تا کی؟
هر روز که بر طول
عمر حکومت فقاهت افزوده میشود، بآن لحظه سرنوشت ساز نزدیکتر میشویم، آن لحظه که
باید از خود بپرسیم: چیست ضرورت فقاهت (روحانیت) و تا کی باید ادامه یابد حکومت
ولایت؟ کجاست در جامعه آن جایگاه در خور فقاهت؟
باید اعتراف کرد
که ارجح است آن جامعه که بدون فقیه است و فقاهت، آزاد است از بند احکام و سنت، از
آئین تسلیم و اطاعت و تقلید و تبعیت، یعنی رها یافته است جامعه از بندگی و اسارت.
اگر مخلوق را رابطه ایست با خالق، بگذار رابطه ای باشد مستقیم و بدون وساطت. چه
نیازی ست به فقاهت؟
واقعیت آنست که
بسیار دوریم از این جامعه. زیرا که ظهور و خلق آن منوط است به ظهور دانایی و بینایی،
آن عقل و خرد که متمایز سازد تاریکی از روشنایی و یکی شمرد دین داری را با قدرت و قدرتمداری و یا دو
رویی و فریب کاری.
اما وقتی دانشوران
و روشنفکران خود تاریک اندیشند و اسیر تعصب و سنت، و یا سیاست و قدرت، چه امیدی ست
به ظهور دانایی و بینایی. حال که آماده یک جامعه بدون فقیه و فقاهت نیستیم ، تنها
میتوانیم به قضاوت بنشینم و به تعیین و تعریف جایگاهی در خورش بپردازیم. اما این
نیز هرگز نتوانیم تا زمانیکه خود سانسور کنیم، از مقاومت و سر پیچی هراس بدل راه
داده و از آزادی گریزانیم.
فقها صدها سال
حکومت غیر مستقیم را بر حکومت مستقیم ترجیح داده و چهره خشک و خشن خود را در پشت
شاهان پنهان ساخته و در سودای کسب قدرت هرگز آسوده نخفته بوده اند. زیرا که تنها
خود را بر حق و شایسته حکمرانی میدانسته اند. بر آن باور که عدل و عدالت، داد و
داد گری، تنها بدست مطهر فقها و علما و یا دینداران حرفه ای ست که بر قرار
میگردد. بدست فقیه است که بشریت از جهل و جاهلیت رهایی می یابد.
سر انجام، فقاهت
این فرصت تاریخی را در نیمه دوم قرن بیستم به چنگ آورده و بر پا ساخت حکومت ولایت.
نزدیک به سه دهه است که اندیشه و تدبیر خود در عمل آزموده است. هم اکنون نتایج آن
در پیش روی ملت است: نابودی حق و حقوق انسانی، سرکوب حق گزینش و آزادی، حق نفی و
مقاومت و نه گویی، بر قراری نظام تسلیم و اطاعت و آری گویی، فرهنگ حمد و ثنا،
اخلاق عبودیت و بندگی، ترویج جنگ و جهاد و شهادت ، قهر و خشونت و انتقام ستانی،
عدم کفایت در امور اقتصادی، تورم افسار گسیخته و بیکاری، افزایش بی خا نمانی و فقر
و محنت و نا برابری، گسترش بی سابقه فساد و اعتیاد و روسپیگری.
آیا زمان آن فرا
نرسیده که از خود بپرسیم و جویا شویم که چگونه در این چاله هولناک گرفتار آمدیم؟
آیا زمان آن فرا نرسیده است که بخود بنگریم و به آنچه باور و ایمان داریم؟ آیا
زمان آن فرا نرسیده است که ارزشها و آئین دینی خود را به محک عقل و خرد بسپاریم؟
تا کی باید اسیر
گذشته باشیم و چشم بسته براه خود ادامه
دهیم؟ تا کی باید گوش به فقیه و مجتهد فرا دهیم و از آنان چشم بسته تقلید و تبعیت
کنیم. آنها را دانا و بینا و خود را نادان و نابینا پنداریم، احساسات و عواطف خود
را بازیچه دست آنان سازیم. تا کی باید به
روضه و نوحه عاشورا گوش فرا دهیم بر سر و سینه خود بکوبیم و اشک گیری نمائیم؟ تا
کی باید شیفته افسانه رسالت و اسطوره امامت و یا این کیش بیگانه اهریمنی باشیم. تا کی باید اجازه دهیم حال و آینده ما را گذشته
رقم زند و بار این گذشته را، این دین
تحمیلی را بدوش خود کشیم. تا کی
باید اجازه دهیم قدرتمدارن دین فروش و زاهدان مقدس بنام خدا و پیغمبر و امام بر ما
حکمرانی کنند.
آیا زمان آن فرا نرسیده است که بخود آئیم، چشمان
خود بگشاییم و در یابیم که به کدام سوی روا نیم. آیا زمان آن فرا نرسیده است که حق
و حقوق انسانی خود را بدست آوریم و انسانیت خود را درآغوش کشیم. آیا زمان آن فرا
نرسیده است که فقیه را از اریکه شاهی بزیر فرو آوریم و حوزه های علمیه را به موزه
های تاریخ تبدیل نموده و ملت را بیش از این دچار زیان و خسران نکنیم. آیا زمان آن فرا نرسیده است که قلب تاریکی را با
مشت آهنین بشکافیم و زنجیر اسارت و بندگی را پاره پاره سازیم، خود را رها ساخته و
دژ آزادی را تسخیر سازیم؟
فیروز نجومی
Firoz Nodjomi
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر