۱۴۰۳ مهر ۲۰, جمعه

شکست قادسیه:

آغاز سیه بختی و تیره روزی!




 اگر در پی فهم سیه بختی و تیره روزی امروز هستیم باید که به گذشته ای دور تر باز گریم، آنگاه خواهیم آموخت که تیره بختی ما ایرانیان، بنا بر قول فردوسی بزرگ، با چیره شدن عرب بر عجم در جنگ قادسیه در 651 میلادی آغاز گردید، جنگی که تازیان بر ایرانیان تاختند. کشتند و غارت کردند و به یغما بردند و کیش خود را بر نیاکان ما تحمیل نمودند، کیشی که از آن جز گزند چیزی پدیدار نگشته است، کیشی  که نیاکان ما آنرا "کیش اهریمنی،" خوانده اند، کیشی بر خاسته از بیگانه .و اجنبی.  

 

تازی پرستان بومی به رهبری علما و فقها و حوزه های علمیه، تاریخ ورود اسلام را پیوسته به نفع خود تعبیر و تفسیر کرده اند، چنانکه گویی که ایرانیان با آغوش باز به استقبال اسلام شتافته اند. از کشتار و خونریزیها و بیرحمی و چپاول و غارت ی  که تازیان در تاخت و تاز به ایران مرتکب شده اند هرگز سخنی به میان نیاورده اند. نیاکان ما بیش از چهارصد سال در برابر پذیرش دین اسلام، برغم جزیه و خراج های سنگین، تنبیه و مجازات، تحمل خواری و حقارت، مقاومت کردند. چرا که پذیرش کیش غریبه ای فرو تر و پست تر، عین خفت و بود ذلت.

 

به شرح شکست ایرانیان در قادسیه از چشم انداز تاریخ نویسان تازی نیز نمیتوان چندان اعتمادی داشت،  چرا که از بغض و کینه نسبت به ایرانیان بر کنار نیستند.  شاید رو در رویی ایرانیان را با تازیان و تاخت و تاز آنان را هیچکس بهتر از فردوسی بیان نکرده است. البته از چشم انداز کسی که خطر زوال فرهنگ ایرانی را در دست تازیان در یافته بود. زبان عربی، زبان بادیه نشینان بیگانه با تمدن بشری، بزبان رسمی تبدیل شده بود. چون زبان عربی، زبان قرآن بود، زبان فاتح بود. برای ماندگار شدن قرآن بوده است که کتابخانه های بزرگ ایران را به امر عمر، "امیر مومنان " به آتش کشیدند که تمدن ایرانیان را به پایان آورند، آینده ای که رستم فرخزاد، سردار برجسته ی ایرانی در گردش سیاره ها مشاهده  و بیم خود را از آینده ای که نام ها، همه "بوبکر و عمر " شوند، در نامه ای به بردارش ابراز داشته بود. با این وجود پیروزی کیش تازی بر ایران یک واقعیتی تاریخی ست که فردوسی خود شاهد و ناظر بر پی آمدها و عواقب مصیبت بار آن بوده است.

 

فردوسی در فراز دیگری از مستند سازی شکست ایرانیان در قادسیه در نامه ای که رستم فرخ زاد سردار ایرانی و سعد وقاص بیکدیگر  مینویسند ما را با دو جهان بینی و دو شیوه ی نگریستن به زندگی و هستی مواجهه میسازد، یکی در حال افول و دیگری شیفته ی فتح و فتوح. یکی شکوه و عظمتی ی را میخواهد بدست آورد که دیگری صدها سال به زیور آن خود را آراسته است. در نامه ای که بین دو سردار ایران و عرب، تبادل میشود، به تضاد و دشمنی دو گفتمان و دو نظام ارزشی روی در رو قرار میگیریم. سردار ایرانی سعی بر آن دارد که فرمانده ی تازیان را از حمله به تاج و تخت کیانی باز دارد. که نه چندان آسان است فتح بارگاه شاهشاهی که سخت ریشه دار است در رسم و رسوم و فرهنگ ایرانی، که راه یافته از سینه ای به سینه ی  دیگری.  طوفان های سهمناک تاریخ  هم نتوانسته اند که  شاخه ای از این درخت تنومند را بشکنند.  باو نصیحت میکند که "تو جنگ چنین پادشاهی مجوی."  سپس از او میپرسد که چیست که میجوید و عهد می بندد که:

