از امضای قتل عام بیش از چهار هزار نفر از بهترین فرزندان این خاک بوم را امضا نمود، چه بسا با وجدانی آسوده تر از همیشه بخواب رفته باشد. امام، الله نبود آما جلوه او بود. اسلامیستها به دستهای آلوده بخون دیگری افتخار نموده و مدال جان نثاری بخود اهدا میکنند.

 پیش و یا پس از نمازگزاری و عبادت های روزانه است که شکنجه گر و یا بازپرس و بازجو، به تنبیه و مجازات دیگری (آنکه در بند است) می پردازند. پس از ریختن خون دیگری ست که اسلامیست باید سیمای خود را مطهر نموده، وضو گرفته و شکر الله را بجا آورد به آن امید که هزینه لازم را برای کسب مکانی کوچک در بهشت، پرداخته است. بیرحمی و سفاکی، ناشی از رابطه ی نزدیکی ست که اسلامیست با الله دارد. بنا براین هر چه باور و اعتقاد به الله و یکتای یگانگی او عمیقتر، سختی و سنگدلی بیشتر. خشم و خشونت بی امان تر. گناه دیگری نه دشمنی با الله باور که دشمنی با الله است که او را مستحق هرگونه رفتار خشونت بار انتقامجویانه ای میکند. این است که "محارب" مصداق دیگری ست. این است که باید هر چه محکم تر و بیرحمانه تر بر او کوبید، و سپس او را بدار مجازات آویخت.

شاید ارائه نمونه ای از رفتار یک اسلامیست با دیگری که درتظاهرات اعتراضی به نتایج انتخابات ریاست جمهوری 88 از بد حادثه،  سر از بازداشتگاه معروف کهریزک در میآورد، به روشن شدن مطلب امداد رساند. جوانی که به تازگی از دوزخ  کهریزک جان سالم بدر برده بود، گوشه ای ازخشونت و انتقام ستانی  یک مامور اسلامیست را چنین نقل میکند:

« صادق که انگار ارشد شون بود جنازه اون کسی رو که مرده بود رو برداشت و تکیه جنازه رو داد به دیوار چراغ قوه  رو انداخت رو صورتش گفت ما حکم کشتن شما رو داریم . پس شانس بیارید و مثل این مادر … ( به مرده ) نمیرید . هیچ صداتون رو در نمیارید . تا صبحگاه زنده  موندید موندید .اگه نمردید که...
گفت شما محارب هستید . میدونید محارب یعنی چی . یه نفر از اون جلو که پسری بود حدود 16 . 17 سال سن داشت گردنش رو گرفت به اینا بگو محاربه یعنی چی ! گفت نمیدونم . گفت غلط کردی ندونی ! شروع کرد به زدنش گفت بگو . بگو بگو .. اونقدر زد ش که از حال رفت . میگفت یعنی شیطان . یعنی خطا کار . اون قدر زد ش که چند نفر شدیدا اعتراض کردن . که اونها هم در حد مرگ کتک خوردن.» .

 البته همچنانکه کمی زودتر اشاره شد  تنها ایمان به گفتمان توحیدی نیست که سبب نفرت ورزی بدیگری و نابودی او میشود. نه استالین الله باور بود و نه هیتلر، ولی آنها نیز تاب و تحمل دیگری را نداشتند. نسبت به آنان سراپا نفرت بودند و خشم و خشونت. برای استالین، دیگری، خواهان سرمایه داری بود و جاسوس بورژوازی. دیگری، دشمن سوسیالیسم بود و حکومت کارگری. برای هیتلر، دیگری، یهود بود، موجودی حقیر و منفور کمتر از یک موش. استالین را باید یکی از مخترعین بر پا داشتن محاکمات نمایشی از اعترافات دیگری به خیانت و جاسوسی و نیز زندانهای مخوف و طولانی، دانست. هیتلر یهود را سبب فساد و تخریب روح آلمانی میدانست و منشاء شر و زشتی. این است که در  صدد بر آمد که نسل یهود را بطور کلی از میان بردارد، در کوره های آدم سوزی. باینترتیب هالوکاست را براه انداخت و 6 میلیون دیگری را به خاکستر تبدیل نمود. انکار هالوکاست که پرچم آنرا احمدی نژاد بر دوش میکشید و احتمالا هنوز میکشد، در واقع انکار نفرت(نازیها نسبت به یهودیان) بدیگری و چاره جویی برای اجتناب از افزودن  لکه ننگ دیگری  بر دامان بشریت در آینده تلقی میشود. اگر سرکوب و قلع و قمع نیروهای مخالف و اقلیت های دینی و محلی در آغاز آنقلاب ناشی از نفرت به دیگری نبوده است ناشی از چیست؟ البته که بعداز انتخابات 88 نفرت از "فتنه گران" و "اصلاح طلبان" جانشین نفرت از مخالفان چپ و لیبرال و ملی و ملی -مذهبی گردید. مگر نه اینکه ولی فقیه و سپاه پاسدارن هر روز بر طبل نفرت میکوبند. اگر نزدیک به 40 سال مرگ بر آمریکا، مرگ بر آل سعود، مرگ بر اسرائیل و انگلیس، مرگ بر ... بیانگر نفرت از دیگری نیست، بیانگر چیست؟ رفتار اسلامیستی که بی گناهان را به رکبار مسلسل می بندد و یا در صف مسافران در فرودگاها، خود را منفجر میسازد و یا سوار بر کامیون جان دها نفر را میگیرد، چه چیزی میتواند توجیه کند جز نفرت بدیگری که نهفه است در ذات گفتمان توحیدی.

