۱۳۹۵ دی ۱۰, جمعه

دینفروشان دیروز
 فرمانروایان امروز










فرمانروایان امروز بر سرزمین ایران، آیت الله ها و حجت الا سلام ها هستند، نیز فقها، علما، امامان جمعه 
و طلاب حوزه های علمیه در نقاط مختلف کشور. فرمانروایان امروز بر جامعه ایران، همه دارای دانش و معرفت الهی، تبلور "اخلاق اسلامی و جلوه معنویت اند. چنان نمایند که در شناخت خداوند و کلام مقدس او غوطه ور شده، از خود دوری جسته و در خداوند تحلیل رفته اند.  بی دلیل نیست که به مرتبه «آیت الله» و «حجت» اسلام رسیده اند، بقله علم و دانش الهی، چنانکه  نشانه ای از الله و در بیشتر مواقع حلوه او گردیده و یا برهانی بر حقانیت اسلام. فرمانروایان امروز، علم الهی و یا شریعت دین را در حوزه های علمیه میآموزند، در شهرهای، بعضا مقدس، مثل ، قم و مشهد و یا شهرهای بزرگ و کوچک در سراسر کشور از جمله اصفهان و شیرازو تبریز. در واقع فرمانروایان امروز حافظ و نگهبان شریعت و متولی دین بوده اند، صدر نشین قشری در جامعه معروف به "روحانیت،" قشری که حرفه شان دین بود، یعنی که از راه "دینفروشی" ارتزاق میکردند. بعبارت دیگر، فرمانروایان امروز دینفروشان دیروز اند.  

حرفه دینفروشی آغاز شود با طلبه شدن و طلبه گری. با آموختن مقدمات زبان عربی، صرف و نحو آغاز گردد تا رفته، رفته به آموزش«اصول کافی» و دروس دیگر فقهی در دامن حجب الا سلامی برسد.  اگر هوش و ذکاوت داشتی در گزافه گویی و مبالغه در "ب " و " حمزه " در ترکیبات مختلف اسم الهی، در ماهیت رحمان رحیم و رب العالمین؛ در تفسیر و تاویل کلمات الهی، بازاری خواهی داشت پر برکت و مشمول رحمت خدایی. در آنجا ست که میتوانی خود را به مرز خدایی برسانی، یعنی به رمز و رموز کلمات الهی آگاه گردی و  به حقایق نهانی و  تمام ناشدنی الهی پی ببری. تدبیر و حکمت الهی را در امور دنیوی و مافوق آن براحتی بخوانی. در اینجا ست که به اجتهاد رسی، یعنی به آن مرتبه ای که بدان وابسته میشود زنده ماندن و زندگی. یعنی که در اینجاست که در دینفروشی باستادی رسی. در این جا ست که دینفروشان میتوانند نور و درونمایه خدائی را از خود بروز دهند، به طلبه های جوان تر درس تقلید و تبعیت بیا موزند  و تسلیم و اطاعت، که شرط لازم و ضروریست در کسب علم دینفروشی. یعنی که رساله توضیح المسائل به نگارش در آوری و به درجه و مقام آیت الهی نائل آیی، مسیری که هم اکنون در سوی کاخ نشینی است و فرمانروایی.

زمانیکه در حوزه ها و حجره ها میزیند، از سهم امام و درآمدهای املاک موقوفه، اعانه و صدقه بازاریان، حلال نمودن مال حرام، ارتزاق میکردند و به بخور و نمیری راضی بودند. باین دلیل استقلالی  داشتند نسبی. خیلی محتاج دریوزگی قدرت نبودند. زمانیکه حوزه ها به سهم امام و صدقه و اعانه وابسته بودند، حساب و کتابی از در آمدها و هزینه های خود نگاه نمیداشتند. مجتهدین نقدی دریافت و  زیر تشک نگاهداری میکردند و بشکل نقدی به مصرف تامین حوزه ها، پذیرش طلبه های جدید و تهیه  معاش آنها میرساندند(هزینه ها از بودجه دینفروشی). بودند بسیاری که وابسته بقدرت بودند بی آنکه نام و چهره خود پنهان کنند. دینفروشان حرفه ای چون خود را غرق مینمودند در آموزش رمز و رموز کلام و شریعت الهی، احادیث نبوت و روایات امامت، معاف بودند از خدمات بیگاری و اجباری در ارتش شاهنشاهی. از گرفتن شغل و تن دادن به کارهای تولیدی نیز از دولت معافی اخذ نموده بودند. این باجی بود که قدرت به دین با طیب خاطر به قشر روحانیت و یا قشر دینفروشان می پرداخت.


روشن است که حوزه های علمیه و مکتب خانه ها،  نه مکان پرس و جو است و نقد و کاوش و نه محل چند و چون  و کنجکاوی. مثلا  نتوانی انگشت ابهام و حیرانی بر لب گذاری و سوال بر انگیز ی بر سر دس مجتهد  که براستی این چه خدائی ست که بسیاری از صفات و خلق و خویش همچون سیره و خلق و خوی دیکتاتوری ست قهار. در حرف رحیم است و مهربان در عمل پر از خشم است و خشونت. از  تبه کاران یعنی آنان که در یکتایی و یگانگی اش شک و تردید کنند انتقام جویی کند و آنها را در آتش دوزخ می سوزاند؟ که این چه خدایی ست که اگر از او وحشت نکنی و ترس او را در دل جا ندهی، ترا در ته دوزخ اندازد که نه یک جان بلکه صد ها بار جان دهی و بار دیگر جانگیری. سوزاند ت در آتش، شکنجه ات دهد نه یکبار بلکه هزاران هزار بار تا ابد، گر از شریعت او رو ی بر گیری. یعنی اگر از حمد و ستایش و سائیدن پیشانی خود  بر خاک پایش گریخته و به خواهش ها و تمنا های نفس خویش گوش فرا داده باشی. آیا این خدا پرستی ست و یا خود پرستی، سوالی نیست که خطور کند از ذهن طلبه زیرا  که او آموخته است فن آوری در حرفه ی تقلید و تبعیت و پیروی. طلبه نتواند بپرسد از مرجع ش که خدا را چه به جباری و انتقام جویی؟ مگر نه اینکه این انسان است که جباری کند و انتقام جوید و به خون کشد، کشنده را، خدا اما چرا چنین کند؟ حوزه ها یا مکتب های الهی هرگز نبوده اند جایگاه بدعت و نو اندیشی. بلکه نهادهایی بوده اند حافظ و نگهبان راه و روش سنتی و کهنه پرستی، جمود و واپسگرایی، یعنی شریعت اسلامی. اما، حقیقت آن است که تنها با فریبکاری ست که میتوانی دین را بفروش برسانی.

اگر بگوییم حوزه های علمیه آرامگاه سخن و گفتار در باره انسان است و وجود و هستی و نیستی او، چیزی به عناد نگفته ایم. در جستجوی شناخت الله است که طلبه در حوزه های علمیه گام می نهد، نه انسان و جهانی که ساخته دست انسان است. طلبه میآموزد و به شناسایی آن می پردازد که هست و وجود دارد، که چیزی نیست به جر الله که همه چیز با نام او آغاز میشود و با نام او پایان مییابد. اول و آخر، هستی و نیستی الله است. الله است که همه چیز است و بشر هیچ است و نیست. اما در حوزه است که میآموزد که چگونه میتواند با بفروش رساندن دین؛  نماینده الله و یا ولی فقیه و فرمانروای یک جامعه شود و حق حاکمیت بر جامعه را بدست آورد.

این بدان معناست که همین بس که از حوزه علمیه برخواسته باشی داری همه دانشهای تخصص برای مدیریت  اداره موسسات جامعه ای که سعی میکند که از قافله تمدن بیش از این عقب نماند، بدست آورده ای . بعبارت دیگر، برای اینکه بتوانی مدیریت نظام قضایی جامعه را بعهده بگیری، نیازی به مطالعه در تامین و گسترش حق و حقوق انسانی و در یک موسسه معتبر، نیستی. مثلا ، آیت الله صادق لاریجانی، بواسطه کدام کمال و شایستگی بر صدر عدالتخانه این کشور نشسته است؟ آیا نشانی هست که او دانایی و توانایی لازم را برای گسترش داد در جامعه دارا می باشد؟ همنین را میتوان در باره وزارتخانه ها و روسای نهاد های دولتی از جمله وزارت اطلاعات، ابراز نمود. فارغ التحصیلان حوزه های علمیه چون علم "کافی" که در "روایات" امامان، پس از احادیث و سنت پیامبر نهفته است، آموخته اند، نیاز به کسب هیچگونه تخصصی نیستند. آنها هم بر سپاه پاسداران نظارت دارند و هم بر نیروها  و سازمانهای امنیتی و فرهنگی و افتصادی کشور.

از این حوزه ها و حجره ها ست که فرمانروایان امروز بال و پر گرفته و سراسر جامعه را به قلمرو خصوصی خود تبدیل ساخته اند. هیچ نهاد و موسسه ای نیست که تحت سیطره و سلطه دینفروشان حرفه ای برخاسته از قشر "روحانیت "  نباشند. بر راس جامعه، مظهر اسلام، ولایت فقیه قرار دارد. ولایت فقیه از حجره به کاخ نقل مکان داده است. کلام الهی را  بر یکدست برافراشته و در دست دیگر شمشیر تیز و برنده، آماده که بر هر گردنی فرود آید و هر سری را به تقلید و پیروی از  رسالت بر زمین افکند. فقیه و عالم همچون گذشته فتوای حلال و حرام صادر نمیکند بلکه فرمان جنگ و تخریب و ویرانی،  کشتار و اعدام  و مجازات نیز میدهد. در تاریخ ایران شاهان خودکامه ای همچون ولایت فقیه، خشن و کین خواه وجود داشته اند، اما جلوه ی الله و جانشین امام نبوده اند و یا بکلامی بهتر دینفروش نبوده اند. چه، در چنین جایگاه رفیع و مقدسی است که فقیه میتواند هر فرمانی که اراده کند،از عزل و نصب رئیس و  وزیر و مامورین گرفته تا مجازات و اعدام محارب، آنکه بجنگ الله رود، صادر نماید. فرمان او قانون است. او تبلور قانون است و قهر و قدرت الله، خدایی که بجز او هیچ کس دیگری نیست. تا زمانیکه امام خمنینی بود هیچکس دیگر وجود نداشت. چون آخرین حرف، حرف او بود. همچنانکه امروز نیز خدا خامنه ای، خدایی ست بی همتا. همه چیز، هست و نیست و هرچه هست از او آغاز میشود و باو ختم میشود. او فرمانروای کل قوا ست، کل شیء قدیر.

شورای نگهبان و یا شورای فقاهت، هم نهاد های قانونی را در تحت کنترل دارد و هم نهاد های اجرائی. هم انتخاب شونده را بر گزیند و هم بر انتخابات نظارت دارند. هر فرد منتخب باید که به تایید شورای فقها رسیده باشد. آنها میتوانند به پیشینه و سلوک و بینش و دینداری او به تفحص و جستجو به پردازند. این است که اشخاصی را که شورای فقهای نگهبان بر میگزینند به حجت الا سلام بیشتر شباهت دارند تا یک مدیر نهاد بوروکراتیک اداری، مثل آقای رئیس جمهور و یا سردار پلیس سابق تهران، محمود احمدی نژاد و سردار اسماعیلی مقدم.

