۱۳۹۵ دی ۳, جمعه

شاه گور خود کند و
ولی فقیه گورکن خویش شود و دین!


پاشیدن بذر آزادی و حقیقت جویی در زمینی خشک و بایر، بیش از هر چیز نیازمند دور نگری ست. کار امروز و فردا نیست. راه دراز است و پر پیچ خم. به سیل و بارندگی های شدید نیز نمیتوان امید بست. سرزمین ما به خشکزاری تبدیل شده است که برای بارور شدن صدها سال برآن سیل باید جاری گردد.

اما، این نیز بگذرد. چه روحانیت با صعود بر منبر قدرت گورکن خویش گردیده است. مگر شاهان دیگر از جمله پهلوی دوم گور خود را نکندند؟ مگر دیکتاتورهای کشورهای هم کیش گورکن خود نبودند، از صدام حسین در عراق گرفته تا قذافی در لیبی. همه آنان در شهوت قدرت به نقطه غیر قابل بازگشت رسیده بودند. چنان باسارت قدرت در آمده بودند که می پنداشتند، رها از آن چیز جز سرنوشتی محتوم نبود، سرنوشتی که سر انجام بدان دچار شدند. صدام حسین را همچون موشها بزیر زمین، در اعماق تاریکی ها همنشین با مار و مور شده بود و معمر قذافی در لوله های فاضلاب پناه گرفته بود. هیچیک از آنان حرمتی برای حکومت قانون قائل نبود. قدرت قانون بود. در حکومت دین، اما، ولی فقیه نه تنها گور خود کند، گور کن دین نیز میشود. اگر بشار اسد به سرنوشت صدام و قذافی دچار نشده است به دلیل برخوردار بودن از حمایتی ست ناشی از وحدت کافران روسی با متولیان دین در ایران بوده است. با این وجود، اسد نیز نه تنها گور خود را میکند هم اکنون گور سوریه هم کنده است. آیا اگر شهوت قدرت ذره ای فرونشسته بود در اسد و به ندای تظاهر کنندگان گوش فرا میداد، آیا امروز شاهد چنین فاجعه ای میشدیم. تردید مدار که اگر ابعاد خشونت و بیرحمی چنین گسترده است بآن دلیل است که جنگ قدرت با جنگ دین نیز آمیخته است.

پس از گذشت نزدیک به 40 سال از استبداد مضاعف دین و قدرت، این باور که گورکن نظام شاهنشاهی نه شاه، خود بلکه قدرتهای جهانی از جمله امریکا و انگلیسی بوده اند، باوری ست که جان تازه ای پیوسته در آن دمیده میشود. بعضا، بر روح جیمی کارتر، رئیس جمهور وقت آمریکا و وزرا و مشاورین و نظامیان او لعنت فرستند و نفرین کنند که شاه را از تخت شاهنشاهی برگرفتند و تاج فرهی را بر فراز عمامه آیت الله خمینی نهادند. برخی نیز بدترین ناسزاها را نثار بارک اوما، رئیس جمهور امریکا که پس از 8 سال در حال فرود آمدن از مسند قدرت است، میکنند که چرا بجای آنکه به پشتیبانی جنبش مردم برخیزد و طرح براندازی حکومت اسلامی را باجرا در آورد با کارگزاران آن به صلح و مذاکره می پردازد و به ابقای آیت الله ها در قدرت امداد رسانی میکند.

"توطئه باوری" البته که بازتابنده بینشی ست توجیه کننده گریز از مسئولیت و پنهان ساختن ضعف و ناتوانی، نادانی و سیاست زدگی. توطئه باوری در فرهنگ ما یک بیماری دیرینه است و مختص به فرهنگ ماهم نیست. جامعه هرچه ضعیف و وامانده، توطئه باوری در ان بارورتر و غنی تر. در اینجا قصد این نداریم به پدیده توطئه باوری بپردازیم، همین بس که بگوییم، معمولا توطئه باوران خود را دانا و آگاه به وقایع و رخدادهایی در بازی سیاست نشان میدهند که ساخته و پرداخته تصورات است. چه اگر توطئه بود چگونه کسی میتوانست از تمام جزئیات آن با خبر باشد. فعالیت ها و رفت و آمدهای مشاورین نظامی و سیاسی در دربار شاهنشاهی در آخرین لحظات قبل از فروپاشی بان دلیل افزایش یافته بود تا از زوال شاه جلوگیری شود. پژوهشگری که میگوید سالیوان سفیر آمریکا در ایران در 1978 به شاه ایران صراحتا گفته است باید بزودی ایران را ترک کند و پیشنهادهایی از این دست از سوی دیگر قدرتهای جهانی را بعنوان سند ارائه میکند که نتوان وجود توطئه را در براندزی شاه نادیده گرفت.