فیروز نجومی

Firoz Nodjomi


۱۳۹۵ تیر ۲۵, جمعه


پشت خمیده
و بار سنگین دین و قدرت!


اگر اسلام، یعنی دینی که از طفولیت تا پیری در نهاد ما کاشته شده و میشود، در  1357بر بارگاه قدرت جلوس نیافته بود، بسی بسیار بعید بنظر میرسد که "نفس کشی،" لعن و نفرین به جان بخرد، با دین و شریعت، با باورها و ارزشها، با افسانه ها و اسطوره های قدسی شده در افتد و درگیر شود.

یعنی که اگر کسی اظهار بدارد که بیرون کشیدن دین از روان مردم، دینی که با احساسات و عواطف شان عجین گشته است، محال است، در صحت آن نباید تردید داشت. اما، امروز، زمان دیگری ست. حکومت دین، نه تنها باری را از دوش باورمند و فرمانبر بر نگرفته است، خود نیز سواری میخواهد و بارکش.

بیش از 4 دهه است که پشت مردمان ساده دل و خوش باور در زیر بار گران دین خمیده شده است. زمان آن فرا رسیده است که باین حقیقت آگاه شوند که این، نه بار قدرت است که بر دوش میکشند بلکه باری ست مضاعف، بار دین است و بار قدرت، تنیده در هم که بر گرده شان حمل میکنند، باری بس سنگین و کمر شکن.

 اگر نه حالا و نه هم اکنون، جبر تاریخ میگوید که این بار مضاعف، دیر یا زود، بر زمین گذاشته خواهد شد. ایران و ایرانی نیز بار دیگر عمود و سرافراز، همچون سروی سبز و سر بآسمان کشیده بر سر پا خواهد ایستاد. این نه یک پیشگویی پیامبرانه است و نه توهمی از سر خوشبینی که از سر "امید " است بر رهایی انسان از بندهای اسارتبار دین و قدرت. امید ممکن است که هرگز بسر منزل مقصود نرسد. نرسد، اما، چه باک؟ در طول این راه امید که زندگی بخش بوده است. غریقی که سخت دست و پا میزند اگر به نجات امید نبندد، هرگز بساحل نرسد.

مسلم است، بسیاری بر آن باورند که دین بر اساس آنچه در ما نهاده است، بر ما حکم میراند، بر اساس قواعد و مقراتی که ما را براه "مستقم" هدایت میکند. این ما هستیم که نیاز مند هدایت هستیم، دست بدامن "مجتهد" و "مرجع تقلید" آیت الله و حجت الاسلام میشویم و بدانان "وجوه " میپردازیم بامید "رستگاری." که بنظر میرسد استدلالی ست استوار بر پایه ای فولادین. که اگر پیامبر اسلام و "امام" ان در ما زندگی نمیکردند و به "رسالت " و "امامت،" "معصومیت" و "مظلومیت " باور نداشتیم، به سلطه مظهر اسلام، ولایت و یا جانشینی امامت تن نمیدادیم. در چنین شرایطی ایده "سکولاریسم" حتی بعنوان یک ایده نه یک آرمان هرگز در آگاهی پیشرفته ترین قشر جامعه حضور نداشت. فقاهت بر آن بعنوان نوعی "دنیا پرستی" مهر باطل کوبیده بود. چپهای انقلابی هم نیز سکولاریزم را مردود میدانستند بدلیل خصلت طبقاتی آن و ریشه گرفتن از ظهور بورژوازی بر صحنه تاریخ.