ولی فقیه شخصا نیروهای انتظامی و امنیتی ، اطلاعاتی، جاسوسی و بسیجی را در کنترل خود دارد. نماینده های ش در تمام این سازمان ها حضور دارند.  کلیه منابع طبیعی و ثروت ملی، همچنین درآمد هنگفت حاصل از فروش نفت و گاز در انحصار و مالکیت ولی فقیه و کارگزاران او قرار دارد. بدلخواه خود هزینه کنند بی آنکه مجبور به حساب دهی باشند. امام های جمعه که شهرها  و شهرستانها، بخشها و قصبه ها و روستاهای کشور را تحت نظارت  و کنترل خود قرار دارند، همه برگزیده ولایت فقیه هستند و تحت نظارت دستگاه بیت رهبری اند.  نمایندگان ولایت فقیه نه تنها در نیروهای انتظامی و امنیتی و اداری حضور دارند بلکه نیروهای تولید صنعتی و فرهنگی نیز به فرمان آنان بگردش در میآیند. آنها نه تنها مالک بر کارخانه ها هستند بلکه نهاد های فرهنگی و علمی را تحت اختیار خود دارند، از دانشگاهها گرفته تا دبستان ها  و دبیرستان ها، از نشر کتاب و روزنامه گرفته تا فیلم و تاتر و موسیقی. رادیو و تلویزیون البته که ملک خصوصی دینداران حرفه ایست. که بکار گیرند در پرورش بندگی، یعنی پذیرش حقارت و خواری، و اخلاق جهاد و شهادت پروری، یعنی مهارت در خشم و خشونت و خونریزی، غرق در تعصب و خود بینی. این نمودی ست مبتنی بر هؤمونی استبداد مضاعف دین و قدرت، که مظهر آن هیچ کس نیست مکر نهاد فقاهت.

حجره نشینان حوزه ها، آیت الله ها، حجت الا سلام ها، امام جمعه ها و طلبه ها و یا      فریبکاران حرفه ای، فرمانروایان امروز در جامعه ایران هستند. فقاهت دیگر آن نهاد پیشین سنتی، مرکز آموزش و پرورش علم و علوم الهی (دینفروشی) نیست.  این نهاد به رهبری ولایت به مقر فرمانروایی، تبدیل شده است. اگر پیش از این حوزه های فقاهتی بر ذهن و آگاهی و هویت و فرهنگ ایرانی سلطه انداخته بودند، امروز نگهبان شریعت هستند و نظم و انضباط اجتماعی . آنها هم قانون اند و هم ابزار قهر و قدرت و خشم  و خشونت را در دست دارند. فرایضی را که در گذشته به میل و اختیار خود انجام میدادی، امروز یک امر اجباری ست، مثل حجاب و جدایی جنسیت ها. احکام دینی مثل حجاب و مصرف باده شیدایی دیگر پند و اندرز نیست، تیغ است و تازیانه، تنبیه است و مجازات، بند است بپای انسانها.

آیت الله ها و حجت الا سلام ها هستند که دادگاه های عدالت را در اختیار تام  خود دارند، بنام الله است که خطا کاران را محاکمه کنند و شلاق زنند و بدار مجازات می آویزند. فریبکاران حرفه ای دیگر به سهم امام و صدقه و اعانه و در یافت وجوهات نیازمند نیستند. چرا که خود توزیع کننده رزق و روزی اند. درست است که نهاد های ساخته دست غرب مثل قانون اساسی و قوای سه گانه و نهاد های وزارتخانه ها مسئولیت اداره کشور را بعهده دارند. اما همه آنها از انجام وظایف خود باز ایستند اگر به وظایف خدا پرستی خود بی توجهی کنند و از اجرای شریعت الهی لحظه ای غفلت ور زند. نظام ولایت فقیه، نظام دفاع از حق و حقوق الهی است. عدالت وقتی بر قرار میشود که الله بحمق و حقوق خود برسد و آن زمانیست که محارب بدر مجازات آویخته شود، موی زن افشان نگردد، مال کسی بغارت نرود، زور دار به مرادش نرسد و زناکار سنگسار شود و از هر طرف یکدست و یک پای سارق بریده گردد.

فرمانروایان امروز بر جامعه ایران، نه به شیوه پیشینیان، کلاه خود بر سر دارند و  نه زره در بر. نه مانند همقطاران متجدد شان کراوات می بندند و عطر و ادکلن بخود میزنند. حتی آنان که از بیرون از حوزه و بدون گذراندن دوره طلبه گری، در دانشگاه ها تحصیل کرده و به اجتهاد رسیده اند، از پوشیدن پیراهن یقه دار هم خود داری میکنند. مثال خوب، رئیس جمهور پیشین است و  سراسر هیئت کارگزاران حکومت دین که ژنده پوشی و چرکین نمایی را الگوی دینفروشی قرار داده بودند. چرا که ظاهر سازی یک ضرورت و اصل دینفروشی. است. فرمانروایان حاکم بر سر زمین بلا  خیز ایران فروشند گان زهد و تقدس اند.

آیت الله ها و حجت الا سلام ها که از حوزه های علمیه بر خواسته اند و  در کاخ ها سکنی گزیده اند، ظاهر سنتی خود را حفظ کرده اند. اگر چه ابزار  قهر و قدرت در انحصار خود دارند و دست هایی آلوده، با این وجود نماد  و تبلور "روحانیت" اند. یعنی که بریده اند از این دنیای مادی و فانی. نه  به مال و ثروت دل می بندد و نه به قدرت. پوشاکی دارند ساده و بی ریا، عمامه ای است و عبایی و قبایی، جامه ای عاری از آلایش و پیرایش. بدون هرگونه زینت و زرق و برقی. مجبور نیستند که البسه خود را به بوتیک های معروف پاریس و میلان سفارش دهند. استاد خیاطی در دکا نی محقر هم میتواند عبا و قبا و عمامه را بر سر هم کند. عبا و قبا و عمامه را باید یک لباس سنتی و بومی دانست. امامان و پیامبران که کت و شلوار و کراوات بتن نمیکردند. کت و شلوار و کراوات ساخت انگلیسی ها ست و ریشه استعماری دارد. به تقلید و تبعیت از امامان است که  نعلین و دم پایی استفاده میکنند، نه کفشهای براق ساخته شده از چرم های ور نی و آنچنانی. بعبارت دیگر، آنها، یعنی آیت الله ها و حجت الا سلام ها، علما و فقها و طلبه های حوزه های علمیه، سر تا پا نشانی هستند از سادگی و بی آلایشی، از وارستگی و معنویت و فروتنی چنانکه میتوانی بیشتر از چشم خود به آنها اعتماد کنی. نه شمشیر خون آلود یزید را در دست آنها ببیی و نه میتوانی غارت و چپاولگریشان را را بر ملا و مچ آنها را باز کنی. فریبکاری نه تنها حرفه ی آنها ست بلکه ذات شان از فریب سرشته شده است، از دین، از اسلام.

محاسن این فرمانروایان، مردان زاهد و عابد، مطهر و پاکیزه بنظر رسد و مقدس و آسمانی. ریش مرتب و منظم دارند و  پیشانی های پینه بسته شان حکایت کند از سجده های طولانی و میزان تسلیم به اراده الهی. هرگز نه در اندیشه زیبا ساختن چهره خویش اند و نه در آئینه شمایل خود را بنگرند. با اینکه دارای چشمهایی هستند پاک  و پاکیزه و نافذ، به هیچ چیز خیر ه نشوند و یا حتی نیم نگاهی هم نی اندازند به چیزی و یا اندام غریبه ای بمنظور شناسائی. هیچ چیز نیست که نظرشان را بخود جلب کند. بویژه از نگریستن در چهره زن پرهیز کنند، حتی از نگریستن به همسر خویش خود داری جویند. بزیر می نگرند مبادا که در بالا چشمشان به چیزی افتاد گنه آلود و وسوسه انگیز و شیطانی. حال آنکه در آئین فقاهتی، یا آئین دینفروشان هیچ مکروه ی نیست که مشروع نشود و نه هیچ حرامی هست که حلال نشود. ربا، سود بازرگانی میشود و زنا امر خیر محللی.

فرمانروایان امروز نه هر گز در کاخهای مجلل دیده میشوند، و نه در جشن و سرور و شب نشینی ها به سلامتی یکدیگر می و باده نوش جان میکنند.  طعام  آنها نه از زیر دست سر آشپز های فرانسوی بیرون آید و نه چلو خورش است نه بره بریانی. پنیر مانده را با  تیکه نانی بیات میل کنند و یا شکم را بطور کلی از طعام تهی نگه میدارند که در آن نور معرفت ببینند. گو اینکه چهره شان حکایت از اشتهایی سرکش و سیری ناپذیر میکند و از سهم هر مال دزدی ثروتی هنگفت انباشته کرده اند.

زن در زندگی آنها (آیت الله ها، حجت الا سلام ها، علما، فقها و طلبه های حوزه های علمیه و همچنین مجتهدین دانشگاهی) جایی ندارد. هرگز آنها را در کنار زنان شان مشاهده نکنی. عاشق نشوند و به زنان شان هرگز عشق نورزند. آنها عاشق خدا هستند و به خداوند عشق میورزند. دل به  پیامبران داده اند و امامان. با زنان شان هم آغوشی کنند اما در راه رضای خدا و تولید نسل و با چشمان بسته، نه به منظور لذت و فرو نشاندن غرایز سرکش و لجام گسیخته(شهوت). آنها پیوسته در جنگ و ستیز هستند با غرایز و امیال درونی. گریز انند از خواهش ها و تمنا های نفسانی، بویژه آنچه شهوت برانگیز است و رضای تن را فراهم آورد. آنها بر آنند که نفس خود را باید نابود سازی تا به کمال انسانی برسی و به الله بپیوندی.

 مجتهدین فرمانروا، از شنیدن نوا و الحان دلنشین موسیقی پرهیز کنند. از صدای ساز و ضرب، پایکوبی و طرب و شادی بیزارند. آلات موسیقی در نزد ایشان آلات بی خبری ست. آلات لهو و لعب است. آیا تاکنون شنیده اید که طلبه ای تار و یا سه تاری را در گوشه حجره خود در حوزه ایکه تحصیل علم الهی کند، نگاه دارد و یا به زخمه های دل انگیز آن گوش فرا دهد؟ آیا هرگز آوای دلنشین اکبر گلپا یگانی و یا شجریان و محمد اصفهانی، نمی گوییم حمیرا و هایده و مهستی را از بلند گو ها و گلدسته های مساجد و اماکن دینی، شنیده اید؟ که آنها جهنمی هستند و شنوندگان شان دوزخی. آیا هرگز آوایی بجز تسلیم و اطاعت و دعوت به بندگی و عبودیت، بگو ش رسیده است از آن گلدسته های  سر بآسمان کشیده که از دنیای خواب و رویا  بیرونت آورد. که در صبح سحرگاهی در گوشت فریاد کشد برخیز، طهارت و وضو گیر، غسل جنابت لازم است اگر شب پیش دچار انزال شده و یا با همسر خویش هم آغوشی کرده باشی.  سپس فرمان دهد بر زمین افکن خود را  در برابر الله و سجده نموده و بندگی بجا آور پیش از آنکه زندگی آغاز کنی. در نیمه ی روز، یعنی آنزمان که گرسنه است شکم و تشنه است لب، بار دیگر فریاد و نهی اذان از آن بلندی های گلدسته به گوش ات رسد که مبادا یاد الله و ابراز عبودیت در برابرش را از ذهنت بزد ایی. امر کند بشتاب به سویش که اول باید او را بستایی  و حمد گویی اگر خواهی که از خشمش در امان باشی. غروب آفتاب نیز بار دیگر فرمان جار کشیده شود و به گوش جنبندگان رسد از گلدسته های مساجد. فرمانروایان امروز بر جامعه ایران فقط از تریبون های قدرت فرمان صادر نمیکنند بلکه از گلدسته ها نیز ما را باطاعت و فرمانبرداری و حفظ نظم و انضباط فرا خوانند. امروز گلدسته های مساجد هستند که نماد قهر و قدر تند. امروز عبادت نیست خدا پرستی ، سیاست است و قدرت با ابزار دینفروشی.