آنان که دامن باین باور میزنند که گور نظام شاهنشاهی بدست آمریکا و انگلیس کنده شده است، باید شاهنشاه "آریا مهر" را مترسکی فرض کنند عاری از اراده انسانی، چنانکه گویی در اقتدار شاه نبود و خود شخصا همانگونه که همیشه وانمود میکرد، تصمیم گیرنده نبوده است؛ گویی که شاه  همچون ناخدای قهرمان یک کشتی هرگز کشتی را قبل از آنکه غرق شود زودتر از سرنشینانش ترک نکرده است؟ افزوده بر این، ارتش شاهنشاهی رفتاری را از خود نشان داد بازتابنده ماهیت معمار اصلی خود که کسی جز  شاه نبود. به سخن دیگر، شاه حتی نتوانسته بود روی وفاداری ارتش خود حسابی باز کند. وقتی که بزرگ ارتشتاران پا بگریز گذارده است، چه انتظاری میتوان از فرماندهان فرمانبر او داشت؟ رهبران ارتش نیز به فراخوان خمینی به تسلیم در ازای امان و امنیت، پاسخ مثبت داده و با پای خود به قتل گاه رفتند. در واقع، ساختار حکومت ولایت با ریختن خون سران ارتش شاهنشاهی، آغاز گردید. آیا ژنرالهای آمریکایی در گوش رهبران ارتش خوانده بودند که از مقاومت دست برداشته و تسلیم شوند؟ آیا باید شرمسار و شرمنده باشیم و یا بخود مفتخر که شاه ما همچون ناخدای کشتی ای که هنوز غرق نشده رودتر ازهمه خود را نجات داده است.   

رژیم شاه، رژیمی که پس از انقلاب "رو سفید" از آب در آمده است قرار بود جامعه را به مرزهای "تمدن بزرگ " برساند، سرزمینی برسازد پیشرفته تر از ژاپن، حال آنکه شرایط را برای بازگشت به دوران نظام فرمانروایی و فرمانبری بر اساس شریعت اسلامی، تسلیم و اطاعت و فرمانبری هموار نمود نه برای شکوفایی اقتصادی بلکه برای در آغوش کشیدن عبودیت و بندگی. مردم بجای آنکه ارزشهای جامعه ای پویا و نوین گرا را بپذیرند و به حکومت قانون خو بگیرند، بازگشت به گذشته و نوین سازی آنچه را که قرنها پیش باید مومیایی میشد، در آغوش کشیدند و باستقبال مومیایی شدگان رفتند.

پشت کردن به اصلاحات شاه و لعن و نفرین او و خاندانش، کنشی بود فراطبقاتی و از ابتدا "هژمونیک." نه تنها ساده دلان باورمند در این پس روی با مشتهای گرده کرده گام نهادند بلکه تمامی احزاب و سازمانها و گروهای سیاسی، بویژه احزاب چپی پیرومکتب مارکسیست لنینیست برهبری حزب توده و احزاب دموکرات و لیبرالی برهبری نهضت آزادی، تسلیم و اطاعت و فرمانبری از نظامی که در شیپور مبارزه ضد "امپریالیستی" و استقلال می دمید، تن دادند و چه هورا ها که برای "وحدت بزرگ" نکشیدند.

توطئه باوران نجواهای قدرت بزرگ را از پشت درهای بسته میشنوند، اما، از مشاهده شرکت وسیع مردم در فرآیند فروپاشی نظام شاهنشاهی، شرکتی چنان خیره کننده که جهانیان را متعجب ساخته بود ناتوانند. درآغوش کشیدن استقلال و آزادی از طریق اسلام بسیاری از دانشورزان جهان از جمله میشل فوکو، یکی از اندیشمندان نامدار فرانسه را نیز شیفته خود ساخته بود چنانکه گویی راهی ست بسوی یک جامعه انسانی، جامعه که علم و عقل، سازنده جهان نوین، در رسیدن بدان شکست خورده بودند.

توطئه باوران دوست دارند نقش مردم، مردمی که شاه انقلاب خود را بنام آنها مزین کرده بود، در نشاندن خمینی، خدای "تاریکی" بر فراز منبر قدرت، از خاطره بزدایند. نه ما، آنها بودند که اینها را آوردند. البته نه بهمین سهل و سادگی، چه مدارک و اسناد میآورند که چگونه شاه رهبری اوپک را بدست گرفت و با افزودن بر قیمت نفت تا بشکه ای بیش از 40$ منافع قدرتها جهانی را بخطر انداخته بود. لابد، قدرتهای بزرگ انتظار داشتند که پس از رفتن شاه اوپک هربشکه نفت را بقیمت کمتر از 3  دلاربآنها بفروشند؟ علم، وزیر دربار و از نزدیکان شاه در خاطراتش نقل میکند که شاه قویا باور داشت که قدرتهای بزرگ توطئه خلع او را برچیده اند.

این بدان معناست که پسروی جامعه ما با فروپاشی نظام شاهنشاهی آغاز نگردید، بلکه درست از زمانی آغاز گردید که شاه دچار این توهم گردید که در تحت سلطه نظام استبدادی، نوین سازی جامعه میتواند بدون «آزاد سازی اجتماعی.» شکل واقعیت بخود بگیرد. برنامه های اصلاحی شاه که برای حفظ تاج و تاختش از جانب دولت کندی باو پیشنهاد شده بود، میتوانست بآزادسازی جامعه نیز امداد برساند اگر از بالا و با روش دیکتاتوری اجرا نمیگردید.

در واقع اگر شاه به مشاورین امریکا و انگلیسی خود گوش فرا میداد ممکن بود این حقیقت را درک کند که نوین گرایی در اسیر سازی آزادی با ابزار قهر و خشونت و امنیتی نمودن فضای کشور، امکان پذیر نیست. چه درست همان نیرویی که باید جامعه را بسوی نوین سازی بحرکت در آورد، استبداد شاهی باسارت کشیده بود.

آنچه نظام استبداد شاهی را صدمه پذیر ساخته بود، نجواهای امریکا و انگلیس در گوشهای پادشاه و یا توطئه گوادولپ نبود بلکه ناشی از ستیز و خصومتی بود که شاهنشاه به آزاد سازی جامعه میورزید. بعنوان مثال معمار تمدن بزرگ، دشمن آشتی ناپذیر آزادی بیان بود، مبادا که "حقیقت" آشکار شود: که این حق هر انسانی ست که به آزادی برگزیند. که شاهنشاه هرگز حق نداشته است که اراده و سرنوشت ملت را تابع میل و اراده خود کند. او چنان بخود غره شده بود که تاب و تحمل کوچکترین حرف نقد آمیزی را از دست داده بود. او همه بلندگوها را خاموش کرده بود که فقط صدای خودش را بشنود. او بجز صدای توطئه صدای دیگری نمی شنید. حال میفهیم که چه شاه زیرکی داشتیم و قدرش را نمیدانستیم. بر تعداد افسوسخوران هر روز افزوده میشود و نیز بر میزان حمد و ستایش دوران طلایی شاهنشاهی. فراموش کرده اند که شاهنشاه "آریا مهر" چگونه، برغم اصلاحات و نوین سازی جامعه از بالا، درخت کهن سال استبداد را زنده نگاهداشت تا در کهنسالی نیز بارور شود و مضاعف گردد.

آری، پادشاه فکر میکرد که "انقلاب سفید" جامعه را بسوی تمدن بزرگ بسیار نزدیک نموده بود چنانچه عنقریب بدان میرسیم. این در حالی بود که نوسازی نیروهای قهر و خشونت، دستگاه های سانسور و سازمانهای جاسوسی، از نجات ملت از فقر و عقب ماندگی پیشی گرفته بود. پادشاه خامتر و زبون تر از آن بود که بفهمد با به بند کشیدن آزادی به پیش نخواهد رفت. چه اگر بند اسارت را از دست و پای آزادی بر میگرفت، در میافت که آن نهادها و سازمانهای سیاسی که با او دشمنی میورزند، بسی بسیار شدیدتر با آزادی در ستیز و خصومت اند.

 دشمنی پادشاه با آزادی، پوششی بوجود آورد که در پس آن نهادهای ضد آزادی، بویژه نهاد "روحانیت،" ستیز و خصومت خود را با آزادی پنهان سازند و بفریبکاری ادامه دهند. با این وجود، پادشاه حتی زمانی که به اشتباهات خود اعتراف نمود که صدای مردم را شنیده است، قصد نداشت از مسند استبداد فرو آید. در پاسخ باعتراضات مردم دست به عزل یک نخست وزیر و نصب یکی دیگر زد. بدرستی روشن نیست در این تصمیم پادشاه، امریکا و انگلیس چه نقشی را بازی کرده اند (توطئه باوران در این مورد ساکت اند)، رفتاری که بیانگر این واقعیت بود که شاهنشاه با آزادی و مفهوم آن بسی بسیار بیگانه بود. برخورد دوگانه او به سیاست "فضای باز سیاسی" البته بتوصیه دولت جیمی کارتر در راستای حقوق بشر، خشم ملت را بیشتر متوجه خود ساخت. چرا که پادشاه  دل به نیروهای قهر و خشونت بست و بخش مهمی از ارتش را وارد خیابانها نمود. او در پی حفظ تاج و تخت خود و نه آینده کشور و ملت بود که به پند و اندرزهای این و آن گوش فرا میداد، کنشی که هرچه بیشتر او را نه یک رهبر با اراده ای محکم بلکه فرمانروایی خود باخته و ضعیف جلوه گر میساخت.

تردید مدار که اگر پادشاه از مرکب استبدا فرو میآمد و در حاکم ساختن اراده مردم گام های اساسی و راسخ برمیداشت و شرایط را برای یرگزاری یک انتخاب آزاد سراسری هموار و برگزیدن نخست وزیر و نمایندگان مجلس شورای ملی را به ملت واگذار میکرد، چه بسا از فروپاشی تاج و تخت خود جلوگیری نموده و نام نیکی نیز از خود در تاریخ بجای میگذارد. اما، شاهنشاه تا آخرین لحظه آماده فرو آمدن از تخت استبداد نبود.  بی دلیل نیست که مردم دست رد بر سینه شاهپور بختیار گزاردند، چون او منتخب شاه بود، آنهم زمانی که کار از کار گذشته بود. دیگر مهم نبود که او مبرا از اخلاق دستبوسی و تعظیم و تکریم بود. 

زمانیکه شاهنشاه کشور را ترک گفت، سرزمینی را بجای گذارد آماده، نه برای تاختن بسوی آزادی بلکه برای گریز از آن، برای پس روی، برای مصادره و محرومیت حق و حقوق بشری نه گسترش دامنه آن. چرا که برنامه نوین سازی شاه، راه را نه برای براندازی نظام استبدادی بلکه برای ظهور استبدادی صدها بار خشونت بار تر، استبدادی که بتواند مشتهای محکمتری از مشتهای شاه بر سر مردم فرود آورد، هموار ساخته بود. مگر نه اینکه شاه حق حاکمیت را از ملت سلب کرده بود، بعنوان  نمونه.

ای سروران فرهیخته، ایمان بیاورید که استبداد مضاعف دین و قدرت، ارمعان قدرتها جهانی نیست و نبوده است، که باز تابنده آزادی هراسی شاهنشاه بوده و هست، هراسی که او را پیوسته وادار به مماشات با فقاهت مینمود، مماشات با دشمن ترین دشمنان آزادی. آری، بجای آنکه در 15 خرداد، در اوج قدرت بساط روحانیت را بر چیند و حوزه های علیمه را به موزه های تاریخ تبدیل نماید، اقتدار بیشتری بدان بخشید. چرا که خواسته یا ناخواسته شاه با راندن مخالفین سیاسی خود بزیر زمین و سوق دادن بخش دیگری از آنان بسوی ماجراجویی، از نوع کاسترویی-چه گوارایی، ارتجاعی ترین قشر جامعه ، رقیب دیرینه خود، قشر "روحانیت" را بر علیه خویش ساماندهی مینمود و سر انجام بقدرت رساند.

ما هرگز نمیتوانیم از سلطه استبداد مضاعف گذر کنیم مگر آنکه به سپردن حوزه های علمیه، نهاد فقاهت به موزه تاریخ بیاندیشیم. اما، اگر از تجربه آموخته باشیم، بجای آنکه نهاد فقاهت که صدها سال ریشه در اعماق تاریکی داوانده است و نهادی ست زائد و سر بارجامعه، یکباره از بیخ و بن برکنیم، که بعضا، معتقدند، اگر شدنی باشد، بنا بر شواهد تاریخی، استبداد سیاهتری را در پی خواهد داشت، آجراهای سازنده حوزه های علمیه را که در طول سالیان دراز با ملات فریبکاری بر روی هم گذارده شده اند، یک به یک از روی دیگری برگیریم، تا بند از بندش بگسلد و فروریزد و هرگز بار دیگر بازگشت نکند. و این زمانی بانجام رسد که بذر رهایی و آزادی را در شرایط موجود بکاریم. نه بامروز که باید به فردایی اندیشید که در انتظار نسلهای آینده است.

گرچه واقعیت این استکه نظام ولایت به لحاظ ساختاری نیز صدمه پذیر است. همچنانکه دین لا الله الا الله زمینه استبداد سیاسی و در پی آن استبداد مضاعف دین و قدرت را بوجود آورده است، قدرت نیز در واقع زمینه فروپاشی استبداد دینی را برهبری ولایت، با غرق ساختن روحانیت  در منجلاب فساد، فراهم میآورد، فسادی که از دین و اخلاق بر میخیزد. اگر نهاد فقاهت توانسته است به زندگی زالو وار خود صدها سال ادامه دهد به آن دلیل بوده است که بذر تاریکی، بذر نابینایی و کوری، بذر تعصب و تبعیض، اطاعت و فرمانبری را در فرهنگ و اخلاق ما کاشته است.

دیگر آن زمان سپری شده است که آیت الله ها بتوانند ماهیت ضد اخلاق و ضد انسانی خود را پنهان نگاه دارند. هرچند که نظام ولایت بگورکن نیازی ندارد و از زمانیکه عروس فریبنده قدرت را در آغوش کشیده است نه تنها گور کن خود که گور کن دین هم گردیده است. با این وجود، گور روحانیت در فضای مجازی است که کنده میشود. چون تنها در فضای مجازیست که میتوان آشکار ساخت که چگونه شاه تاج را بر فراز عمامه خمینی نهاد و او را خدا کرد و سرزمین خود را به تاریکی فرستاد. که این نیز قدرت است که نظام ولایت را بفساد کشانده است. اگر چه نیروهای امنیتی ولایت بر فضای مجازی نیز دست انداخته و آن خطه را نیز در کنترل خود در آورده اند. با این وجود در رسانه های اینترنتی ست که بنیان حکومت ولایت دچار زوال میگردد و دیر یا زود بجهان واقعی نیز سرایت میکند. در این جهان مجازی است که میتوانی بذر رهایی و آزادی را بکاری و سرانجام حوزه های علمیه را در موزه های تاریخ دفن نموده و یوغ اسارت و بندگی را از گردن ملت خود بر گیریم.

فیروز نجومی
Firoz Nodjomi

۱۳۹۵ آذر ۱۹, جمعه

دین مست باده قدرت!

 

دین مست باده قدرت !




رمزی در نهاد قدرت نهفته است که عقل و خرد را میزداید. چنان مستی و مدهوشی آورد که مرز رویا و واقعیت را در هم فرو ریزد. دیر زمانی ست که باده قدرت، دین را سخت افسون و مفتون ساخته است. غره بخود، از آغاز که در درون مردم، در عمق  روح و احساسات و عواطف شان، ریشه دارد و نسل پس از نسل و از بدو تولد در سرشت شان  نهادینه گردیده است.  بمحض آنکه دین بر مسند قدرت ظهور یافت، عربده مستانه برکشید که عدالت آورد و برابری، هم استقلال و آزادی و نیز رفاه و آسایش همگانی. که ظلم و ستم را از بیخ و بن برکند، یاد آور انقلابات بزرگ تاریخی، اما، به پس رود نه به پیش.

 طولی نکشید که متولیان دین شمشیر و شلاق بر کشیده و سپاه خشونت و انتقام به میدان آوردند که اینبار "اسلام ناب محممدی" را بر ملت تحمیل کنند. که اسلام نهادینه، اسلامی که مردم با آن زاده شده اند، اسلامی "سلطه پذیر" بوده است و اینک اسلام ناب محممدی، اسلام "سلطه ستیز" به "حق" خود رسیده است، حقی که سلطه شاهان از متولیان دین سلب کرده است، حق برقراری حکومت الهی، حکومتی خدا محور، حکومت اسلام ناب محمدی. چه سلطه ستیزی برجسته ترین خصیصه اسلام اصیل بوده و هست. که کثرت و دگراندیشی، مخالفت و انتقاد عقلانی  همه آزادند، اما، در اطاعت و فرمانبری که خواست اصلی خداوند یکتا و یگانه، الله است. که در لا الله الا الله است که راه نجات بشر نهفته است. که «الله اکبر» نه تنها بر دستگاه عظیم شاهنشاهی فائق آمده است بلکه  بر تمام مکتب های  بشری همچون مارکسیسم- لنینیسم و لیبرالیسم، سوسیالیسمِ و ناسیونالیسم، پیروز گردیده و شرق و غرب را درهم می نوردد. که توسعه و گسترش اسلام، اسلام سلطه ستیز، یک ضرورت الهی ست. الله سرنوشت بشر و تاریخ را رقم زده است. "انا لله و انا اليه راجعون." بازگشت ابنای  بشر همه بسوی الله ست، فراخوانی بسوی تسلیم و اطاعت و دل بستن به عالم نیستی، نه در علم ذهن بلکه در جهان واقعی، نه در باور که در رفتار. یعنی  که پذیرش سلطه خدایی لازمه ستیز با سلطه بشری ست. "حقه" از این قانع کننده تر هم میشود؟ هم اکنون دیگر مهم نیست که در این حقه و پذیرش آن شک و تردید کنیم، نزدیک به 40 سال است که از واقعیت آن میگذرد، فرآیندی که در آن دین، قدرت و قدرت، دین شده است. که دن و قدرت به وحدت آغازین رسیده اند، بدوران فرمانروایی پیامبر اسلام، که کتاب آسمانی، کلام الله را دریک  داشت و در دست دیگر شمشیر، نماد قدرت و خشونت.   

آری قدرت فریب دهد، حتی دینی که متولیان آن در حوزه های علمیه بسر میبردند، دینی که متولیان آن، فقها، علما و مراجع تقلید آنقدر زیرک بودند که بفهمند که نفع دین دوری جستن از قدرت نهفته بوده است. فقط در پاسخگویی بضروریات زمان بوده است که وارد بازی قدرت شده اند. به بیان دیگر دین اقتدار معنوی را مدیون عدم شرکت در بازی قدرت بود، نقش ناظر و گاهی داوری را بعهده گرفته بود. اما، از دیر زمان نیز بودند فقها و طلبه های جوانی که رویای قدرت را در سر میپروراندند و فکر میکردند نگون بختی ملت از بارگاه قدرت بر میخیزد. بر آن باور و ایمان بودند که قدرت تنها شایسته دین بود، عروسی زیبا درخور همآغوشی با دین. با این وجود اسلام دینی بود روا دار. هم پذیرای حجاب بود و هم بی حجابی، برغم حرامی، هم ربا مرسوم بود و هم مشروبخواری و هم تولید و مصرف آن، نه ستم روا میداشت و نه خشونت بکار میگرفت که جامعه بر اساس شریعت اسلامی سامان یافته و راه رستگاری در پیش گیرد.

قدرت، اما، وسوسه اگر است به تباهی و فساد کشد، تونایی دهد و کور و نابینا کند. این عارضه قدرت بود که گریبان دین روادار را گرفت و آنرا به دین نفرت و تعصب و جزم اندیشی تبدیل نمود. قدرت، گویی ابلیسی بود که در دین، دین اسلام خفته بود و هماکنون بیدار شده بود و متولیان دین را باده قدرت نوشانده و از دریافت واقعیت گریزان شان نموده بود. عقل و خرد شان را اسیر خود ساخت و حقایق را وارونه نمود. تاریکی را روشنایی جلوه داد و حجاب را نماد عفت و پاکدامنی. بازگشت به دوران "رسالت" و "امامت" را حرکت بسوی آینده و "جهاد" و "شهادت"  ویا خشونت و انتقام ستانی، کشتن و کشته شدن در راه خشنودی الله، خدای یکتا و یگانه را فضیلتی الهی.  حقارت و خواری را سر افرازی و سر بلندی، کوری از تعصب و غیرت را بینایی و توانایی  و سرکوب و سکوت را پیشرفت و عدالت  اجتماعی خواند و رویای سلطه بر جهان را در سر پروراند. چه تعجب اگر گروگانگیری اتباع خارجی را برخلاف هر عرف و قانونی، "حماسه ای" تاریخی و شکست در هشت سال جنگ و پوچ و بیهوده را که قرار بود به فتح قدس از راه کربلا بیانجامد، "پیروزی شگفت" و "دفاع مقدس " بنامند، همچنانکه هماکنون دردفاع از حرم امامها به عراق و سوریه لشگر کشیده و در کشتار مردم بخت برگشته آن کشور شرکت میکنند. از دهان کودکان کارکن گرسنه وطن خود میگیرد و به فقر و گرسنگی در جامعه دامن میزند که زنان و مردن و کودکان را درحلب بخاک و خون بکشانند تا بشار اسد، جوجه دیکتاتور سوریه را در بند خود نگاه دارند.   چه باک اگر حضرت ولایت ثروت ملت را برای 12 سال بباد دهد تا " غنی سازی هسته ای بهر قیمتی" را راه اندازی نماید و جبهه جدیدی را در آمریکا ستیزی بگشاید. آیا میتوان بر ویرانی کشور و ورشکستگی اقتصاد ورشکسته، تشدید فساد و دروغکویی، رانت خواری و دزدی، غارت و چپاولگری، فحشا و روسپیگری و گسترش خشم و نفرت، تعصب و غیرت، یعنی پرورش آنچه در انسان زشت و بد و حیوانی ست، قیمتی گذارد؟ وقتی باده قدرت دین را مست و مدهوش میسازد، توانایی محاسبه را دچار اختلال میکند، نه از خسارات و جهش صعودی ضریب فقر و فلاکت می هراسد نه از تخریب فرهنگ و از روان پریشی اجتماعی، سراسر بغض و کینه، خشونت و بیرحمی، تعصب و تحجر. جامعه ایکه بالاترین درصد اعدام را به نسبت جمعیت بخود اختصاص داده است، بسوی حیوانیت به پیش میرود نه بسوی انسانیت. 