  ناگفته روشن است که اگر به مبانی "توحید" و یکتا پرستی ایمان نداشتیم، از امداد رسانی به نهادهای نگاه    دارنده ی دین همچون نظام حوزه ای برهبری فقاهت، خود داری نموده، از ساخت و ساز مساجد، تکایا و حسینه ها اجتناب میورزیدیم، بکشف صدها چاه چمکران و هزاران "امامزاده" نائل نمیشدیم. هرگز آماده نبودیم که بار استبداد مضاعف، استبداد دین و قدرت، کم نظیر در تاریخ ایران را بدوش بکشیم و با پرداخت وجوه و صدقه و اعانه پیوسته در رگهای پوسیده دین که باید قرنها پیش از هم گسیخته میشد، جان تازه ای بدمیم. چه اگر از حمایت خود از دستگاه فقاهت، بویژه حمایت مادی، برغم سرازیر شدن دلارهای نفتی به حوزه های علمیه، سر باز میزدیم، گرسنگی و تشنگی روح را از وجود دین و مظهر آن فقاهت(روحانیت) خارج و ریشه شان را از بیخ و بن میسوزاند. ما، مفتخواران را در دامن خود پرورش داده ایم و آنها را بر مسند فرمانروایی نهاده ایم. این را نسبت دادن به دستهای "غیبی" چیزی نیست مگر گریز از مسئولیت و آسوده سازی وجدان.

نزدیک، اما، به 40 سال  ازحکومت باورها و ارزشهای توحیدی میگذرد، یعنی ارزشهایی که در ما میزیند و ما بدان باور داریم. بنابراین، حکومت دین آئینه ی درون ما ست، درون ما را بازتاب میدهد. تحمل بار مضاعف استبداد دین و قدرت، پس از سالیان دراز و طولانی  این آمادگی را در مردم ایران بوجود آورده استکه به بیرون از خود بنگرند و آنچه را که در بیرون مشاهده میکنند از درون خود برانند و روان خود از سموم آن پاکزادیی کنند.

فیروز نجومی 
Firoz Nodjomi



































۱۳۹۵ تیر ۱۸, جمعه

امنیت و آزادی


بزرگترین منتی که نظام ولایت بر شهروندانش مینهد، برخورداری از "امنیت " است وانتظار هم دارد که مردم قدر این "نعمت " را بدانند و شکر گزار باشند و دست بدعا برداشته و از خداوند یکتا و یگانه طول عمر برای رهبر معظم انقلاب و تداوم حکومت ولایت، طلب نمایند. مردم باید خوشحال هم باشند که  قاصدان مرگ و نابودی، خود را در کوچه و بازار، در دبستان و دبیرستان در کنسرت و رستوران در مترو و قطارهای مسافربری منفجر و همراه خویش ده ها انسان را لت و پار نمیکنند. نیز چه شعادتی که مشتاقان حوری های باکره بهشتی، مردم را برگبار گلوله نمیبندند و انان را بخاک خون غوطه ور نمیسازند. همین بس، به آتشی که در منطقه برپا گردیده است بنگریم، بکشتار و تخریب و آوارگی که تقریبا دامن همه کشورهای همسایه را فرا گرفته و حتی امنیت اروپا را هم بخطر انداخته است. آیا این امنیتی که ما از آن برخورداریم، نعمت نیست؟ آسوده خاطر، سر بر بالش نهی و نه دلهره جان داری، نه اضطراب تجاوز به ناموس و نه آواره کوها و بیابانها و دریاها هستی. چه نعمت گرانبهایی ست، امنیت در پناه ولایت؟
اشتباه است، اما، اگر لحظه ای بیاندیشی که این نعمت بزرگ، امنیت، که واسطه آن ولی فقیه بوده است، مفت و مجانی بر ملت ایران باریده است، همچنانکه در تمام کشورهای جهان نیز چندان هم ارزان بدست نیامده است. در کشورهای دموکراتیک غربی، چه در امریکا و چه در کشورهای اروپای غربی از جمله فرانسه و انگلستان و بلژیگ و اسپانیا و غیره، بخشی عظیمی از مردم و نهادها و سازمانهای حقوقی نگران تنگ شدن عرصه ی "ازادی" اند، بهایی بس گران برای برخورداری از امنیت، چنانکه گویی آزادی و امنیت در تضاد با یکدیگراند، یا این یا آن، جمع شدنی با هم نیستند، یکدیگر را نفی میکنند. یعنی که شهروندان  کشورهائی که در معرض خطر اسلامیست های "نهیلیست" ضد زندگی قرار دارند، دیر زمانی ست که با این معضل اساسی روی در روی بوده اند. نه تنها بعضا، به تنگ شدن عرصه آزادی در برابر امنیت تن نداده اند بلکه بر این باوراند که پاسخ بی امنی ناشی از اعمال خشونت بار اسلامیست های جنایتکار، نه تنگ نمودن عرصه آزادی، بلکه گستردن دامنه آن است.
 خوب است به میزان امنیت به کشورهایی که آزاد محسوب میشوند، مثل کشورهای آمریکای شمالی و اروپای غربی نظری افکنیم، در این کشورها که مردم نسبتا بآزادی زندگی میکنند، لزوما مجبور نیستند، که اینگونه و یا آنگونه بر طبق مقررات قدم از درون به بیرون نهند. یعنی در جوامعی که آزادی در گزینش نهادین است، امنیت نیز نهادین است و جامعه از میزان بالایی از امنیت برخوردار است. حال، رخصت که  به جوامعی بنگریم که آزادی در آن پدیده ای ست غریبه، اگر از امنیتی برخوردار است بدلیل نا امنی هایی ست که در سرکوب نمودن آزادی بوجود آورده است. هیچیک از کشورها مسلمان عرب زبان را نمیتوان بر خوردار از امنیت دانست، چرا که ساختار قدرت اغلب با وحدت و مماشات با دین بسرکوب آزادی پرداخته اند و میپردازند. در این جوامع، بویژه جامعه اسلامی ما برهبری آیت الله های مقدس، هیچ اندیشمندی، نویسنده ای، پژوهشگری، بازیگری و موسیقی دانی وقتی خانه را ترک میکنند هیچ ضمانتی وجود ندارد که بخانه برخواهند گشت. مگر محمد مختاری، محمد جعفر پوینده در راه رفتن به محل کار و یا بازگشت بخانه ناپدید نگردیدند. ماموران امنیتی، شبانه به خانه سعیدی سیرجانی شبیخون زدند. از آغوش خانواده اش ربودند و هرگز یک بار دیگر هم، چشمانش به چهره نزدیکانش نیافتاد. چه امنیتی؟ چه نعمتی؟ آیا فروهر ها وجود آزادی را بخطر انداخته بودند و یا امنیت کشور را که باید قصابی میشدند؟ آیا روانه ساختن اتوبوسی که بیشتر از 20 تن از نویسندگان کشور را به ارمنستان میبرد به ته دره، نشانی ست از میزان بالای امنیت تحت حاکمیت ولایت فقیه؟  
ما چگونه میتوانیم احساس امنیت کنیم وقتی در گفتار و کردار و پندار خود آزاد نیستیم؟ وقتی نمیتوانیم باشیم، آنچه مینمائیم و یا بر عکس بتمایانیم، آنچه که هستیم. اگر از جنس زنی باید خود را در پس حجاب اسلامی پنهان نمایی تا در امان باشی. اگر دگر اندیشی باید دم فروبندی و هرگز کلمه ای ناخوشایند دین و قدرت بزبان نرانی. امروز کمتر کسی هست که گروگانگیری کارکنان سفارت آمریکا، سپس هشت سال جنگ پوچ و بیهوده و در پی آن بیش از 12 سال برنامه مصیبت بار "غنی سازی هسته ای بهر قیمتی" را مثبت و در راستای امنیت ملی، ارزیابی کند.
واقعیت نیز آنست که حکومت اسلام، بر نابودی امنیت بیناد گذارده شده است، یعنی که بر بنیان ستیز و خصومت با آزادی. چه امام مقدس و ملکوتی، امام خمینی، اگر از آزادی، هراس و واهمه در دل نداشت، دست خود را بخون سران ارتشی که بآنها امان داده بود آلوده نمیکرد، به تار و مار ساختن کردها و ترکمن ها و اعراب هموطن و کشتار جوانان انقلاب فدایی و مجاهد، به قتل عام در زندانها، دست نمیزد. امام مقدس و بعد جانشین او،  تنها با تکیه با شمشیر و شریعات، بکشتار آزادی ادامه دادند که کثرت و گوناگونی و چندگانی کشور  را  انکار کنند، امری که بدون خشونت و بگیر و ببند و زندان و شکنجه هرگز واقع نشود. اگر نظام مقدس ولایت وجود مخالف و دگراندیش و دگر باش و دگر باور را توان تحمل داشت، مجبور نبود که دست به شمشیر ببرد و سبب نا امنی بشود. درست بدلیل دشمنی با آزادی در درون است که رژیم آیت الله ها منطقه را به آتش کشیدند. آنها بکمک قصاب دمشق، بشار اسد، شتافتند تا با تجربیاتی که در سرکوب جنبش اعتراضی مردم که به جنبش "سبز" شهرت یافت، جنبش ضد دیکتاتوری را در سوریه بسرعت  نابود سازند. کوته بینی را تا کنون دیده ای؟
این بدان معناست که امنیتی که رژیم دین از آن سخن میراند و مورد تایید بسیاری از هموطنان هم هست است بقیمتی بس بسیار گران تمام شده است که بابت آن نسل های آینده نیز بدهکار خواهند بود.  امنیتی که بقیمت از دست دادن "آزادی" برقرار گردد، امنیت نیست، اسارت است و بندگی. مهم نیست اگر کمتر کسی بخسران و ضرر و زیان جبران ناپذیر این مبادله نابرابر و در ستیز با عدالت پی ببرد. اگر چنین مبادله ای بین امنیت در برابر آزادی در کشور ما بوقوع میپوندد بدون اینکه آبی از آب تکار بخورد و بحثی و یا گفتگویی صورت بگیرد، حکایت از ارزش ناچیزی میکند که جامعه اسلامی برای آزادی قائل میشود.
افزوده بر این چگونه میتوان از امنیت سخن راند، در حالیکه سلامت وجسم و جان شهروندان ایرانی در نتیجه ویرانسازی محیط زیست در معرض مسمومیت و ابتلا به صدها عارضه های تنفسی و گوارشی، مغزی و قلبی قرار دارند. آیا بیکاری و گرانی، گسترش فقر و عقب ماندگی فساد و فحشا و اعتیاد شاخص های برجسته امنیت اند؟ وقتی زمین زیر پایت فرو می نشیند، وقتی خود روهای غیر استاندارد و فاقد اولیه ترین مهندسی ایمنی که سالیانه جان بیش از 800000 نفر را میگیرد، یکی دیگر از نشانه های محکم مبنی بر برقراری امنیت است. وقتی سپاه پاسداران چپ و راست موشک پرانی میکنند و رهبرانشان دست به  رجز خوانی، لاف و گزاف، تهدید و تحریک میزنند،  برای ملت ایران امنیت بارمغان میآورد و یا نا امنی را دامن میزنند تا در پس آن بهتر بتواند آزادی را بزنجیر بکشند؟
نظام ولایت بطور روزمره مراسم اعدام و شلاق زنی در ملا عام براه میاندازد تا بتواند، بخشا، جامعه را متقاعد بوجود امنیت نمایند. که در جامعه اسلامی آنان که امنیت جامعه را بخطر بیاندازند عدالت اسلامی در سریعترین زمان بدون کوچکترین اغماض در مورد شان باجرا در میآید و از آنان شدیدا انتقام گرفته میشود. فرض که جنایت و قتل و دزدی و انواع و اقسام جرایم جنایی بسطح بسیار نازلی تنزل مییافت. کدام تخته شلاق و داربست اعدامی میتوانست مردم را از وجود امنیت آگاه و اقتدار آیت الله های مقدس را ارتقا دهد؟ بنابراین اگر بگوییم که حکومت اسلام خود تعارضی با جرایم جنایی ندارد، سخنی بگزاف نگفته ایم. چه نه تنها افزایش اعدام ها در خفا و یا در ملا عام، شلاق و زندان و شکنجه  به کاهش تبهکاری و قتل و جنایت منجر نگردیده است بلکه دارای قوس صعودی بوده است. دستگاه قضائیه ولایت در صدد ریشه کن سازی جرایم جنایی و تبهکاری های ریز و درشت نیست بلکه اشاعه دهنده آن است. چرا که آیت الله های مقدس خود از بزرگترین جنایتکارانی هستند که تا کنون در تاریخ بر کشور ما حاکم گردیده اند.
در برابر امنیت، نظام ولایت، هرگز چیزی کمتر از تسلیم و اطاعت نخواسته است و نمیخواهد، آنهم در تمامی عرصه های زندگی از جمله در عرصه قدرت و سیاست. یعنی که دهان بگله و شگایت نگشای، سکوت و خاموشی پیشه کن. چه جای پرسش است وقتی بقول رئیس جمهوری پیشین رژیم دین، محمود احمدی نژاد که شهرتی عالمگیر پیدا کرد، کشور، کشور امام زمان است، خزانه، پول به امام زمان تعلق دارد، با برکت است. روشن است در برابر دریافت نعمت امنیت باید که دم فرو بندی  از تحمل  خفت و خواری، اسارت و بندگی چیزی بزبان نرانی مباد که این نعمت الهی، امنیت بخطر افتد.
فیروز نجومی
Firoz Nodjomi

۱۳۹۵ تیر ۱۱, جمعه

فقط آزادی



ما در یک جامعه فرا طبقاتی زندگی میکنیم، نه تنها بواسطه نظام استبدادی بلکه بواسطه سلطه دین که مظهر آن فقاهت است. ظهور فقاهت و یا آنچه قشر "روحانیت" نامیده میشود، بر مسند قدرت در 1357 خود سندی ست معتبر بر ریشه های تاریخی استبداد و جامعه ای فرا طبقاتی. مبارزاتی که در پی آن بوقوع پیوست مبارازاتی نبود که بازتابنده منافع طبقاتی باشند. احزاب و یا سازمانها و گروهای سیاسی اگر چه خود را مدافع منافع طبقه کارگر میدانستند اما به نمایندگی از "خلق " که همچون "امت " یک مفهوم فراطبقاتی ست با ارتجاعی ترین قشر جامعه، روحانیت عهد مودت بستند و به مبارزه با "امپریالیسم " و یا "سرمایه داری جهانی" برخواستند، نه بر علیه طبقه خاص در سر زمین بومی. رهبران و اعضای احزاب و سازمانهای سیاسی، از سازمانهای چپ، از چریکهای فدایی خلق تا حزب توده  غالبا نه از درون کارگران بلکه از بیرون و درون طبقات متوسط شهری، تحصیل کرده و روشنفکر برخاسته و فاقد نفوذ و اعتباری در میان طبقه کارگران بودند. آیا میتوان با خاطر جمعی گفت مجاهدین خلق در خدمت به و در دفاع از منافع کدام طبقه اجتماعی وارد میدان مبارزه شده بودند؟ اگر بگوییم ترکیب طبقاتی نیروهای مخالف حکومت آیت الله ها خود بازتابی از ماهیت فراطبقاتی جامعه بوده است، سخنی ست نه چندان دور از حقیقت.