 با اینکه طلبه ها هم اکنون از حوزه ها به بیرون زده اند و در صدر کلیه نهاد های اجتماعی و اقتصادی و نظامی و امنیتی و فرهنگی قرار گرفته و به وظایف اختصاصی مدیریت جامعه اشتغال دارند، با این وجود، بنا برملزومات حرفه دینفروشی، بیزاری خود را از یک سلسله از فعالیت ها در جامعه با دوری جستن از آنها نمایان میسازند. مثلا به تاتر و سینما هرگز گام ننهند و در کنسرتهای موسیقی شرکت نکنند، اگر فرمان لغو آنرا صادر ننمایند و تولید کنند گان هنر را مورد لطف و عطوفت فرمانروایی قرار ندهند. البته که دوست داشتند که موسیقی، تاتر و سینما و یا چیزی که ابزار لهو و لعب و بی خبری و بی بند و باری، مینامند اصلا وجود نداشت. چه باید کرد که کمی دیر به فرمانروایی رسیدند. در استخراج هنرها  از زندگی و حرام و ممنوع ساختن فعالیت های هنری، کمی دوراندیشی از خود نشان داده و جانب مصلحت را برگزیدند و به زیست زیر زمینی آنها رضا دادند. یعنی وقتی که روحانیت از حجره ها و از درون حوزه های علمیه به بیرون خزیدند و کاخ نشین شدند از سر ضرورت پذیرفتند که هنر ها را استعمار، عمیقا آلوده نموده و در مان و یا نابودی آن در زندگی اجتماعی به زمان طولانی تری نیازمند است. بی انصافی ست اگر بگویی که مردان روحانی و نورانی از نوای دلنشین موسیقی لذت نبرند و کیف بآنها دست ندهد. آنها از شنیدن قرائت قرآن بوجد و سرور در آیند و گاهی از خود نیز مهارتی بسزا بمنصه ظهور رسانند هنگام روضه ی عاشورا و مرثیه خوانی. از هنر بازیگری و تاتر و نمایش، تعزیه خوانی و پرده داری را البته مجاز دانند و گرنه آنها نیز چیزی نیستند مگر انحراف از راه مستقیم و الله پرستی.

بنابراین، فرمانروایان ساکن کاخها، صاحبان قهر و قدرت ریشه در حوزه و حجره و مسجد دارند، نهادهای کهنسال دین فروشی، و از همان اماکن است که فرمانروایی میکنند. یعنی که دین و قدرت وقتی با هم در آمیزند و یکی شوند، نمیتوان آنها را از هم جدا ساخت و با آنان جدا گانه وارد کار زار شد. وقتی حوزه ها و مساجد به مقر فرماندهی دینفروشان تبدیل شده اند، آیا هنوز باید در پی ویرانی کاخها بود؟ آیا هنوز باید به سکوت تن دهیم و از اندیشه ویرانی حوزه ها و مساجد، سبب اصلی استعمار داخلی و تداوم جمود و واپسگرایی، اجتناب ورزیم؟ آیا میتوانیم رهایی یابیم و عروس آزادی را در آغوش گیریم بدون آنکه بساط دین و حوزه های علمیه را در هم فرو کوبیم؟ بدون آنکه حرفه ای زائد و انگل را یکبار و برای همیشه از صفحه ی تاریخ محو نماییم؟ آیا هستی ایرانی وابسته است به هستی شریعت الهی؟ آیا حکومت ولایت باید ادامه یابد تا قیامت؟ پاسخ شما چیست ای خواننده ی ایرانی؟

فیروز نجومی
Firoz Nodjomi

                                                                                                                            



۱۳۹۵ دی ۳, جمعه

شاه گور خود کند و
ولی فقیه گورکن خویش شود و دین!


پاشیدن بذر آزادی و حقیقت جویی در زمینی خشک و بایر، بیش از هر چیز نیازمند دور نگری ست. کار امروز و فردا نیست. راه دراز است و پر پیچ خم. به سیل و بارندگی های شدید نیز نمیتوان امید بست. سرزمین ما به خشکزاری تبدیل شده است که برای بارور شدن صدها سال برآن سیل باید جاری گردد.

اما، این نیز بگذرد. چه روحانیت با صعود بر منبر قدرت گورکن خویش گردیده است. مگر شاهان دیگر از جمله پهلوی دوم گور خود را نکندند؟ مگر دیکتاتورهای کشورهای هم کیش گورکن خود نبودند، از صدام حسین در عراق گرفته تا قذافی در لیبی. همه آنان در شهوت قدرت به نقطه غیر قابل بازگشت رسیده بودند. چنان باسارت قدرت در آمده بودند که می پنداشتند، رها از آن چیز جز سرنوشتی محتوم نبود، سرنوشتی که سر انجام بدان دچار شدند. صدام حسین را همچون موشها بزیر زمین، در اعماق تاریکی ها همنشین با مار و مور شده بود و معمر قذافی در لوله های فاضلاب پناه گرفته بود. هیچیک از آنان حرمتی برای حکومت قانون قائل نبود. قدرت قانون بود. در حکومت دین، اما، ولی فقیه نه تنها گور خود کند، گور کن دین نیز میشود. اگر بشار اسد به سرنوشت صدام و قذافی دچار نشده است به دلیل برخوردار بودن از حمایتی ست ناشی از وحدت کافران روسی با متولیان دین در ایران بوده است. با این وجود، اسد نیز نه تنها گور خود را میکند هم اکنون گور سوریه هم کنده است. آیا اگر شهوت قدرت ذره ای فرونشسته بود در اسد و به ندای تظاهر کنندگان گوش فرا میداد، آیا امروز شاهد چنین فاجعه ای میشدیم. تردید مدار که اگر ابعاد خشونت و بیرحمی چنین گسترده است بآن دلیل است که جنگ قدرت با جنگ دین نیز آمیخته است.

پس از گذشت نزدیک به 40 سال از استبداد مضاعف دین و قدرت، این باور که گورکن نظام شاهنشاهی نه شاه، خود بلکه قدرتهای جهانی از جمله امریکا و انگلیسی بوده اند، باوری ست که جان تازه ای پیوسته در آن دمیده میشود. بعضا، بر روح جیمی کارتر، رئیس جمهور وقت آمریکا و وزرا و مشاورین و نظامیان او لعنت فرستند و نفرین کنند که شاه را از تخت شاهنشاهی برگرفتند و تاج فرهی را بر فراز عمامه آیت الله خمینی نهادند. برخی نیز بدترین ناسزاها را نثار بارک اوما، رئیس جمهور امریکا که پس از 8 سال در حال فرود آمدن از مسند قدرت است، میکنند که چرا بجای آنکه به پشتیبانی جنبش مردم برخیزد و طرح براندازی حکومت اسلامی را باجرا در آورد با کارگزاران آن به صلح و مذاکره می پردازد و به ابقای آیت الله ها در قدرت امداد رسانی میکند.

"توطئه باوری" البته که بازتابنده بینشی ست توجیه کننده گریز از مسئولیت و پنهان ساختن ضعف و ناتوانی، نادانی و سیاست زدگی. توطئه باوری در فرهنگ ما یک بیماری دیرینه است و مختص به فرهنگ ماهم نیست. جامعه هرچه ضعیف و وامانده، توطئه باوری در ان بارورتر و غنی تر. در اینجا قصد این نداریم به پدیده توطئه باوری بپردازیم، همین بس که بگوییم، معمولا توطئه باوران خود را دانا و آگاه به وقایع و رخدادهایی در بازی سیاست نشان میدهند که ساخته و پرداخته تصورات است. چه اگر توطئه بود چگونه کسی میتوانست از تمام جزئیات آن با خبر باشد. فعالیت ها و رفت و آمدهای مشاورین نظامی و سیاسی در دربار شاهنشاهی در آخرین لحظات قبل از فروپاشی بان دلیل افزایش یافته بود تا از زوال شاه جلوگیری شود. پژوهشگری که میگوید سالیوان سفیر آمریکا در ایران در 1978 به شاه ایران صراحتا گفته است باید بزودی ایران را ترک کند و پیشنهادهایی از این دست از سوی دیگر قدرتهای جهانی را بعنوان سند ارائه میکند که نتوان وجود توطئه را در براندزی شاه نادیده گرفت.

آنان که دامن باین باور میزنند که گور نظام شاهنشاهی بدست آمریکا و انگلیس کنده شده است، باید شاهنشاه "آریا مهر" را مترسکی فرض کنند عاری از اراده انسانی، چنانکه گویی در اقتدار شاه نبود و خود شخصا همانگونه که همیشه وانمود میکرد، تصمیم گیرنده نبوده است؛ گویی که شاه  همچون ناخدای قهرمان یک کشتی هرگز کشتی را قبل از آنکه غرق شود زودتر از سرنشینانش ترک نکرده است؟ افزوده بر این، ارتش شاهنشاهی رفتاری را از خود نشان داد بازتابنده ماهیت معمار اصلی خود که کسی جز  شاه نبود. به سخن دیگر، شاه حتی نتوانسته بود روی وفاداری ارتش خود حسابی باز کند. وقتی که بزرگ ارتشتاران پا بگریز گذارده است، چه انتظاری میتوان از فرماندهان فرمانبر او داشت؟ رهبران ارتش نیز به فراخوان خمینی به تسلیم در ازای امان و امنیت، پاسخ مثبت داده و با پای خود به قتل گاه رفتند. در واقع، ساختار حکومت ولایت با ریختن خون سران ارتش شاهنشاهی، آغاز گردید. آیا ژنرالهای آمریکایی در گوش رهبران ارتش خوانده بودند که از مقاومت دست برداشته و تسلیم شوند؟ آیا باید شرمسار و شرمنده باشیم و یا بخود مفتخر که شاه ما همچون ناخدای کشتی ای که هنوز غرق نشده رودتر ازهمه خود را نجات داده است.   

رژیم شاه، رژیمی که پس از انقلاب "رو سفید" از آب در آمده است قرار بود جامعه را به مرزهای "تمدن بزرگ " برساند، سرزمینی برسازد پیشرفته تر از ژاپن، حال آنکه شرایط را برای بازگشت به دوران نظام فرمانروایی و فرمانبری بر اساس شریعت اسلامی، تسلیم و اطاعت و فرمانبری هموار نمود نه برای شکوفایی اقتصادی بلکه برای در آغوش کشیدن عبودیت و بندگی. مردم بجای آنکه ارزشهای جامعه ای پویا و نوین گرا را بپذیرند و به حکومت قانون خو بگیرند، بازگشت به گذشته و نوین سازی آنچه را که قرنها پیش باید مومیایی میشد، در آغوش کشیدند و باستقبال مومیایی شدگان رفتند.

پشت کردن به اصلاحات شاه و لعن و نفرین او و خاندانش، کنشی بود فراطبقاتی و از ابتدا "هژمونیک." نه تنها ساده دلان باورمند در این پس روی با مشتهای گرده کرده گام نهادند بلکه تمامی احزاب و سازمانها و گروهای سیاسی، بویژه احزاب چپی پیرومکتب مارکسیست لنینیست برهبری حزب توده و احزاب دموکرات و لیبرالی برهبری نهضت آزادی، تسلیم و اطاعت و فرمانبری از نظامی که در شیپور مبارزه ضد "امپریالیستی" و استقلال می دمید، تن دادند و چه هورا ها که برای "وحدت بزرگ" نکشیدند.

توطئه باوران نجواهای قدرت بزرگ را از پشت درهای بسته میشنوند، اما، از مشاهده شرکت وسیع مردم در فرآیند فروپاشی نظام شاهنشاهی، شرکتی چنان خیره کننده که جهانیان را متعجب ساخته بود ناتوانند. درآغوش کشیدن استقلال و آزادی از طریق اسلام بسیاری از دانشورزان جهان از جمله میشل فوکو، یکی از اندیشمندان نامدار فرانسه را نیز شیفته خود ساخته بود چنانکه گویی راهی ست بسوی یک جامعه انسانی، جامعه که علم و عقل، سازنده جهان نوین، در رسیدن بدان شکست خورده بودند.

توطئه باوران دوست دارند نقش مردم، مردمی که شاه انقلاب خود را بنام آنها مزین کرده بود، در نشاندن خمینی، خدای "تاریکی" بر فراز منبر قدرت، از خاطره بزدایند. نه ما، آنها بودند که اینها را آوردند. البته نه بهمین سهل و سادگی، چه مدارک و اسناد میآورند که چگونه شاه رهبری اوپک را بدست گرفت و با افزودن بر قیمت نفت تا بشکه ای بیش از 40$ منافع قدرتها جهانی را بخطر انداخته بود. لابد، قدرتهای بزرگ انتظار داشتند که پس از رفتن شاه اوپک هربشکه نفت را بقیمت کمتر از 3  دلاربآنها بفروشند؟ علم، وزیر دربار و از نزدیکان شاه در خاطراتش نقل میکند که شاه قویا باور داشت که قدرتهای بزرگ توطئه خلع او را برچیده اند.