 بزودی بار دیگر متولیان دین، فقهای مقدس برای پنهان ساختن دم خروس، بابک زنجانی که از پادویی غارتگران بزرگ، آیت الله های حاکم، گدایانی که به شاهی رسیده اند، ثروت و مکنتی انباشته بود، از بابت خوش خدمتی هایش قرار است به طناب شریعت از دار مجازات آویزان گردد. عدالت اسلامی را می بینید، از اراده معطوف بقدرت و خشونت بر میخیزد. بخون میکشاند تا تقدس دین را نهادین سازد. در دامن خود، دزدان و غارتگرانی را پرورش میدهد که از وقوع بی عدالتی ها، تبهکاریها، شرورتها و دزدی امول مردم جلو گیری بعمل آورد، حال آنکه کاشف بعمل آمده است که دادگر، خود یکی از بیدادگران و از دزدان کلان است. نه اینکه آیت الله های مقدسی که دست به شمشیر دارند کمتر از رئیس قوه قضائیه و رئیس وی، ولایت فقیه دزد و درغکو و اخلاق شکنند. آنها دست به رفتاری میرنند که دیگران را بدلیل ارتکاب بهمان رفتار بدار مجازات میآویزند. از کجا معلوم که شرکای بابک زنجانی، آیت الله ها و آنان که درراس  ساختار دین و قدرت قرار دارند، نباشند؟  بی جهت نیست که زمانی در فرهنگ ما، آخوند نه تنها به روبه صفتی شهرت داشت بلکه در "تزویر" نیز معروفیت بسیاری کسب کرده بود.

دین، اما، زبان توجیه دارد و انگیزه های "شرعی"  دزدی و غارتگری و ارتکاب بهر جنایتی را موجه جلوه و جنایتکاران را صله و پاداش دهند. اگر امام امامان، امام خمینی از سر کین خواهی به تبعیت از پیامبر اسلام فرمان قتل عام 4000 زندانیان سیاسی در 67 را صادر نمیکرد، بعید بنظر میرسد امروز با نظام پرکینه و پر خشونت ولایت روبرو بودیم و پس از آن شاهد بر قتل های زنجیره ای، قصابی فروهرها، بختیار و فریدون فرخزاد و کشتار رهبران کرد در خارج از کشور، همه شمه ای از جنایاتی ست که بدلایل شرعی و باتایید متولیان دین بوقوع پیوسته است. چه دلیلی برتر از حفظ قدرت، باده سکر آوری که مومن و با تقوا را به گرگی درنده تبدیل کند. 