 در مقابل منافع طبقه سرمایه دار، چه بورژوازی سنتی، تاجر و بازاری چه سرمایه داران کلان صنعتی، بجز امداد رسانی به بازیگران اصلی در میدان مبارزات سیاسی هرگز نقش مهمی ایفا نکرده اند. چرا که بورژوازی در یک کشور استبداد زده در فرآیند یک مبارزه طبقاتی همچنانکه در غرب بوقع پیوسته و مارکس و آنگلس در بیانیه کمونیسم به توصیف آن پرداخته اند، بوجود نیامده اند. چه نظام استبدادی طبقات مالک بر ابزار تولید را وابسته به ساختار سیاسی مینماید. ثروتمند و غنی برغم امتیازات و توانمندیهایی که آنها را مورد رشک و حسد طبقات فرودست جامعه قرار میداد، با این وجود در برابر ساختار قدرت، نهایتا تسلیم  بود و اطاعت بجا میآورد، نه نافرمانی و نه مقاومتی. چه بسا بعضا ثروت و مکنت خود را به ساختار قذرت مدیون بودند. ترس از جان و مال را نیز باید عامل بازدارنده دفاع فعال ار منافع اطبقاتی و جهانبینی متصل بآن دانست.

شاهان پهلوی، پهلوی اول و دوم، هر دو به تضعیف فئودالها و سرمایه داری سنتی و تقویت طبقه سرمایه داران کلان، تمایل داشتند و بر دوش آنها بود که میخواستند جامعه را به لحاظ  زیربنایی مدرنیزه نمایند. اگرچه پهلوی اول در نوسازی  جامعه نه تنها به لحاظ رشد و توسعه بنیان تولیدی جامعه بلکه در شکستن هنجارهای اسارتبار و بازدارنده دینی، از جمله براندازی حجاب، جسورانه قدمهای اساسی برداشت- در همین راستا بود که پایان بخشیدن به نظام فرمانروایی و فرمانبری و یا نظام شاهنشاهی را در سر میپروراند. اما، نهایتا او پند و اندرز روحانیت را بگوش گرفت و خود را وارث شاهان اعلام نمود.

پهلوی دوم، نیز، پس از کودتای 28 مرداد 32، برغم میل و اراده روحانیت دست باصلاحاتی زد که میتوانست راه را برای ورود کشور به جهان مدرن هموار نماید. اما، آنچه او را ناکام نمود،  این تصور بود که با بکارگیری ابزار سرکوب و خشونت، خشکاندن رشد و نمو جامعه مدنی و تداوم نظام فرمانروایی و فرمانبری، میتواند ملت را به دروازه های "تمدن بزرگ رهنمون سازد. در نتیجه به مماشات با دین و متولیان آن، روحانیت برغم انزجارشان از حرکت بسوی جهان مدرن، پرداخت و سرکوب نیروهای مخالف، از چپهای انقلابی گرفته تا ملی گرایان و دمکراسی خواهان، را ادامه داد.

پهلوی دوم، باشتباه خود پی برد  و بدان  نیز اعتراف نمود، با این وجود، تا اخرین لحظات، قبل از آنکه مجبور به ترک کشور شود بر تحمیل اراده خود بر جامعه اصرار نمود. اگرچه تبار خود را به شاهان دوران باستان، بویژه کورش بزرگ، نسبت میداد اما در شرایط بحرانی شاهانه عمل نکرد، بجای آنکه به آینده کشور و ملت بیاندیشد و تاج و تخت را بفرزند وا گذارد، دست به فرا افکنی زد و با توسل به نیروهای نظامی، آخرین تیری که در کمان داشت شلیک کرد و خود زوال یافت و کشور را بجای آنکه به دروزاه های "تمدن بزرگ " برساند بسوی تاریکی رها و به دروازه های دوزخ نزدیک ساخت.