سواری فرستم بنزدیک شاه

بخواهم از او هرچه خواهی بخواه

این بخشش و بزرگی چیزی نبود که سردار عرب را از کارزار باز دارد بویژه که سردار ایرانی  پس از ستایش جلال و "فر " پادشاهی و خوار و حقیر شمردن اعراب، آنرا ارائه میدهد. رستم فرخزاد بر آشفته و سعد وقاص را مورد خطاب قرار میدهد و میگوید:

ز شیر شتر خوردن و سوسمار

عرب را بجایی رسیده است کار

که تاج کیان را کند آرزو

تفو باد بر چرخ گردون تفو

با این وجود رستم فرخزاد سعی میکند که سعد وقاص را قانع نماید که مصلحت آن است که باجی بستاند و بسرای خود باز گردد. چرا که لشگری عاری از ساز و برگ و یا "برهنه سپهبد و برهنه سپاه." عاقبتی جز شکست و هزیمت ندارد. وی خطاب بر سردار تازی میگوید:

ندانی تو سیری و هم گرسنه

نه پیل و نه تخت و نه بار و بنه.

وصفی بسیار نزدیک به واقعیت. چرا که لشگر اسلام لشگر گرسنه گان و پا برهنه ها بود. این حقیقت را پس از پیروزی بنمایش گذاردند. لشگر اسلام به هر نقطه ی ایران که رسیدند دست به کشتار زدند و غارت و چپاول میزدند. حال آنکه لشگر  ایران، خود نماد امپراتوری سالخورده بود، مجهز به ساز و برگ سنگین، و به وصف فردوسی:

همه غرق در آهن و سیم و زر

سپرهای زرین و زرین کمر

در واقع در میدان جنگ با برهنه گان و گرسنه گان، سیم و زر سربازان پارسی، خود انگیزه ای بس قوی بود برای سربازان عرب که با سبعیت و بیرحمی بیشتری بجنگند. چرا که  هرچه که به کشته شده گان تعلق داشت، به کشنده میرسید. هرچه کشته بیشتر ثروت بیشتر. سربازان تازی به این آموزش الله باور داشتند که اگر در راه الله بجنگند و او را حاکم بر دشمن از جمله بر عجم نمایند هم این دنیا را خواهند داشت و غنی و فربه شوند و هم در آخرت به بهشت راه خواهند یافت. و اگرهلاک شوند، حوری های باکره ی بهشتی در انتظارشان اند.*

 

گفتمان سردار ایرانی، گفتمان قدرت ست، اما قدرتی که زوال را احساس میکند. چرا که اعراب از اوضاع داخل ایران و کشمکش در درون دربار شاهی بخوبی آگاهی داشتند. در پاسخ به رستم فرخزاد، سعد وقاص نه تنها به سهم خود رستم فرخزاد را تحقیر میکند بلکه راه و روش زندگی ش را نفی و مورد انتقاد قرار میدهد و خطاب به سردار پارسی میگوید:

ز دنیا نگویند مردان مرد

ز زر و ز سیم و ز خواب و ز خورد

شما را به مردانگی نیست کار

همان چون زنان رنگ و بوی و نگار

هنر تان بدیبا ست پیراستن

دگر نقش بام و در آراستن

سعد وقاص در واقع به مذمت تجملات و رفاه و راحتی و یا بقول تازیان بومی "اشرافی گری " میپردازد و آراستن و پیراستن را برازنده ی زنان میداند نه مردان و جنگجویان. دل بستن به این دنیا را زشت بشمار میاورد. اما او نیز قبل از آنکه به پاسخگویی به تحقیر سردار ایرانی به پردازد، فردوسی میگوید سعد وقاص نامه خود را به نام خدا آغاز میکند و سلام بر پیامبر و سپس از ارجحیت سرای دیگر بر این جهان سخن میراند، سرایی که میتواند برخاسته باشد از رویاهای انسانی زیسته در گرسنگی و برهنگی، اما بسی بسیار فریبنده، از چشم انداز یک تازی. او نه تنها عقب نمی نشیند بلکه چیزی کمتر از تسلیم و اطاعت شاه و پذیرفتن کیش تازیان نمیخواهد. به معنایی دیگر او به سردار ایرانی میگوید که  دوران پادشاهی بشر به پایان آمده است و دوران پادشاهی خداوند آغاز گردیده است. سعد وقاص سردار پارسی را بسوی یکتایی و یگانگی خداوند فرا میخواند و او را از کیفر و پاداش ابدی هشدار دهد.

. ز توحید و قرآن و وعد و وعید

ز تهدید و ز رسم های جدید

ز قطران و از آتش و زمهریر

ز فردوس و جوی می و جوی شیر

ز کافور و از مشک و ماء معین

درخت بهشت و می انگبین

که گر شاه بپذیر این دین راست

دو عالم بشادی و شاهی و راست

سعد وقاص معلوم است که معامله گر زرنگ و با هوشی بوده است، آن جهان را میدهد که این را بستاند. چرا که این جهان نیز از آن خدا است، نه از آن پادشاه. اینست که تاکید میکند که تمامی تخت و تاج شاهی نیرزد به بر گرفتن نگاهی از حور بهشتی.

همه تخت و تاج و جشن و سرور

نیرزد بدیدار یک موی حور

سپس از او میخواهد که به این جهان بی مقدار و فانی و گذرا دل نبندد:        

بس ایمن شد ستی بر این تاج عاج

بدین گنج و مهر و بدین تخت و تاج

بدرستی روشن نیست که اگر هستی واقعی در آن جهان، در سرای دیگر آغاز میشود، از نظر سردار تاری، یعنی که نیستی برتر از هستی است، که زندگی را نمیتوان حتی با تار موی یک حوری بهشتی مبادله نمود، سعد وقاص در قادسیه در پی چه چیزی بود، اگر در پی این دنیا نبود؟ مگر نه اینکه به قادسیه لشگر کشیده بود. جنگ و خونریزی به چه منظور اگر هدف نبوده است به چنگ آوردن این جهان و ثروت و مکنت و قدرتی که در خود جمع دارد؟. او جهان و خوشی های آن را نفی میکند  و از شاه میخواهد به دلبستگی خود بدان خاتمه دهد، حال آنکه بدست آوردن این دنیا را به شکل غنایم جنگی، خدای اسلام  بندگان خود را تشویق و ترغیب و در آن سرا پاداش دهد. البته به این دو رویی تازیان، رستم فرخزاد در نامه به برادرش اشاره کرده بود که: "چنین است گفتار و کردار نیست."

و آنگاه سعد وقاص به نوبه خود دست به تهدید میزند، تهدیدی بس هراس انگیز و میگوید:

هر آنکس که پیش من آید بجنگ

نبیند بجز دوزخ و گور تنگ

 