این بدان معناست که پسروی جامعه ما با فروپاشی نظام شاهنشاهی آغاز نگردید، بلکه درست از زمانی آغاز گردید که شاه دچار این توهم گردید که در تحت سلطه نظام استبدادی، نوین سازی جامعه میتواند بدون «آزاد سازی اجتماعی.» شکل واقعیت بخود بگیرد. برنامه های اصلاحی شاه که برای حفظ تاج و تاختش از جانب دولت کندی باو پیشنهاد شده بود، میتوانست بآزادسازی جامعه نیز امداد برساند اگر از بالا و با روش دیکتاتوری اجرا نمیگردید.

در واقع اگر شاه به مشاورین امریکا و انگلیسی خود گوش فرا میداد ممکن بود این حقیقت را درک کند که نوین گرایی در اسیر سازی آزادی با ابزار قهر و خشونت و امنیتی نمودن فضای کشور، امکان پذیر نیست. چه درست همان نیرویی که باید جامعه را بسوی نوین سازی بحرکت در آورد، استبداد شاهی باسارت کشیده بود.

آنچه نظام استبداد شاهی را صدمه پذیر ساخته بود، نجواهای امریکا و انگلیس در گوشهای پادشاه و یا توطئه گوادولپ نبود بلکه ناشی از ستیز و خصومتی بود که شاهنشاه به آزاد سازی جامعه میورزید. بعنوان مثال معمار تمدن بزرگ، دشمن آشتی ناپذیر آزادی بیان بود، مبادا که "حقیقت" آشکار شود: که این حق هر انسانی ست که به آزادی برگزیند. که شاهنشاه هرگز حق نداشته است که اراده و سرنوشت ملت را تابع میل و اراده خود کند. او چنان بخود غره شده بود که تاب و تحمل کوچکترین حرف نقد آمیزی را از دست داده بود. او همه بلندگوها را خاموش کرده بود که فقط صدای خودش را بشنود. او بجز صدای توطئه صدای دیگری نمی شنید. حال میفهیم که چه شاه زیرکی داشتیم و قدرش را نمیدانستیم. بر تعداد افسوسخوران هر روز افزوده میشود و نیز بر میزان حمد و ستایش دوران طلایی شاهنشاهی. فراموش کرده اند که شاهنشاه "آریا مهر" چگونه، برغم اصلاحات و نوین سازی جامعه از بالا، درخت کهن سال استبداد را زنده نگاهداشت تا در کهنسالی نیز بارور شود و مضاعف گردد.

آری، پادشاه فکر میکرد که "انقلاب سفید" جامعه را بسوی تمدن بزرگ بسیار نزدیک نموده بود چنانچه عنقریب بدان میرسیم. این در حالی بود که نوسازی نیروهای قهر و خشونت، دستگاه های سانسور و سازمانهای جاسوسی، از نجات ملت از فقر و عقب ماندگی پیشی گرفته بود. پادشاه خامتر و زبون تر از آن بود که بفهمد با به بند کشیدن آزادی به پیش نخواهد رفت. چه اگر بند اسارت را از دست و پای آزادی بر میگرفت، در میافت که آن نهادها و سازمانهای سیاسی که با او دشمنی میورزند، بسی بسیار شدیدتر با آزادی در ستیز و خصومت اند.

 دشمنی پادشاه با آزادی، پوششی بوجود آورد که در پس آن نهادهای ضد آزادی، بویژه نهاد "روحانیت،" ستیز و خصومت خود را با آزادی پنهان سازند و بفریبکاری ادامه دهند. با این وجود، پادشاه حتی زمانی که به اشتباهات خود اعتراف نمود که صدای مردم را شنیده است، قصد نداشت از مسند استبداد فرو آید. در پاسخ باعتراضات مردم دست به عزل یک نخست وزیر و نصب یکی دیگر زد. بدرستی روشن نیست در این تصمیم پادشاه، امریکا و انگلیس چه نقشی را بازی کرده اند (توطئه باوران در این مورد ساکت اند)، رفتاری که بیانگر این واقعیت بود که شاهنشاه با آزادی و مفهوم آن بسی بسیار بیگانه بود. برخورد دوگانه او به سیاست "فضای باز سیاسی" البته بتوصیه دولت جیمی کارتر در راستای حقوق بشر، خشم ملت را بیشتر متوجه خود ساخت. چرا که پادشاه  دل به نیروهای قهر و خشونت بست و بخش مهمی از ارتش را وارد خیابانها نمود. او در پی حفظ تاج و تخت خود و نه آینده کشور و ملت بود که به پند و اندرزهای این و آن گوش فرا میداد، کنشی که هرچه بیشتر او را نه یک رهبر با اراده ای محکم بلکه فرمانروایی خود باخته و ضعیف جلوه گر میساخت.

تردید مدار که اگر پادشاه از مرکب استبدا فرو میآمد و در حاکم ساختن اراده مردم گام های اساسی و راسخ برمیداشت و شرایط را برای یرگزاری یک انتخاب آزاد سراسری هموار و برگزیدن نخست وزیر و نمایندگان مجلس شورای ملی را به ملت واگذار میکرد، چه بسا از فروپاشی تاج و تخت خود جلوگیری نموده و نام نیکی نیز از خود در تاریخ بجای میگذارد. اما، شاهنشاه تا آخرین لحظه آماده فرو آمدن از تخت استبداد نبود.  بی دلیل نیست که مردم دست رد بر سینه شاهپور بختیار گزاردند، چون او منتخب شاه بود، آنهم زمانی که کار از کار گذشته بود. دیگر مهم نبود که او مبرا از اخلاق دستبوسی و تعظیم و تکریم بود. 

زمانیکه شاهنشاه کشور را ترک گفت، سرزمینی را بجای گذارد آماده، نه برای تاختن بسوی آزادی بلکه برای گریز از آن، برای پس روی، برای مصادره و محرومیت حق و حقوق بشری نه گسترش دامنه آن. چرا که برنامه نوین سازی شاه، راه را نه برای براندازی نظام استبدادی بلکه برای ظهور استبدادی صدها بار خشونت بار تر، استبدادی که بتواند مشتهای محکمتری از مشتهای شاه بر سر مردم فرود آورد، هموار ساخته بود. مگر نه اینکه شاه حق حاکمیت را از ملت سلب کرده بود، بعنوان  نمونه.

ای سروران فرهیخته، ایمان بیاورید که استبداد مضاعف دین و قدرت، ارمعان قدرتها جهانی نیست و نبوده است، که باز تابنده آزادی هراسی شاهنشاه بوده و هست، هراسی که او را پیوسته وادار به مماشات با فقاهت مینمود، مماشات با دشمن ترین دشمنان آزادی. آری، بجای آنکه در 15 خرداد، در اوج قدرت بساط روحانیت را بر چیند و حوزه های علیمه را به موزه های تاریخ تبدیل نماید، اقتدار بیشتری بدان بخشید. چرا که خواسته یا ناخواسته شاه با راندن مخالفین سیاسی خود بزیر زمین و سوق دادن بخش دیگری از آنان بسوی ماجراجویی، از نوع کاسترویی-چه گوارایی، ارتجاعی ترین قشر جامعه ، رقیب دیرینه خود، قشر "روحانیت" را بر علیه خویش ساماندهی مینمود و سر انجام بقدرت رساند.

ما هرگز نمیتوانیم از سلطه استبداد مضاعف گذر کنیم مگر آنکه به سپردن حوزه های علمیه، نهاد فقاهت به موزه تاریخ بیاندیشیم. اما، اگر از تجربه آموخته باشیم، بجای آنکه نهاد فقاهت که صدها سال ریشه در اعماق تاریکی داوانده است و نهادی ست زائد و سر بارجامعه، یکباره از بیخ و بن برکنیم، که بعضا، معتقدند، اگر شدنی باشد، بنا بر شواهد تاریخی، استبداد سیاهتری را در پی خواهد داشت، آجراهای سازنده حوزه های علمیه را که در طول سالیان دراز با ملات فریبکاری بر روی هم گذارده شده اند، یک به یک از روی دیگری برگیریم، تا بند از بندش بگسلد و فروریزد و هرگز بار دیگر بازگشت نکند. و این زمانی بانجام رسد که بذر رهایی و آزادی را در شرایط موجود بکاریم. نه بامروز که باید به فردایی اندیشید که در انتظار نسلهای آینده است.

گرچه واقعیت این استکه نظام ولایت به لحاظ ساختاری نیز صدمه پذیر است. همچنانکه دین لا الله الا الله زمینه استبداد سیاسی و در پی آن استبداد مضاعف دین و قدرت را بوجود آورده است، قدرت نیز در واقع زمینه فروپاشی استبداد دینی را برهبری ولایت، با غرق ساختن روحانیت  در منجلاب فساد، فراهم میآورد، فسادی که از دین و اخلاق بر میخیزد. اگر نهاد فقاهت توانسته است به زندگی زالو وار خود صدها سال ادامه دهد به آن دلیل بوده است که بذر تاریکی، بذر نابینایی و کوری، بذر تعصب و تبعیض، اطاعت و فرمانبری را در فرهنگ و اخلاق ما کاشته است.

دیگر آن زمان سپری شده است که آیت الله ها بتوانند ماهیت ضد اخلاق و ضد انسانی خود را پنهان نگاه دارند. هرچند که نظام ولایت بگورکن نیازی ندارد و از زمانیکه عروس فریبنده قدرت را در آغوش کشیده است نه تنها گور کن خود که گور کن دین هم گردیده است. با این وجود، گور روحانیت در فضای مجازی است که کنده میشود. چون تنها در فضای مجازیست که میتوان آشکار ساخت که چگونه شاه تاج را بر فراز عمامه خمینی نهاد و او را خدا کرد و سرزمین خود را به تاریکی فرستاد. که این نیز قدرت است که نظام ولایت را بفساد کشانده است. اگر چه نیروهای امنیتی ولایت بر فضای مجازی نیز دست انداخته و آن خطه را نیز در کنترل خود در آورده اند. با این وجود در رسانه های اینترنتی ست که بنیان حکومت ولایت دچار زوال میگردد و دیر یا زود بجهان واقعی نیز سرایت میکند. در این جهان مجازی است که میتوانی بذر رهایی و آزادی را بکاری و سرانجام حوزه های علمیه را در موزه های تاریخ دفن نموده و یوغ اسارت و بندگی را از گردن ملت خود بر گیریم.

فیروز نجومی
Firoz Nodjomi

۱۳۹۵ آذر ۱۹, جمعه

دین مست باده قدرت!

 

دین مست باده قدرت !




رمزی در نهاد قدرت نهفته است که عقل و خرد را میزداید. چنان مستی و مدهوشی آورد که مرز رویا و واقعیت را در هم فرو ریزد. دیر زمانی ست که باده قدرت، دین را سخت افسون و مفتون ساخته است. غره بخود، از آغاز که در درون مردم، در عمق  روح و احساسات و عواطف شان، ریشه دارد و نسل پس از نسل و از بدو تولد در سرشت شان  نهادینه گردیده است.  بمحض آنکه دین بر مسند قدرت ظهور یافت، عربده مستانه برکشید که عدالت آورد و برابری، هم استقلال و آزادی و نیز رفاه و آسایش همگانی. که ظلم و ستم را از بیخ و بن برکند، یاد آور انقلابات بزرگ تاریخی، اما، به پس رود نه به پیش.