این بدان معنا نیست که طبقات اجتماعی با منافع و خواست خود در تضاد و اختلاف با طبقات دیگر وجود ندارند. حرف این است که این طبقات تحت نظام استبدادی مجال آنرا نمی یابند که هویت و جهانبینی و منافع خاص طبقاتی  خود را در میدان مبارزه بمنصه ظهور برسانند. چه نظام استبدادی بروز کثرت و تفاوت ها و اختلافات اجتماعی را برنمیتابد و معمولا خود را حامی همه طبقات جامعه و مستقل از آنان می پندارند. این نوع طبقات اجتماعی را، طبقاتی که به وضع موجود تن داده و از ابراز وجود خود در میدان مبارزه طبقاتی ناتوانند، مارکس «طبقه- در- خود» میخواند و آنرا از «طبقه - برای - خود» طبقه ای که به آگاهی رسیده و در مبارزات سیاسی نقش تاریخی خود را ایفا میکند، متمایز میسازد. تنها قشر روحانیت بوده است که همچون یک «طبقه- برای- خود» عمل نموده و هژمونی خود را بر جامعه تحمیل نخوده است.

شعار اصلی انقلاب 1357، « استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» خود نیز ماهیت فرا طبقاتی جامعه را قبل از آنکه دین بر منبر قدرت ظاهر شود و لوله تفنگ را هنگام خطبه خوانی در مشت خود بفشارد، آشکار میسازد. چرا که همه طبقات دارای رویکردی یکسان بدین نداشتند و ندارند. ولی این اختلاف نظر ها در مورد دین برخاسته از دیدگاه طبقاتی، هرگز به منطه ظهور نمیرسید. وقتی یک انقلابی چپ مارکسیست خداناشناس در آخرین لحظات زندگی خود بدفاع از دین اسلام و اسطوره های آن برمیخیزد، حکایت از فرا طبقاتی بودن ماهیت دین اسلام میکند. که دین مرزهای طبقاتی را میشکند، همچنانکه ساختار قدرت مرزهای طبقاتی را مخدوش نگاه میدارد.  بسی بسیار داشوار خواهد بود که ماهیت طبقاتی «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» را مستند ساخت. چرا که اجزای این شعار، هریک به تنهایی مفاهیمی هستند فرا طبقاتی، نه بیانگر آرمانهای طبقاتی. تقریبا تمامی شعارهای انقلابی همه دارای ماهیتی فرا طبقاتی بوده و هستند.

.در تاریخ مبارزات سیاسی کشور نیز منافع مادی و طبقاتی و یا قشری و گروهی، بندرت توانسته است، مردم را بیکدیگر پیوند داده کنار هم نگاه بدارد. چرا که جامعه ما، مثل جوامع عقب مانده در امتداد تاریخ دچار آفت استبداد بوده وهست. هرگاه که نظام استبدادی فرو ریخته و از هم پاشیده است بعلت منافعی بوده است فرا طبقاتی، منافعی که همچون نخی که دانه های تسبیح را بهم وصل مینماید بهم پیوند میزند. این بدان معناست که بمنظور گذر از شرایط موجود باید آن نخی را بجوییم که تمامی دانه های ریز و درشت تسبیح را در کنار هم قرار دهد. یعنی  شعاری را باید به جامعه عرضه کرد در خور یک جامعه فرا طبقاتی.

البته که شعار «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» را میتوان همان نخ تسبیحی دانست که تمامی بخشهای مختلف جامعه را بهم متصل ساخت. اما، این شعار بازتابنده فریبی ست که در پس ظاهرش پنهان گردیده است. شاید پس از نزدیک به 4 دهه حکومت آیت الله ها باین حقیقت آگاه شده باشیم که استقلال و آزادی، بخش اول و دوم شعار در ستیز و خصومت آشتی ناپذیرند در بخش سوم شعار، "جمهوری اسلامی." همچنانکه روحانیت بر مسند قدرت قرار گرفت معلوم گردید که روحانیت بر آن است که استقلا و آزادی حقیقی را تنها میتوان در اسلام یافت، چون الله بانسان عقل و خرد بخشیده است که مستقلا در یابد که الله بشر را آزاد آفریده  است در تسلیم و اطاعت. الله اگر انسان را بواسطه عقل و خرد، مستقل و ازاد آفریده بود که بر گزیند آنچه را که از غرایز و امیال نفسانی برخیزد، آدم و حوا را از بارگاه الهی بیرون  نمی راند.

امروز نیز گذار از وضع موجود را امکان پذیر نمیکند،مگر "آزادی،" "فقط  آزادی." در حالیکه، فقط آزادی در ذاتش استقلال نهفته است، در عین حال نفی و انکار جمهوری اسلامی و یا جمهوری تسلیم و اطاعت است. مطالبه ابتدایی ترین حق و حقوق انسانی بینان هر نظام استبدادی را بلرزه در میآورد ازجمله بنیان نظام ولایت فقیه. در واقع این اراده معطوف بآزادی بود که نظام شاهنشاهی را واژگون ساخت. اگرچه این اراده مصادره گردید و تحت نظام سرکوب خفقان به اراده معطوف به تسلیم و اطاعت تبدیل گردید، اما، شاهد بودیم که چگونه وقتی منفذی برای برآوردن نفس یافت در انتخابت دوره دهم ریاست جمهوری در 88  سر از زیر خاکستر بیرون کشید و همچون اقیانوسی خروشان بنیان حکومت اسلامی را بلرزه انداخت.

فقط آزادی، هنوز میتواند آن نخ تسبیح باشد که احاد ملت را بهم پیوند دهد. چرا که آزادی بدون هیچ پسوند و پیشوندی، تنها راه نجات از منجلاب انحطاط و تباهی اخلاقی، نجات از منجلاب تسلیم و اطاعت و فرمانبری ست،. چرا که حکومت دین است منشا تمامی تیره بختی ها و سیه روزیها و حقارت و خواری ملی ست. چرا که اراده معطوف به آزادی، اراده ای ست فرا طبقاتی.  هیچ فرد و طبقه و گروهی نیست که از نبود آزادی رنج نبرده و زیان ندیده باشد. در نظام استبدادی تنها مزدور ان و کارگزاران هستند که سود میبرند. این است که حکومت دین از جامعه جدا و با آن بیگانه گردیده است.

فقط آزادی هوایی است که همگان برای زندگی و زنده بودن، برای تحرک و پویا بودن، برای رشد و نمو و روئیدن، برای ترقی و تعالی بدان نیازمندند. تمامی بلاهایی که ملت با آن دست بگریبان است از ورشکستکی اقتصادی گرفته تا غارت وچپاول ثروت ملی، گسترش فقر و عقب ماندگی، اعتیاد و فحشا،  ویرانی محیط زیست و آفت های بسیار دیگر که اینجا مجال ذکر همه آنان نیست، همه از نظام تسلیم و اطاعت و نبود آزادی بر میخیزد. تجربه نیز نشان میدهد که حکومت دین تنها یک چیز است که  تاب و توان برتابیدن آن را دارا نیست و آن نیز آزادی است. ستیز و خصومت حکومت دین با آزادی سبب شده است، که اراده معطوف به آزادی به محاق فرو رود تا بار دیگر سر بر کشد نظام فرمانروایی و فرمانبری اسلامی را از بیخ و بن برکند. این یک قانون دیالکتیکی ست که اگر اسارت و بندگی نبود، آزادی تهی از معنا و مفهوم می بود.

اما حکومت دین بر آن تصور است که شریعت و سنت با سرشت و آداب و عادات و رسم و رسوم مسلمان ایرانی آغشته گردیده است. مردم به سادگی نمیتواند خود را از یوغ آن رها سازند. مردم به نمادها و مقدسات دینی باور دارند و احترام میگذارند. به حلال و حرام های دین، به نماز و روزه اعتقاد دارند. فرهنگ و هویت مردم با وجود الله و باور به آموزش های او آمیخته است. بعبارت دیگر، رژیم دین هنوز بر آن تصور است که دین مردم را به حکومت پیوند زده است. مردم هرگز نمیتوانند خود را از بند و زنجیری که دین بر عقل و خرد شان بسته است، رها سازند و اراده معطوف بآزادی، چیزی نیست مگر یک افسانه.

اما بیایید کمی با خود بیاندیشیم که آن کدام زندانی ست که آرزوی آزادی را در سر نپروراند و بامید وصلت با آن سر بر بالش بخواب شیرین فرو نرود؟ مردم ایران، نزدیک به 4 دهه است که در زندان حکومت دین بسر میبرند، فقط آزادی ست که زمینه را برای ظهور اراده معطوف به آزادی، هموار میسازد، اراده ای فرا طبقاتی.  رژیم دین امیدوار است که بار دیگر مردم، همچون جنبش 57 از آزادی گریخته خود را همچنان به شریعت و آئین اسارتبار آن تسلیم کنند. اما اشتباه رژیم در آن است که هر روزی که بر طول عمرش افزوده میشود، شکاف و بیگانگی مردم با نظام فرمانروایی و فرمانبری، نظام سرکوب و خفقان، نظام تبعیض و نفرت ، نظام خشونت و انتقام ستانی، هرچه بیشتر عمیقتر میگردد و شواهد بسیاری در دست است که این باور در حال ریشه دواندن و گشترش است که رهایی ملت را فقط آزادی ست که امکان پذیر میکند. فقط آزادی ست که انتی تز جامعه فرا طبقاتی است. در پناه فقط آزادی ست که کثرت شکوفا گردد و زمینه را برای ظهور انسان و آنچه انسانی ست بوجود میآورد. زنده باد فقط آزادی. 

فیروز نجومی

Firoz Nodjomi