بازگشت به گذشته ای که فردوسی در حماسه ی غم انگیز قادسیه، بیان میکند، ما را با این واقعیت روی در روی میسازد که دینی که در نهاد ما کاشته شده است، نتیجه ی شکست نیاکان ما از تازیان  بیش از یکهزار و چهار صد سال پیش از این بوده است. یعنی که ما دینی را در درون خود در امتداد تاریخ نهادینه ساخته ایم که نیاکان ما پس از قرنها مقاومت و پرداخت جزیه های سنگین آنرا پذیرفتند و از نسلی به نسل دیگر انتقال داده اند. آری، تیره روزی و سیه بختی ایرانیان از شکست در قادسیه آغاز گردید. غلبه کیش تازیان بر جامعه ایران بوده است که جامعه ایران را پیوسته بسوی تاریکی و تباهی و تحکیم و تداوم استبداد مطلق سوق داده است، نه شاهان. چرا که تاریخ گواه بر آن است که شاهان پس از اسلام، همه خود بنده ی دین بوده اند. خود را "ظل " خدا میخواندند، چون دینی بودند، شاهانی که برای دین شمشیر و دست به فتح و فتوحات میزدند. بعضا، شاهان ایرانی حتی اگر در دل ایمانی نداشتند باید  قلاده ی دین را به گردن خود میآویختند. مهم نبود که در خفا دست به چه زشتیها و پلیدی ها میزنند. آنچه دارای اهمیت بود تسلیم و اطاعت بود، نگاهداری حرمت و اعتبار دین. دین و ارزشهای دینی تعیین و تعریف کننده گفتار و کردار شاهان شدند. حتی محمد رضا شاه، شاهی که سخت مشتاق رسیدن به دروازه های تمدن بود، دین و ارزشهای دینی را تایید و تصدیق میکرد و به آن در انظار عموم دلبستگی و وابستگی نشان میداد، نمیدانست که تنها با برچیدن بساط کیش اهریمنی است که میتوانست در ردیف شاهان نیک نام دوران باستان قرار گیرد. با نگرش به گذشته است که بما میآموزد که خوشامد گویی به خمینی و خامنه ای، مثل خوشآمد گویی به سعد ابی وقاص و لشگر "برهنه و گرسنه " اسلام بود.

 

آنچه تراژدی شکست در قادسیه را کامل میسازد این واقعیت است که  ما در سال 1357 راه نجات از اسارت و بندگی تحت نظام دیکتاتوری را در دین یافتیم. یعنی که آزادی و استقلال، رهایی از محدودیت ها و محرومیت ها را در کیش تازیان، در دین بیگانگان، دین اسلام جستجو نمودیم. چه امید واهی؟  حتی کافران و خدا ناشناسان نیز امید پیروزی بر امپریالیسم و بنای یک جامعه ی سوسیالیستی را در اتحاد با دین و بعضا "شکوفایی" آن می دیدند که در همان زمان هم قی آور بود. چه شور و هیجانی که به پا نشد، چه بحث ها و گفت و گو ها که در نگرفت. بهار 58 شد اولین و آخرین بهار آزادی، چون نمیدانستیم  که به سعد ابی وقاص و کیش تازیان است که خوش آمد گویی میکنیم، از شاه گریختم و پناه  به تازیان بومی بردیم. چه سر نوشت شومی؟

 

*طبری، در تاریخ الرسل و الملوک نقل میکند که عربی بدست سپاهیان رستم گرفتار میشود. رستم از او می پرسد:

«برای چه آمده اید و چه میخواهید؟»

گفت «به جستجوی موعود خدا آمده ایم»

گفت «موعود خدا چیست؟»

گفت:«اگر از مسلمان شدن دریغ کنید، زمین و فرزندان و جانهای شما»

رستم گفت: «اگر پیش از این هلاک شوید؟»

گفت: «وعده خدا چنین است که هر کس از ما پیش از این کشته شود او را به بهشت در آرد و آنچه را با تو گفتیم به باقیماندگان ما دهد ما به این یقین داریم.» (طبری، جلد 5، ض 1677)..

 

فیروز نجومی

firoz nodjomi

https://firoznodjomi.blogspot.com/

fmonjem@gmail.com

                                                                             

 

 ،

 

  

۱۴۰۳ مهر ۱۳, جمعه

 

از روزگاران برزخی

تا

فرا رسیدن قیامت !





این بررسی از تجزیه و تحلیل و یا باوری  بر میخیزد که ظاهرا تقاوتی قائل نیست بین ایدئولوژی برخاسته از اندیشه انسانی در ارتباط با جهان مادی و ایدئولوژی برخاسته از دین و باور باحکام الهی- ماورائی. آنچه تا کنون در برابر ایدئولوژی حاکم ارائه شده است، در بهترین وجهش "سیاسی" است و از ایدئولوژیهایی بر میخیزد که هدف شان نهایتا کسب قدرت است در این جهان. این در حالی استکه ایدئولوژی حاکم، ماهیتا، دینی است و اساس آن تنها اعتقاد به یکتایی و یگانگی خداوند و کتاب مقدس قرآن و رسول او ست. که درباور و رفتاری، همچون تبعیت و تقلید، تسلیم  و اطاعت از امر و امیال الله و پیروی از قواعد و مقرارت شریعتاسلامی، بازتاب مییابند.