 طولی نکشید که متولیان دین شمشیر و شلاق بر کشیده و سپاه خشونت و انتقام به میدان آوردند که اینبار "اسلام ناب محممدی" را بر ملت تحمیل کنند. که اسلام نهادینه، اسلامی که مردم با آن زاده شده اند، اسلامی "سلطه پذیر" بوده است و اینک اسلام ناب محممدی، اسلام "سلطه ستیز" به "حق" خود رسیده است، حقی که سلطه شاهان از متولیان دین سلب کرده است، حق برقراری حکومت الهی، حکومتی خدا محور، حکومت اسلام ناب محمدی. چه سلطه ستیزی برجسته ترین خصیصه اسلام اصیل بوده و هست. که کثرت و دگراندیشی، مخالفت و انتقاد عقلانی  همه آزادند، اما، در اطاعت و فرمانبری که خواست اصلی خداوند یکتا و یگانه، الله است. که در لا الله الا الله است که راه نجات بشر نهفته است. که «الله اکبر» نه تنها بر دستگاه عظیم شاهنشاهی فائق آمده است بلکه  بر تمام مکتب های  بشری همچون مارکسیسم- لنینیسم و لیبرالیسم، سوسیالیسمِ و ناسیونالیسم، پیروز گردیده و شرق و غرب را درهم می نوردد. که توسعه و گسترش اسلام، اسلام سلطه ستیز، یک ضرورت الهی ست. الله سرنوشت بشر و تاریخ را رقم زده است. "انا لله و انا اليه راجعون." بازگشت ابنای  بشر همه بسوی الله ست، فراخوانی بسوی تسلیم و اطاعت و دل بستن به عالم نیستی، نه در علم ذهن بلکه در جهان واقعی، نه در باور که در رفتار. یعنی  که پذیرش سلطه خدایی لازمه ستیز با سلطه بشری ست. "حقه" از این قانع کننده تر هم میشود؟ هم اکنون دیگر مهم نیست که در این حقه و پذیرش آن شک و تردید کنیم، نزدیک به 40 سال است که از واقعیت آن میگذرد، فرآیندی که در آن دین، قدرت و قدرت، دین شده است. که دن و قدرت به وحدت آغازین رسیده اند، بدوران فرمانروایی پیامبر اسلام، که کتاب آسمانی، کلام الله را دریک  داشت و در دست دیگر شمشیر، نماد قدرت و خشونت.   

آری قدرت فریب دهد، حتی دینی که متولیان آن در حوزه های علمیه بسر میبردند، دینی که متولیان آن، فقها، علما و مراجع تقلید آنقدر زیرک بودند که بفهمند که نفع دین دوری جستن از قدرت نهفته بوده است. فقط در پاسخگویی بضروریات زمان بوده است که وارد بازی قدرت شده اند. به بیان دیگر دین اقتدار معنوی را مدیون عدم شرکت در بازی قدرت بود، نقش ناظر و گاهی داوری را بعهده گرفته بود. اما، از دیر زمان نیز بودند فقها و طلبه های جوانی که رویای قدرت را در سر میپروراندند و فکر میکردند نگون بختی ملت از بارگاه قدرت بر میخیزد. بر آن باور و ایمان بودند که قدرت تنها شایسته دین بود، عروسی زیبا درخور همآغوشی با دین. با این وجود اسلام دینی بود روا دار. هم پذیرای حجاب بود و هم بی حجابی، برغم حرامی، هم ربا مرسوم بود و هم مشروبخواری و هم تولید و مصرف آن، نه ستم روا میداشت و نه خشونت بکار میگرفت که جامعه بر اساس شریعت اسلامی سامان یافته و راه رستگاری در پیش گیرد.

قدرت، اما، وسوسه اگر است به تباهی و فساد کشد، تونایی دهد و کور و نابینا کند. این عارضه قدرت بود که گریبان دین روادار را گرفت و آنرا به دین نفرت و تعصب و جزم اندیشی تبدیل نمود. قدرت، گویی ابلیسی بود که در دین، دین اسلام خفته بود و هماکنون بیدار شده بود و متولیان دین را باده قدرت نوشانده و از دریافت واقعیت گریزان شان نموده بود. عقل و خرد شان را اسیر خود ساخت و حقایق را وارونه نمود. تاریکی را روشنایی جلوه داد و حجاب را نماد عفت و پاکدامنی. بازگشت به دوران "رسالت" و "امامت" را حرکت بسوی آینده و "جهاد" و "شهادت"  ویا خشونت و انتقام ستانی، کشتن و کشته شدن در راه خشنودی الله، خدای یکتا و یگانه را فضیلتی الهی.  حقارت و خواری را سر افرازی و سر بلندی، کوری از تعصب و غیرت را بینایی و توانایی  و سرکوب و سکوت را پیشرفت و عدالت  اجتماعی خواند و رویای سلطه بر جهان را در سر پروراند. چه تعجب اگر گروگانگیری اتباع خارجی را برخلاف هر عرف و قانونی، "حماسه ای" تاریخی و شکست در هشت سال جنگ و پوچ و بیهوده را که قرار بود به فتح قدس از راه کربلا بیانجامد، "پیروزی شگفت" و "دفاع مقدس " بنامند، همچنانکه هماکنون دردفاع از حرم امامها به عراق و سوریه لشگر کشیده و در کشتار مردم بخت برگشته آن کشور شرکت میکنند. از دهان کودکان کارکن گرسنه وطن خود میگیرد و به فقر و گرسنگی در جامعه دامن میزند که زنان و مردن و کودکان را درحلب بخاک و خون بکشانند تا بشار اسد، جوجه دیکتاتور سوریه را در بند خود نگاه دارند.   چه باک اگر حضرت ولایت ثروت ملت را برای 12 سال بباد دهد تا " غنی سازی هسته ای بهر قیمتی" را راه اندازی نماید و جبهه جدیدی را در آمریکا ستیزی بگشاید. آیا میتوان بر ویرانی کشور و ورشکستگی اقتصاد ورشکسته، تشدید فساد و دروغکویی، رانت خواری و دزدی، غارت و چپاولگری، فحشا و روسپیگری و گسترش خشم و نفرت، تعصب و غیرت، یعنی پرورش آنچه در انسان زشت و بد و حیوانی ست، قیمتی گذارد؟ وقتی باده قدرت دین را مست و مدهوش میسازد، توانایی محاسبه را دچار اختلال میکند، نه از خسارات و جهش صعودی ضریب فقر و فلاکت می هراسد نه از تخریب فرهنگ و از روان پریشی اجتماعی، سراسر بغض و کینه، خشونت و بیرحمی، تعصب و تحجر. جامعه ایکه بالاترین درصد اعدام را به نسبت جمعیت بخود اختصاص داده است، بسوی حیوانیت به پیش میرود نه بسوی انسانیت. 

 بزودی بار دیگر متولیان دین، فقهای مقدس برای پنهان ساختن دم خروس، بابک زنجانی که از پادویی غارتگران بزرگ، آیت الله های حاکم، گدایانی که به شاهی رسیده اند، ثروت و مکنتی انباشته بود، از بابت خوش خدمتی هایش قرار است به طناب شریعت از دار مجازات آویزان گردد. عدالت اسلامی را می بینید، از اراده معطوف بقدرت و خشونت بر میخیزد. بخون میکشاند تا تقدس دین را نهادین سازد. در دامن خود، دزدان و غارتگرانی را پرورش میدهد که از وقوع بی عدالتی ها، تبهکاریها، شرورتها و دزدی امول مردم جلو گیری بعمل آورد، حال آنکه کاشف بعمل آمده است که دادگر، خود یکی از بیدادگران و از دزدان کلان است. نه اینکه آیت الله های مقدسی که دست به شمشیر دارند کمتر از رئیس قوه قضائیه و رئیس وی، ولایت فقیه دزد و درغکو و اخلاق شکنند. آنها دست به رفتاری میرنند که دیگران را بدلیل ارتکاب بهمان رفتار بدار مجازات میآویزند. از کجا معلوم که شرکای بابک زنجانی، آیت الله ها و آنان که درراس  ساختار دین و قدرت قرار دارند، نباشند؟  بی جهت نیست که زمانی در فرهنگ ما، آخوند نه تنها به روبه صفتی شهرت داشت بلکه در "تزویر" نیز معروفیت بسیاری کسب کرده بود.

دین، اما، زبان توجیه دارد و انگیزه های "شرعی"  دزدی و غارتگری و ارتکاب بهر جنایتی را موجه جلوه و جنایتکاران را صله و پاداش دهند. اگر امام امامان، امام خمینی از سر کین خواهی به تبعیت از پیامبر اسلام فرمان قتل عام 4000 زندانیان سیاسی در 67 را صادر نمیکرد، بعید بنظر میرسد امروز با نظام پرکینه و پر خشونت ولایت روبرو بودیم و پس از آن شاهد بر قتل های زنجیره ای، قصابی فروهرها، بختیار و فریدون فرخزاد و کشتار رهبران کرد در خارج از کشور، همه شمه ای از جنایاتی ست که بدلایل شرعی و باتایید متولیان دین بوقوع پیوسته است. چه دلیلی برتر از حفظ قدرت، باده سکر آوری که مومن و با تقوا را به گرگی درنده تبدیل کند. 

دین که اسیر قدرت گردید،  نتواند همچنان ملجا  و پناهگاه نیازمندان و بینوایان، ساده دلان و خوش باوران بماند و یا آن مرهم  شفا بخش، داروی مخدری که گریز از تلخی ها و ناکامی ها را ممکن و دردهای روحی و مادی را تسکین می بخشید. برعکس، دینی که با قدرت همآغوش کند، عمیقا زخمین سازد روح و روان آدمی را . چه دین، شلاق و شمشیر بر گیرد که نظام اطاعت و فرمانبری را در سراسر جامعه برقرار نماید تا به ستیز با سلطه استکبار جهانی بپردازد. بدینترتیب، خشونت و بیرحمی، تنبیه و مجازات، در حکومت اسلامی تبدیل شد به تنها ابزار راه رستگاری. که  هیچکس مجاز نیست از گام نهادن در "راه مستقم" امتناع  ورزد و از رستگاری بگریزد. خطبه خوانی های متولیان دین در روزهای جمعه از برای چیست اگر نهایتا فراخوانی نیست بسو تسلیم و اطاعت و فرمانبری.


دینی که با قدرت هماغوشی میکند، بسی حساس و "غیرتی" میشود. یعنی عقل و خرد "اجتهاد" را تعطیل و با احساسات خود می اندیشد. زلفهای افشان زنان و نمایان شدن قوزک پا و برآمدگی ها و برجستگی های اندام آنان گناه آلود و وسوسه بر انگیز تلقی میشود و در نتیجه باید محدود و ممنوع  گردد. زیرا که در صورت آزادی، پیکر زنان، نماد زیبایی و زندگی لرزه در بنیاد تقدس افکند. در واقع هر بخشی از وجود زن اگر نمایان گردد شالوده نظم اجتماعی و امنیت اخلاقی را  در هم فرو ریزد.  اینست که سپاهیان دین، گشت های ارشادی و امنیتی، از جمله عفریته های سیه پوش را  در کوچه و بازار بگماردند که به زنان بیاموزند که چه خطرناک و ویران کننده است چهره و اندام شان، موی سر و قوزک پایشان. در دفاع از ناموس و عفت و پاکدامنی، لشگر آمران به معروف و سپاهیان نهی از منکر، اسید پاشان به چهره زنان و زورگیران بعنف  براه اندازند که ناظر بر رفتار مردم در کوچه و بازار و در معابر عمومی باشند و آماده و گوش بزنگ که باز خواست کنند و مورد تجاوز قرار دهند  آنان را که سرپیچی کنند و سرکشی و به مقررات شریعت بی اعتنایی.  گشت های گوناگون ارشادی در گذرهای پر رفت و آمد کمین گیرند تا از تماس دست نامحرمان و اختلاط جنسیتی ممانعت بعمل  آورند. این الگوی جامعه اسلامی ست که رهبر معظم انقلاب هرازگاهی به جهانیان عرضه میکند تا بدانند که راه رستگاری از باور به لا الله الا الله میگذرد. ناگهان، اما، هرزه ترین هرزه کاران از بیت رهبری سر ببیرون کشد، هرزه کاری که آموزش کلام الله را با تجاوز جنسی به پسر بچه هایی آمیخته بود که  رویای قاری شدن را در سر میپروراندد. این اخلاق است و یا ضد اخلاق است که از قاری بر میخیزد و یا از متن کتابی که قرائت آنرا به نوجوانان پاک و ساده باور میاموخته است؟ بعبارت کلی تری سوالی که پاسخ میطلبد این است که این باده قدرت است که دین ما را اینگونه مست و مدهوش ساخته و  بفساد کشانده است و یا این دین است که قدرت در منجلاب فساد غرق نموده است؟

تردید مدار که اگر دین خود را بفریب قدرت آلوده نساخته و به اقتدار خویش برخاسته از معنویات الهی  در محوده حوزه های علمیه به اشاعه دین و نهادین ساختن ارزشهای دینی می پرداخت، نه تنها از حرمت و نفوذ بسزایی در جامعه برخوردار بود بلکه با ابزار "حرام" و "حلال" هنوز میتوانست رفتار و گفتار بخش عظیمی از جامعه را تحت تاثیر و نفوذ خود قرار دهد. اما از زماینکه دین برفراز منبر بزبان قدرت خطبه خوانی نمود، تسلیم و اطاعت فردی اهمیت و اعتبار خود را ازد دست داد. دین اطاعت و فرمانبری از تمامی جامعه را طلب میکرد و میکند، نه بعنوان یک فعالیت ذهنی بلکه فعالیتی قابل نظارت و کنترل. وقتی که تولید و مصرف نوشابه های شاد کننده حرام میشوند، اجرای آن به اراده فردی واگذار نمی گردد. هیچ احدی نباید دهان خود را بچننین مایع "نجس " و ناپاک آلوده کند. پای دین هنوز به مسند قدرت نرسیده بود که بوئیدن دهانها و هجوم به زندگی های خصوصی در جستجوی می سکر آور آغاز گردید و هنوز هم که مبادا که بوی لذت جویی بر هرچه که مقدس است گند بزند.  وای اگر بی خبری، باده شیدایی نوشیده باشد و بوی آن به مشام ماموران دین رسد، همچون گناهکاری شرمنده، در خواری و حقارت به تخته شلاق بسته و ضربه های خشونتبار "حد " الهی بر پیکر انسان فرود آید، چنانکه گویی خشونت و انتقام ستانی تولید و مصرف می سکر آور را متوقف و گرایش بسوی مستی و لذت جویی، بسوی عشق و عاشقی را فرو نشاند و جامعه را همچون حوزه های علمیه بازسازی نماید؛ چنانکه گویی جامعه، زندان است و نیروهای امنیتی و جاسوسی و اطلاعاتی و انتظامی، نگهبانان زندان. همین بس که به مصرف نوشابه های الکلی و معتادین بدان بگزارشهای رسمی رجوع نماییم. اگر قدرت عقل و خرد از دین ربوده نبود شاید دین میتوانست باین درک برسد که سخت گیری و تنبیه و مجازات مادر فسق و فساد و تمامی تبهکاری هاست. چرا که این حرام ها، محرومیت ها و ممنوعیت ها ست که" انسان ها را نه بهتر بلکه زیرک تر" میسازد.

حال آیا گزاف گفته ایم اگر بگوییم وحدت نامیمون، یکتایی دین و قدرت، تا کنون  میوه ای ببار نیاورده است جز یاس و نا امیدی، فقر و محنت، بیکاری و گرانی حقارت و خواری و آماده سازی شرایط برای بفساد و بگند کشاندن آنچه خوب و دوست داشتنی در انسان بوده و هست که عبارت از سه نیک، گفتار نیک و کردار نیک و پندار نیک؟ سه پنداری که تحت سلطه اخلاق اسلامی، به نفرت و تعصب، خشونت و انتقام ستانی تبدیل گردیده است. هم اکنون فساد همچون موریانه پایه ها هر آنچه مقدس و اخلاقی شمرده میشود، خورده است.

چون مست و مدهوش گردیده است دین از باده سکر آور قدرت، نداند که با اسیر ساختن آزادی، تخمه دین ستیزی و بی دینی،  دانه های شورش قیام بر حوزه های علمیه و مساجد مقدس را میکارد، ونیز طغیان علیه فقر و تنگدستی و عقب ماندگی. از درون نظام دین است که  گفتار و رفتار دین ستیزی قوام گیرد  و در فرو آوردن دین از منبر قدرت، تبلور یابد. چرا که دین چیزی نیست مگر اسارت و بندگی، محدودیت و محرومیت از ابتدایی ترین حق و حقوق انسانی، از برگزیدن بآزادی و خود آئینی.

در چنین شرایطی چگونه میتوان حرمت دین را نگاهداشت در حالیکه دین از نگاهداشت حرمت خود سرباز میزند؟ دین و متولیان دین، آیت الله های مقدس بعنوان ملجا و پناگاه نیازمندان کجا و آن کنش خشونت بار و انتقام جویانه برای ساختار یک جامعه مقدس اسلامی کجا؟  مسلم است که این دین، دین اسلام، اگر تاکنون از درون ملت بیرون نرفته است، برغم عزاداری های خشونت بار و خود زنی ها و تعزیه گردانی و روضه و نوحه و مرثیه خوانیها، و توزیع مجانی هزاران تن برنج و گوشت و روغن در روزهای عزاداری برای سیر کردن نه تنها شکمهای گرسته بلکه آن شکمها نیز که حریص اند، سر انجام، دیر یا زود، زمانی فرا خواهد رسید، دین از دل ها به بیرون خزند و بندهای اسارت و بندگی را یکی پس از دیگری از دست و پا بگشایند. به رهایی و آزادی باید امید بست.

فیروز نجومی

Firoz Nodjomi

 

 

 


۱۳۹۵ آذر ۱۲, جمعه

براندازی متولیان دین


خیرا بتکرار شنیده میشود، بویژه از تحلیلگران شرایط ایران که همه بلاها، همه تیره بختی ها و سیه روزیها از شخص ولی فقیه، آیت الله خامنه ای بر میخیزد. که اگر جامعه ما در حال زوال و افول است، اگر از بیماریهای بسیار علیل کننده ای همچون گسترش روز افزون فقر و فلاکت، فساد و فحشا، جنایت و غارت، اختلاس و چپاول میلیاردی، زمینخوارهای صدها هکتاری و حقوق ها نجومی دچار ضعف و رنجوری و یا بقول استاد محمد ملکی "نفس های" آمر را بر میآورد، اگر بیکاری و گرانی بیداد میکند، اگر هر روز یکی را بجرم تبلغ دین و یکی را بجرم قاچاق و جرایم دیگر بدار شریعت میاویزند، و اگر منطقه خاورمیانه هم اکنون در آتش جنگ و نفرت شعله ور است، تنها به بک نفر بر میگردد، به ولی فقیه آیت الله سید علی خامنه ای. آری، ولی فقیه دارای آن اقتدار است که ساختار قدرت را با رضایت ترک کند و به حوزه ها باز گردد. اما، هرگز نمیتوان امیدوار بود که با رفتن او از این جهان، نهایتا حتی در دراز مدت چیز اساسا تغییر نکند. چرا که حکومت فقیه، مثل همه حکومت ها رفتنی ست. ما باید خود را از انچیزیکه پس از او بر جا میماند باید رها کنیم.

تحلیگران، همگان در توافقند که هیچ امر مهمی نیست، هیچ سیاست و تدبیری نیست که مورد تایید خدا خامنه ای قرار نگیرد. زیرا که او به زیر و بم این نظام آگاهی تام دارد. چون خود در این نظام از "طلبگی" به مقامی رسیده است حتی با لاتر از امام خمینی که گه گاه  "معصومیت،" خصلت اصلی "امامت" را کنار میگذاشت و به اشتباهات خود اعتراف میکرد. و به انتقاد از خود بر میخواست که ما انقلابی عمل نکردیم. ناشی بودیم.  از حوزه ها آمده بودیم. اگر مثل انقلابات دیگر، در و پیکر کشور را می بستیم، قلمها را می شکستیم و به تبعیت از پیامبر اسلام که در یک روز گردن 700 نفر را بر زمین افکند، دارها را در میدانهای شهر بر پا کرده کمونیست ها و حقوق بشریها را از آنها آویزان نموده  و سرهای فراونی را بر زمین افکنده بودیم، امروز باین "مصیبت" گرفتار نمیشدیم(نقل بمضون). چه مصیبتی؟ چه فاجعه بالاتر از وجود دگرباور و دگر اندیش و یا مخالفی که برای دفاع از خود اسلحه برداشته است.

این در حالی ست که رهبر معظم، سیدعلی خامنه ای، هرگز دچار اشتباه نمیشود. تا کنون، دچار کوچکترین خطائی نشده است. در حالیکه هم اکنون همه میدانند که او در دامن خود هرزه ترین هرزه ها را پرورش داده است، کسی که برای اتفا شهوت سرکوب شده خود، معصومانی را مورد تجاوز قرار داده است که آروزی زهد و تقوا و صعود به مراتب تقدس را در سر میپروراندند. البته همگان نیز میدانند که این هرزه کار، سعید طوسی  و آن قاتل معروف، سعید مرتضوی که در دادگاههای اسلامی به 300 ضربه محکوم شده بود، "صله" گرفته و برای تزکیه نفس در اربعین بکربلا فرستاده اند. همچنین وقتی کاشف بعمل میآید که رئیس قوه قضائیه، دیر زمانی ست مال مردم را بنفع خود از طریق برگرفتن بهره سپرده های بانکی پرونده داران قضایی و واریز نمودن آن در 64 حساب شخصی، مصادره میکند. واضخ است که صادق لاریجانی که بدرستی روشن نیست که درس حقوق را از کجا آموخته است، قبل از آنکه به ریاست قوه قضائیه منصوب شود، نه دزد بوده است و نه دروغگو و نه جنایتکار. اما، خدا خامنه ای درست بدلیل همین توانائیها و خصوصیات شخصیتی است که او را باین سمت گذارده است.


این بدان معنا ست که خطاهای ولی فقیه دوم، خدا خامنه ای در مقایسه با خطاهای ولی فقیه اول، امام خمینی بیشمار و خسارتبار و جبران ناپذیراند. جامعه در حال تخریب و ویرانی ست، جنگلها سوخته، آب رودخانه ها و دریا ها خشک شده، عمدتا بدلیل سد های بیشماری که بدست پادوی اختصاصی ولایت، رئیس جمهور پیشین، محمود احمدی نژاد ساخته شده است. اقتصاد ورشکسته، کارخانه های تعطیل شده، حقوق های پرداخت نشده به کارگران و کارمندان و معلمان، همه ناشی از برنامه غنی سازی هسته ای بهر قیمتی بمنظور گشودن جبهه ی جدیدی در دشمنی و تشدید آمریکا ستیزی و نیز آتش سوزی در منطقه، حمایت مالی و نظامی به جوجه دیکتاتور سوریه و شرکت در کشتار مردم آن کشور. تحمل هزینه های سنگین برای حفظ اتحاد با حزب الله لبنان و نفوذ در حماس و ادامه جنگ نیابتی با عربستان صعودی در یمن. ادامه سرکوب در داخل و بمعرض نمایش گذاردن عدالت اسلامی با برپاداشتن مراسم اعدام در برابر چشم مردمان که نه تنها باز دارنده نبوده بلکه بر جرم و جنایت بسی افزوده است. همچنانکه رانت خواری و رشوه گیری، غارت و چپاولگری، دروغگویی و دو رویی عادی گشته است، شهروندان نیز به مشاهده خشونت و بیرحمی خو گرفته اند.

اگرچه نهادهای سه گانه جمهوریت قرار بود سپر بلای ولایت فقیه شود، جایگاهی که تمامی قدرت در آن تمرکز یافته است و ولایت فقیه را از هرگزندی مصون بدارد، هماکنون آنکه در فروترین مرتبه جامعه قرار گیرد میتواند ولی فقیه را در راس  نظاره کنند، بسی بسیار  شبیه به ساختار قدرت در زمانی که شاه در اوج اقتدار قرار گرفته بود.

آری، امروز میتوان تمامی نگون بختی ها سیه روزی ها را به سوء مدیریت رهبر معظم نسبت داد، ترسم، اما، این تمرکز در راس ساختار قدرت ما را از آنچه در اصل  در چنگال فرومایه ترین قشر جامعه، قشر "روحانیت" برهبری خدا خامنه ای گرفتار ساخته است، دچار غفلت گردیم. چرا که علما و فقها و یا قشر "فقاهت " که بغلط روحانیت خوانده میشود، در دامن دین "مبین " اسلام پرورش یافته اند. آنها تمام فوت و فن حکومت، شیوه های فرمانروایی و اصل و اصول عدالت و اخلاق آئین اسلامی را در دامن پیامبر اسلام، از گفتار و کردار او  و امامان آموخته اند، از کلام مقدس الله، از قران فراگرفته اند. مصیبتی که بر ما وارد شده است مضاعف شدن استبداد است. وقتی ما تمام نگون بختی ها، تخریب و یرانی جامعه را نهایتا به حضرت ولایت که در راس نشسته است نسبت دهیم، این توهم را جان می بخشد که با رفتن خدا خامنه ای در راس، نظام ولایت دچار فروپاشی میشود. در شرایط موجود بعید بنظر میرسد که چیزی دچار تغییر و تحول گردد، حتی وقتی که خدا خامنه ای چشم از این دنیا بر بندد.

باید رودر بایستی را کنار گذارد که دین اسلام است که زمینه ساز اصلی نظام استبداد مضاعف و  تخریب و ویرانی، گسترش فقر و حقارت و خواری ست. که این دین مقدس اسلام و آموزشهای قرآنی ست که خشونت و انتقام ستانی را راه رستگاری و آمرزش الهی میداند. همن بس که انسان خود را تمام و کمال تسلیم به اراده الله نماید، آنگاه میتواند دست به "جهاد " بزند، به کشتار و خونریزی تا آخرین قطره خون خود یعتی تا شربت شیرین "شهادت" را بنوشد و بسوی حوری هایی که در بهشت منتظر ورود او هستند بشتابند.

تازمانیکه حکم گردن زدن دگراندیش و یا دگر باور و مخالف و کافر و منافق، بازتابنده اراده الله است، هر خشونت و انتقام ستانی در دفاع از یکتایی و یگانگی الله، بیانگر"اخلاق " اسلامی، از جمله قتل عام بیش از  4000 زندانیان سیاسی، تجاوز به دختران باکره قبل از اعدام، قتل های زنجیره ای و باسارت درآوردن رقبای انتخاباتی.

وضع موجود ناشی از سوء مدیریت و سیاستگذاریهای نظام ولایت نیست، وضع موجود از باور به "کیشی|" است که از نیاگان خود بارث برده ایم، "کیشی اهریمنی." تکلیف ما با نظام ولایت روشن است، با آئین اسلام است که باید تکلیف خود را با آن شفاف سازیم. این بدان معنا نیست که همگان از اسلام دست بردارند. خیر. هرکسی، هر اسلام و یا هر دینی که دارد باید بخانه خودش ببرد. در خانه خودش با دین، هر دینی که دارد نرد عشق ببازد. ما باید بساط اسلام را نه در کشور خود بلکه در تمام کشورهای عربی برچینیم. اخلاق برتری جویی و خشونت و انتقام ستانی اخلاق اسلامی را بجای ستایش زشت شمرده و محکوم نماییم. اما، ما تنها زمانی بانسانیت و آزادی خود دست می یابیم که مظهر دین، نهاد فقاهت و متولیان دین را براندازی کنیم.

فیروز نجومی
Firoz Nodjomi

۱۳۹۵ آبان ۲۸, جمعه

 چیره شدن 
عرب بر عچم
و آغاز نگون بختی ایرانیان



 اگر در پی فهم نگون بختی امروز هستیم باید که به گذشته ای دور تر باز گریم. آنگاه خواهیم آموخت که نگون بختی ما ایرانیان، بنا بر قول فردوسی، حماسه سرایی که زبان فارسی حیات خود را بدو مدیون است، با چیره شدن "عرب بر عجم" در جنگ قادسیه در 651 میلادی آغاز گردید، جنگی که تازیان بر ایرانیان تاختند، کشتند، غارت کردند، بتاراج بردند و از همه شوم تر و ذلتبارتر، "کیش " خود را بر نیاکان ما تحمیل نمودند، کیشی که از آن جز گزند چیزی تا کنون پدیدار نگشته است، کیشی  که رستم فرخزاد، سردار ایرانی "کیش اهریمنی" خوانده است، کیشی بر خاسته از راه و روش و بینشی غریب و بیگانه.

بازگشت به گذشته ای که فردوسی در حماسه ی غم انگیز قادسیه، بیان میکند، ما را با این واقعیت روی در روی میسازد که دینی که در نهاد ما نهاده شده است، نتیجه ی شکست نیاکان ما از تازیان  بیش از یکهزار و چهار صد سال پیش از این بوده است. یعنی که ما دینی را در درون خود در امتداد تاریخ نهادینه ساخته ایم که نیاکان ما پس از قرنها مقاومت و پرداخت جزیه و خراج های سنگین آنرا پذیرفتند و از نسلی به نسل دیگر انتقال داده اند. آری، نگون بختی ایرانیان از شکست در قادسیه آغاز گردید. کیش تازیان جامعه ایران را نه تنها بهین نساخت و روشنایی نبخشید بلکه پیوسته بسوی تاریکی و تباهی و تحکیم و تداوم استبداد مطلق به پیش راند.

تازی های بومی، اسلامیست های عرب ستیز، عالم و فقیه و برخی ازاستادان دانشگاه، از جمله استاد محمد حسین زرین کوب "هجوم تازیان" را بگونه ای نقل، تعبیر و تفسیر میکنند چنانکه گویی کیش "اسلام " یک موهبت الهی بوده است که خداوند به بشریت، بویژه ایرانیان اهدا نموده که بدست آنها پا برجا بماند . چرا که خود مظهر کیش تازیان هستند. آنها به هجوم تازیان خوشامد نمیگویند ولی در استقبال مردم ایران از "اسلام" دست بافسانه سازی میزنند، گویی که خداوند یکتا و یگانه، الله، "اسلام" را در اصل برای قد و قواره  ایرانیان بریده و دوخته بوده است که بقول آیت الله مرتضی مطهری، یکی از معماران اصلی حکومت اسلامی، "یک نوع توافق طبیعی میان روح اسلامی و کالبد ایرانی" از دیر باز وجود داشته است. وی، در مقدمه ای که بر «دو قرن سکوت» تالیف دکتر عبدالحسن زرین کوب، نگاشته است، بر تفسیر استاد زرین کوب  مبنی بر سکوت و خاموشی ایرانیان در دو قرن اول هجوم تازیان، مهر تایید میزند و اظهار میدارد که

آنچه زبان ایرانیان را بند آورد سادگی و عظمت «پیام تازه» و این پیام تازه «قرآن» بود که سخنوران عرب را از اعجاز بیان و عمق معنی خویش به سکوت افکنده بود. پس چه عجیب که این پیام شگفت انگیز تازه، در ایران نیز زبان سخنوران را فرو بندد و خردها را به حیرت آندازد؟

فهمیدید چه گفت؟ همین بس که به این واژه های سراسر مبالغه و تهی از معنا که در توصیف قران بکار میرود نظر افکنیم: عظمت، اعجاز، شگفت انگیز و... همچنین ببینید که با وصف چه معجزه ای جمله به پایان میرسد که چه تعجب آگر قرآن، زبان سخنوران را فرو بندد و خردها را به حیرت آندازد؟ بنظر میرسد که مطهری خود نیز متحیر و از خرد ورزی باز مانده است، برغم سخنوری و مبالفه گویی، دهان فروبسته و یک کلام بما نمیگوید که این شگفتی و عظمت و اعجاز و... قران در چیست؟ روشن است که با ابزار لفاظی هرچه قرآن را بعرش ببرد و هرچه بیشتر در رمز و رازهای ناگشودنی بپیچاند، آنرا از دسترس دیگران دور و ناگشودنی و غیر قابل فهم میسازد، تا خود دانا شود نادانان در پی او روان. بر بزرگی و عظمت مبالغه آمیز قران میافزاید که خود بر منبر تقدس بنشیند و انسان را هرچه خوار و حقیرتر نماید تا بتواند افسار "هدایت" جماعت را در دست بگیرد. البته که مطهری و همردیفان شان در ماورایی ساختن قران بواسطه مبالغه های کذب آمیز، ذینفع بوده اند. چه، با نشاندن قرآن بعرش اعلا  خود نیز بر عرش نشینند و بواسطه قرآن مظهر تقدس شوند.

نه اینکه نبردی در قادسیه در 1400 پیش بین نیروهای امپراطوری ایران و چماق بدستان اسلام بوقوع پیوسته است. نه اینکه تاخت و تاز بوده است و ویرانی و کشتار، غارت و چپاولگری، خشونت و بیرحمی و انتقام ستانی نهادین در شیوه و راه و روش زندگی در دوران بادیه نشینی و بیابانگردی. نه از اخاذی جزیه ها و خراج ها و نه از تنبیه و مجازات وخواری و حقارتی که بر ایرانیان رواداشته اند، سخنی بزبان آرند. پذیرش کیشی غریبه و بیگانه، کیشی که انسان را به بند کشد، چندان هم با خوشآمد گویی مورد پذیرش ایرانیان قرار نگرفته است.چرا که پذیرش کیش غریبه ای فرو تر و پست تر، عین خفت و بود ذلت.حقیقت تاریخی کجا، افسانه سازی کجا؟ استاد مطهری در ادامه مبالغه گویی در باره خوشامد گویی های ایرانیان به ورود اسلام، چنانکه با دامنی پر از نقل نبات باستقبال تازیان مهاجم شتافته بوده اند، میافزاید:

ایرانیان با یک ایدئولوژی جهانی و انسانی و فوق نژادی آشنا شدند، حقایقش را به عنوان حقایقی آسمانی و مافوق زمان و مکان پیرفتند و زبانش را به عنوان زبانی بین المللی، اسلامی ، که به هیچ قوم خاص تعلق ندارد و تنها زبان یک مسلک است از آن خود دانسته و بر زبان قومی و نژادی خویش مقدم شمردند.

بهمین سادگی زیر سایه مهاجمین تازی. آیت الله مطهری از آنجا که بنمایندگی از تمامی مردم ایران سخن میگوید با زیرکی ابلهانه اعلام میکند که "اسلام" نه بر آمده از فرهنگ عرب بلکه از یک زبان و فرهنگ فرا زمینی و مستقل از زمان و مکان و قومیت است. یعنی که اسلام را تازیان چماق بدست بایرانیان نچپانده اند. که ایرانیان عاجز از نظام شاهنشاهی همینکه آوای دلنشین قرآن بگوششان خورد با همه وجود خود را باسلام تسلیم نمودند و تا انجا پیش رفتند که زبان عربی، زبان قرآن را بر زبان خود ترجیح دادند. اگر فرض را بر آن بگیریم که مطهری حقیقتی تاریخی را گزارش میدهد، چگونه میتوان ظهور فردوسی و جاودانه ساختن تاریخ و زبان و ادبیات فارسی را پس از 400 استیلای قرآن توضیح داد؟ مگر نه اینکه ایرانیان زبان و فرهنگ خود را وا گذاشتند و فرهنگ اسلام و نه اعراب را پذیرفتند، پس شاهنامه، با کدام پشتوانه ادبی خلق گردیده است که هیچ شک و تردید مدار که در مراتبی بس بسیار والاتر از قرآن قرار گرفته است؟ چرا که برای باور به قرآن نیازی به بینایی نداری حال آنکه برای خوانش شاهنامه باید که بینا باشی.