 

 نقد سیاستها و برنامه ریزیهای حاکم، تحت عنوان "اسلام سیاسی،" خود کنشی ست محافظه کارانه، غالبا، برخاسته از هراس از گریز پیروان و طرفداران سیاسی، افزوده بر تعقیب و دستگیری و زندان، همراه تحمل درد و رنجی ناگفتنی. چون اسلام در حالیکه مدعی بخشندگی و مهربانی ست، از هر گونه رحم و مروتی خود داری میکند در کیفر و مجازات آنانان که به وحدت و یکتائی و یگانگی او کوچکترین شک و تردیدی بخود راه دهند، همچون مشرکین و کافرین و منافقین که قرار است بسوزند در آتش جهنم و زنده شده بار دیگر که تکرار شود تا ابد. برداشتی مبنی بر این فرض، ارائه میشود که در واقع اسلام سیاسی، ایدئولوژی ایست جدا از اسلام بعنوان یک کیش مقدس، چنانکه گویی اسلامی هم هست که سیاسی نیست و برکنار است از همه دسیسه ها و فریبکاریها و فتنه بازیها در سوی کسب قدرت. حال آنکه همچنانکه اشاره شد، اسلام دینی ست ذاتا سیاسی چون قدرت در نهادش نهفته است، در نهاد آیه های مقدس قران، در نهاد احکام الهی و ماورائی. حرف قران مقدس، از آغاز تا انتها حرف قدرت است و اقتدار گرائی. پاداش و کیفر تنها از قدرت و توانی بر میخیزد که میتواند به کردار و پندار و گفتار آدمیان شکل ببخشد.

 

اساسا، ساختار یک ایدئولوژی نظیر ایدئولوژی کمونیستی و هر ایدئولوژی دیگری از جمله ایدئولوژی فاشیستی، برخاسته است از انسان و واکنش و انگیزه های او نسبت به شرایطی که در آن زندگی میکند. حال آنکه، قوانین و قواعد شریعت اسلامی و باورهای دینی، بر عکس ایدئولوژیهای برخاسته از اندیشه و تفکر انسانی، قبل از آنکه بر مسند قدرت قرار بگیرند، در رفتار و گفتار و پندار افراد جامعه نهادین گردیده است. ارزشها و باورها، رسم و رسوم عبادات دینی، بذری ست که از بدو تولد در نهاد ما کاشته میشود و با آنها به سنین شباب و بلوغ میرسیم. دینی که نام خود و اجداد خود را از آن بر میگیریم، بسی بسیار دشوار است کهی خود را رها سازیم از بند و زنجیر قواعد و مقررات که ما را در تمامی دوران بیداری باسارت میکشد.

 

این در حالی ست که باور باصل و اصول ایدئولوژی های ساخت اندیشه بشر، مثل، ایدئولوژی کمونیستی، فاشیستی و یا دموکراتیک و لیبرالیسم، باورهایی نبوند و نیستند که انسان با آن قدم بعرصه وجود نهد و از یک نسل به نسل دیگر انتقال دهد. مثل، باور به لا الله الا الله، عبارتی که گوئی با آن باورمندان همه زاده میشوئد. که چه بخواهیم و یا نه در ما نهادین میگردد، بدون آنکه هرگز دریابیم چگونه و در چه زمانی بدرون ما راه یافته و چنان ریشه دوانده که بسیاری در دفاع آز آن آماده اند که از زندگی خود بگذرند. پدیده ای که بیشتر شاهد بر وقوع آن در منطقه خاورمیانه بوده ایم.

 

 ایدئولوژی کمونیستی، نیز، برغم شور و هیجانی که در آغاز در جهان  و بعدا دراتحاد جماهیر شوروی بپا کرد،  بیک ایدئولوژی ای تبدیل گردید بیگانه با جامعه و فرهنگ و هرچه حزب کمونیست بیشتر خشن و سرکوبگرتر گردید و هرچه شدیدتر بر ابزار قدرت تکیه نمود، بیگانگی با جهان بینی کمونیستی در جامعه توسعه و گسترش بیشتری یافت. در حالیکه بیگانگی با اصل و اصول دین بسادگی اتفاق نیفتد. حتی وقتی خود را از دین پاکزادایی هم کرده باشیم. از انجا که دین در همه عرصه های زندگی حضور دارد، هر چند بی رنگ، بدشواری میتوان با آن به ستیز برخاست، بویژه، در زمانی که دین و متولیانش بر فراز منبر قدرت صعود نمایند.

 

 این بدان معناست که اسلام را بعنوان یک دین میتوان پذیرفت تا آنزمان که پاسخگوی نیازهای معنوی و روحانی مردم بوده باشد. دینی که قلمرو خویش، عالم ماورایی و غیر مادی و معنوی را ترک نموده و در عالم "سیاست" و یا در بازی "قدرت" ورود کند، دیگر نمیتواند دین باشد، بلکه یک ایدئولوژی سیاسی ست که محور اصلی آن کسب قدرت است و سلطه جویی.

 

در واقع ، الله،، پیامبر را برای همین امر برگزیده بود، برای "هدایت" "بندگان" خود براه "مستقیم،" راه تسلیم و اطاعت و فرمانبری، راهی که تنها بواسطه تبعیت و پیروی از "شریعت" میسر میگردد. این بدان معنا ست که "رسالت" پیامبر اسلام در اصل سیاسی بوده است چون «هدایت بندگان» بزبان سیاست «فرمانروایی و فرمانبری» خوانده میشود. البته که اسلام در فرآیند تکاملی به سیاست تبدیل گردید. از آنزمان که محمد بمدینه گریخت و برای نجات از وضع فلاکت بار و بی چیزی و تنگدستی، بفکر تشکیل لشگری افتاد که بتواند راه را بر کاروان قریشی ها که از شام به مکه میرفتند بسته و ثروت هنگفتی را بچنگ آورد، ضمن اینکه "انتقام" خود را از قریشی ها که دست رد بر سینه او نهاده بودند بستاند.

 

اما، در شرایطی که دین و قدرت در وحدت و غیر قابل جدایی و تشخیص از یکدیگراند، چگونه میتوان دین را از قدرت متمایز ساخت، بویژه در زمانیکه مظهر هر دو، دین و قدرت یکتا است و یگانه، مثل، ولی فقیه که او، نیز، هم جلوه دین است و هم تبلور قدرت. یعنی که بسادگی نمیتوان اسلام را بعنوان یک دین و اسلام را بمثابه یک ایدئولوژی سیاسی از یکدیگر جدا ساخت. در چنین شرایطی نقد نظام حاکم ضرورتا از نقد دین آغاز میگردد، نه از نقد سیاست. چه در نظام ولایت، ساختار قدرت تحت سیطره ی دین است، بدست دین و برای دین و حفظ و پایداری آن بکار گرفته میشود، حفظ و پایداری اصل و اصولی که مردم بدان باور دارند و انرا "مقدس" میپندارند. چرا که باور بان اصول نهایتا به تسلیم و اطاعت و فرمانبرداری ختم میشود.  

 

بی دلیل نیست که پس از تقریبا گذشت نیم قرن، هنوز حکومت ولایت فقیه، بمثابه یک حکومت سیاسی  مورد تحلیل قرار میگیرد، نه یک حکومت دینی، چرا که نقد دین مخاطره انگیز است و خطر ناک.

 

 در حالیکه نهادهای نظام شاهی، همه، بوسیله آخوندها مصادره شده، و تنها میتوانند در پیروی از اراده ولی فقیه و پیروان او بگردش در آیند و در تحکیم ارزشها و باورهای دینی باجرای وظایف خود بپردازند. این واقعیت، نیز، پذیرفته شده است که رئیس جمهور، رئیس کارگزاران ولایت فقیه ست. این است که هیچ رئیس جمهوری تا کنون نتوانسته است از اراده ولایت، سرپیچی نماید.

 

اینروزها، باید روزهایی بشمارآیند برزخی، اگرچه دیر زمانیست که جامعه در عالم برزخ زندگی میگذراند، اما، واقعیت این است که هماکنون با شدت بیشتری میتوان بودن در عالم برزخ را احساس کرد. عالم برزخ را میتوان دورانی خواند قبل از رسیدن به روز نهایی، روز بازگشت بزندگی و حسابرسی، روز قیامت. حتی آن بخش از جامعه که دوران شاهنشاهی را تجربه نکرده اند، قربانی این دوران برزخی اند. همگان باوضاع اسفبار کنونی مینگرند و با خود میاندیشند که چه بودیم و چه شدیم؟ که حداقل در دو روایت متفاوت بیان میگردد، یکی بزبان دین و قدرت و دیگری روایتی ست که از ترس قهر و خشونت و تنبیه ومجازات به بیان در نیاید و درون آدمی را همچون موریانه میخورد؛ و آن روایت دگراندیشان است و روایت محرومان از قدرت و ثروت.

 

بی نیاز از توضیح است که روایت دین و قدرت در انحصار روحانیت برهبری ولی فقیه است، فقیهی  سراسر شور و شیفته گسترش دین اسلام و حکومت اسلامی، تنها حکومتی که در برابر قدرتهای جهانی، مرکز کفر و الهاد، قد بر افرازد و شکوه و عظمت را به دین اسلام، بویژه به اسلام امامتی- فقاهتی بازگردانیده است. که اگر هم ناله و شکوه ای در جامعه اسلامی هست، طبیعی ست که باشد، اما، مسئولین بتدریج راهکارهای مناسب را برای حل این مشکلات خواهند یافت، چه جای نگرانی ست. باید به امدادهای الهی امیدوار بود. اگرچه، در این مقطع زمانی ولی فقیه در خواهد یافت که آیا در برابر طوفان اسرائیلیها دوام خواهد آورد یا به استقبال فرار رسیدن قیامت می شتابد؟

 

 روایت دگر اندیشان و مخالفان و محرومان، در واقع، از نقد روایت دین و قدرت بر میخیزد که معمولا همراه است با درد و رنج برخاسته از تقریبا نیم قرن تجربه عبودیت و بندگی، حقارت و خواری، تحمل مصیبت و نکبت، نیم قرن روضه و خطبه خوانی و وارونه سازی حقایق بر فراز منبر قدرت، نیم قرن فراخوان بسوی جهاد و شهادت و زندگی ابدی درآغوش حوریان همیشه باکره بهشتی. نیم قرن، پند و اندرزهای تقوا و پرهیزکاری و بنیان نهادن یک جامعه اخلاقی، نیم قرن، امریکا ستیزی و براه اندازی ارتش مزدوران در خدمت نابودی اسرائیل که همگان شاهد بوده اند که تا کنون بچه فضاحتی رسیده و به چه رسوائی بیشتری دچار خواهد شد با ابزار توطئه و آتش بپا کردن در منطقه. اما، همین بس که بگسترش فقر و فلاکت، گرانی و بیکاری و توسعه فساد و فحشای فراگیردر جامعه اخلاقی ولایت بنگری تا به پوچی و بیهودگی روایت حاکم واقف شوی. اگر متولیان دین هنوز از حرمتی برخوردارند، بلحاظ باور به تقدس و تقوای آنان نیست، بلکه بلحاظ قدرتی ست که تمرکز یافته است در ولایت فقیه و پیروان وی. این ساختار را هرچه زودتر باید ویران کرد، ساختار دین و قدرت که تولید و باز تولید میشود در حوزه های علمیه، نهادی که زیر مشتهای محکم جنبش رهایی بخش زن زندگی آزادی بزودی ویران میگردد.

 

فیروز نجومی

                                                                                   

firoz nodjomi

https://firoznodjomi.blogspot.com/

ffmonjem@gmail.com