بنا بر روایت مطهری فردوسی باید در دامن فرهنگ عرب پرورش یافته باشد، با این وجود چگونه اثری بزبان فارسی بوجود میآورد جاودانه، چندان روشن نست. در ست است زبان عربی بعنوان زبان رسمی سیطره یافته بود.، اما، برخلاف نظر تازیان بومی نه به آن دلیل که زبان قرآن زبان آسمانی بود و سحرانگیر و عمیق و... بلکه بآن علت که زبان عربی، زبان قرآن بود، زبان فاتح بود، زبان الله، زبان قدرت بود. برای ماندگار شدن قرآن بوده است که کتابخانه های بزرگ ایران را به امر عمر، "امیر مومنان" به آتش کشیدند تا تمدن ایرانیان را که بیش از یک هزار سال قدمت داشت به پایان آورند. از اینروی، بروایت تازیان بومی مبنی بر اشتیاق ایرانیان در پذیرفتن کیش تازیان نمیتوان چندان اعتمادی داشت.  چرا که نهاد فقاهت رمز بقای خود را درکشیدن خط باطل بر ایران پیش از اسلام و انکار آن تاریخ دیده است و می بیند و در این امر هم موفق بوده است. اینست که درونشان از بغض و کینه نسبت به ایران و ایرانیان انباشته است.

آنچه در زیر میآید، اما، ارائه روایت فردوسی  از روی در روی قرار گرفتن دو نیروی متخاصم، یکی برخاسته از تمدنی هزار ساله و دیگری پرورش یافته در بیابانگردی و بادیه نشینی. فردوسی نه به نبردی که در قاسیه در گرفت بلکه به شرایط تنش آلود پیش از درگیری می پردازد، به مذاکرات و تعاملاتی که بین سرداران دو لشگر که در دوطرف مرزصف ارایی کرده بودند. در فرآیند این مذاکرات با مبادله دو نامه بین دو سردار متخاصم است که فردوسی دو فرهنگ و دو گفتمان متفاوت را واشکافی میکند و حقیقت ورود اسلام به ایران را آشکار میسازد.
 درست است که فردوسی این واقعه تاریخی، نبرد قادسیه را در قالب حماسه و یا روایتی ادبی ریخته است، اما، این سبب کاهش اهمیت آن بعنوان یک سند تاریخی نمی شود. فردوسی با پرداختن به نامه هایی که بین رهبران دو لشگر مبادله میشود، ما را با شخصیتهایی روی در رو میسازد که تبلور فرهنگ خود هستند. ما در این نامه ها ضمن اینکه با خواستها، ارمانها و الهامات سرداران عجم و عرب آشنا میشویم در عین حال میتوانیم دریابیم که فردوسی میخواهد بگوید، هرچند تلویحا، که شکست ایرانیان در قادسیه تنها یک شکت نظامی و از دست داد خاک و بوم نبود بلکه یک شکست فرهنگی نیز بود. از این شکست است، از شکست فرهنگی ست که نگون بختی ما آغاز میشود.

البته سردار ایرانی، رستم فرخزاد، پیشا پیش نگرانی خود را از نبرد با تازیان در نامه ای ببرادرش خبر داده بود. چه در گردش سیاره ها آینده ذلت باری که در انتظار ایرانیان بود ، آینده ای که نام ها، همه "بوبکر و عمر " شوند.

چو با تخت منبر برابر شود
همه نام بوبکر و عمر شود.

 بنا بر روایت فردوسی، در نامه ای که رستم بسعد وقاص ارسال میدارد دلی "پر زبیم" داشته است و چندان امیدوار نبوده است. این در حالی ست که فروسی وقاص را "جوینده جنگ، پر از رای و پردانش و پر درنگ." معرفی میکند. رستم بر خلاف بیمی که در دل داشته است در نامه ایکه به وقاص ارسال میدارد، دست به رجز خوانی می زند و سعی میکند در دل وقاص هراس اندازد. او را خوار و تحقیر میکند که تو کیستی و از کجا     آمده ای که میخواهی وارد کار زار با شاه ایران "خداوند تیغ و کلاه و کمند " شوی. باو نهیب میزند که

بمن بازگوی آنکه شاه تو کیست
چه مرد و آئین تو چیست

رستم توانایی جنگجویی او را بسوال میکشد که چگونه میتواند با دستان تهی وارد میدان رزم با سپاه شاهنشاهی شود. که لشگری عاری از ساز و برگ و یا "برهنه سپهبد و برهنه سپاه" عاقبتی جز شکست و هزیمت ندارد. وی خطاب بر سردار تازی میگوید:

بنزد که جویی همی دستکاه
برهنه سپهبد برهنه سپاه
ندانی تو سیر و هم گرسنه
نه پیل و نه تخت و نه بار و بنه

آنگاه رستم به ستایش شاه ایران میپردازد، چنانکه گویی دروازه آسمان گشوده شده و از آن شاه بر زمین پرتاپ گردیده است. با بر شمردن جلال و فر و شکوه شاهنشاهی، رستم بر آشفته پس از نکوهش و خواری تازیان، خشم گینانه، نهیب بر آرد که حال تازی را کار بانجا رسیده که قصد تاج کیانی کند:

ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را بجایی رسیده است کار
که تاج کیان را کند آرزو
تفو باد بر چرخ گردون تفو

با این وجود رستم فرخزاد سعی میکند که سعد وقاص را تطمیع و قانع نماید که مصلحت آن است که بسرای خود باز گردد. در برابر این مصلحت اندیشی هرچه که بخواهد، رستم نیز عهد میکند که از شاه بخواهد. پس خطاب به وقاص میگوید:

سواری فرستم بنزدیک شاه
بخواهم از او هرچه خواهی بخواه

این بخشش کافی نبود که ماهیت گفتمان سردار ایرانی را پنهان بدارد، گفتمان قدرت، اما قدرتی با اعتمادی شکننده بخود، گویی که زوال از گفتارش هویدا بود. چرا که تازیان از اوضاع داخل ایران و کشمکش در درون دربار شاهی بخوبی آگاهی داشتند. بوی ضعف از هم گسیختگی بمشام تازیان رسیده بود.  

 بنا بر روایت فردوسی سعد وقاص نامه خود را به نام خدا آغاز میکند و سلام بر پیامبر و سپس از ارجحیت سرای دیگر بر این جهان سخن میراند، سرایی که میتواند برخاسته باشد از رویاهای انسانی زیسته در گرسنگی و برهنگی. وقاص بنوبه خود شیوه زندگی رستم را مورد حمله قرار میدهد. به مذمت تجملات و رفاه و راحتی و یا بقول تازیان بومی "اشرافی گری" میپردازد.  کنش آنها، از جمله آراستن و پیراستن را کنشی در خور زنان میبیند نه مردان و جنگجویان.

ز دنیا نگویند مردان مرد
ز زر و ز سیم و ز خواب و ز خورد
شما را به مردانگی نیست کار
همان چون زنان رنگ و بوی و نگار
هنر تان بدیبا ست پیراستن
دگر نقش بام و در آراستن

در پاسخ به رستم فرخزاد، سعد وقاص نه تنها به سهم خود سردار ایرانی را تحقیر میکند بلکه راه و روش زندگی او را نفی و مورد انتقاد قرار میدهد. وقاص در برابر رستم نه تنها عقب نمی نشیند بلکه چیزی کمتر از تسلیم و اطاعت شاه و پذیرفتن کیش تازیان نمیخواهد. به معنایی دیگر او به سردار ایرانی میگوید که  دوران پادشاهی بشر به پایان آمده است و دوران پادشاهی خداوند یکتا و یگانه، الله آغاز گردیده است. سعد وقاص سردار پارسی را بسوی الله فرا میخواند و او را از کیفر و پاداش ابدی هشدارمی دهد.از آنجا که وقاص معامله گر زرنگ و با هوشی بوده است، آن جهان را میدهد که این را بستاند. چرا که این جهان نیز از آن خدا است، نه از آن پادشاه. اینست که تاکید میکند که تمامی تخت و تاج شاهی نیرزد به بر گرفتن نگاهی از حور بهشتی. 

ز توحید و قرآن و وعد و وعید
ز تهدید و ز رسم های جدید
ز قطران و از آتش و زمهریر
ز فردوس و جوی می و جوی شیر
ز کافور و از مشک و ماء معین
درخت بهشت و می انگبین
که گر شاه بپذیرد این دین راست
دو عالم بشادی و شاهی و راست

بس ایمن شد ستی بر این تاج عاج
بدین گنج و مهر و بدین تخت و تاج

همه تخت و تاج و جشن و سرور
نیرزد بدیدار یک موی حور

از منظر سردار تازی هستی واقعی در آن جهان، در سرای دیگر آغاز میشود و لاجرم نیستی برتر است از هستی، که زندگی چندان پوچ و تهی ست که کمتر از  یک تار موی حوری بهشتی ست. اما، معلوم نیست وقاص در قادسیه در پی چه چیزی بود، اگر در پی این دنیا نبود؟ مگر نه اینکه به قادسیه لشگر کشیده بود؟ جنگ و خونریزی به چه منظور اگر هدف نبوده است به چنگ آوردن این جهان و ثروت و مکنت و قدرتی که در خود جمع دارد؟ او جهان و خوشی های آن را نفی میکند  و از شاه میخواهد به دلبستگی خود بدان خاتمه دهد، حال آنکه بدست آوردن این دنیا را به شکل غنایم جنگی، خدای اسلام  بندگان خود را تشویق و ترغیب نموده است. سربازان تازی به این آموزش الله باور داشتند که اگر در راه الله بجنگند و او را بر دشمن از جمله بر عجم حاکم نمایند هم این دنیا را خواهند داشت و غنی و فربه شوند و هم در آخرت به بهشت راه خواهند یافت. و اگر در مصاف در راه الله، هلاک شوند، حوری های باکره ی بهشتی در انتظارشان دست به سینه  ایستاده اند.* البته به این دو رویی تازیان، رستم فرخزاد در نامه به برادرش اشاره کرده بود که: "چنین است گفتار و کردار نیست."

آنگاه وقاص به نوبه خود دست به تهدید میزند، تهدیدی بس هراس انگیز و میگوید:

هر آنکس که پیش من آید بجنگ
نبیند بجز دوزخ و گور تنگ

نه این آوای آسمانی قرآن نبود که ایرانیان را خاموش ساخت که این تهدید دوزخ و گورتنگ، در آن جهان و جنگ  و کشتار و تخریب ویرانی در این جهان بود که چشم و دهان ایرانیان را بست. آنچه تراژدی شکست  قادسیه در 651 کامل میسازد این واقعیت است که  ما در سال 1357 راه نجات از اسارت و بندگی تحت نظام دیکتاتوری را در دین اسلام، در کیش اهریمنی یافتیم. یعنی که رهایی از محدودیت ها و محرومیت ها، آزادی و استقلال  را در کیش تازیان، در آئین بیگانگان، در دین اسلام جستجو نمودیم. چه امید و آرزویی واهی؟  حتی کافران و خدا ناشناسان نیز امید پیروزی بر امپریالیسم و بنای یک جامعه ی سوسیالیستی را در اتحاد با کیش اهریمنی و بعضا "شکوفایی " آن می دیدند که در همان زمان هم قی آور بود. چه شور و هیجانی که به پا نشد، چه بحث ها و گفت و گو ها که در نگرفت. بهار 58 شد اولین و آخرین بهار آزادی، چون نمیدانستیم  که به سعد ابی وقاص و کیش تازیان است که خوش آمد گویی میکنیم، از شاه گریختم و پناه  به تازیان بومی بردیم. چه سر نوشت شومی؟

فیروز نجومی
Firoz Nodjomi


*طبری، در تاریخ الرسل و الملوک نقل میکند که عربی بدست سپاهیان رستم گرفتار میشود. رستم از او می پرسد:
«برای چه آمده اید و چه میخواهید؟»
گفت «به جستجوی موعود خدا آمده ایم»
گفت «موعود خدا چیست؟»
گفت:«اگر از مسلمان شدن دریغ کنید، زمین و فرزندان و جانهای شما»
رستم گفت: «اگر پیش از این هلاک شوید؟»
گفت: «وعده خدا چنین است که هر کس از ما پیش از این کشته شود او را به بهشت در آرد و آنچه را با تو گفتیم به باقیماندگان ما دهد ما به این یقین داریم.» (طبری، جلد 5، ض 1677)..