دین که اسیر قدرت گردید،  نتواند همچنان ملجا  و پناهگاه نیازمندان و بینوایان، ساده دلان و خوش باوران بماند و یا آن مرهم  شفا بخش، داروی مخدری که گریز از تلخی ها و ناکامی ها را ممکن و دردهای روحی و مادی را تسکین می بخشید. برعکس، دینی که با قدرت همآغوش کند، عمیقا زخمین سازد روح و روان آدمی را . چه دین، شلاق و شمشیر بر گیرد که نظام اطاعت و فرمانبری را در سراسر جامعه برقرار نماید تا به ستیز با سلطه استکبار جهانی بپردازد. بدینترتیب، خشونت و بیرحمی، تنبیه و مجازات، در حکومت اسلامی تبدیل شد به تنها ابزار راه رستگاری. که  هیچکس مجاز نیست از گام نهادن در "راه مستقم" امتناع  ورزد و از رستگاری بگریزد. خطبه خوانی های متولیان دین در روزهای جمعه از برای چیست اگر نهایتا فراخوانی نیست بسو تسلیم و اطاعت و فرمانبری.


دینی که با قدرت هماغوشی میکند، بسی حساس و "غیرتی" میشود. یعنی عقل و خرد "اجتهاد" را تعطیل و با احساسات خود می اندیشد. زلفهای افشان زنان و نمایان شدن قوزک پا و برآمدگی ها و برجستگی های اندام آنان گناه آلود و وسوسه بر انگیز تلقی میشود و در نتیجه باید محدود و ممنوع  گردد. زیرا که در صورت آزادی، پیکر زنان، نماد زیبایی و زندگی لرزه در بنیاد تقدس افکند. در واقع هر بخشی از وجود زن اگر نمایان گردد شالوده نظم اجتماعی و امنیت اخلاقی را  در هم فرو ریزد.  اینست که سپاهیان دین، گشت های ارشادی و امنیتی، از جمله عفریته های سیه پوش را  در کوچه و بازار بگماردند که به زنان بیاموزند که چه خطرناک و ویران کننده است چهره و اندام شان، موی سر و قوزک پایشان. در دفاع از ناموس و عفت و پاکدامنی، لشگر آمران به معروف و سپاهیان نهی از منکر، اسید پاشان به چهره زنان و زورگیران بعنف  براه اندازند که ناظر بر رفتار مردم در کوچه و بازار و در معابر عمومی باشند و آماده و گوش بزنگ که باز خواست کنند و مورد تجاوز قرار دهند  آنان را که سرپیچی کنند و سرکشی و به مقررات شریعت بی اعتنایی.  گشت های گوناگون ارشادی در گذرهای پر رفت و آمد کمین گیرند تا از تماس دست نامحرمان و اختلاط جنسیتی ممانعت بعمل  آورند. این الگوی جامعه اسلامی ست که رهبر معظم انقلاب هرازگاهی به جهانیان عرضه میکند تا بدانند که راه رستگاری از باور به لا الله الا الله میگذرد. ناگهان، اما، هرزه ترین هرزه کاران از بیت رهبری سر ببیرون کشد، هرزه کاری که آموزش کلام الله را با تجاوز جنسی به پسر بچه هایی آمیخته بود که  رویای قاری شدن را در سر میپروراندد. این اخلاق است و یا ضد اخلاق است که از قاری بر میخیزد و یا از متن کتابی که قرائت آنرا به نوجوانان پاک و ساده باور میاموخته است؟ بعبارت کلی تری سوالی که پاسخ میطلبد این است که این باده قدرت است که دین ما را اینگونه مست و مدهوش ساخته و  بفساد کشانده است و یا این دین است که قدرت در منجلاب فساد غرق نموده است؟

تردید مدار که اگر دین خود را بفریب قدرت آلوده نساخته و به اقتدار خویش برخاسته از معنویات الهی  در محوده حوزه های علمیه به اشاعه دین و نهادین ساختن ارزشهای دینی می پرداخت، نه تنها از حرمت و نفوذ بسزایی در جامعه برخوردار بود بلکه با ابزار "حرام" و "حلال" هنوز میتوانست رفتار و گفتار بخش عظیمی از جامعه را تحت تاثیر و نفوذ خود قرار دهد. اما از زماینکه دین برفراز منبر بزبان قدرت خطبه خوانی نمود، تسلیم و اطاعت فردی اهمیت و اعتبار خود را ازد دست داد. دین اطاعت و فرمانبری از تمامی جامعه را طلب میکرد و میکند، نه بعنوان یک فعالیت ذهنی بلکه فعالیتی قابل نظارت و کنترل. وقتی که تولید و مصرف نوشابه های شاد کننده حرام میشوند، اجرای آن به اراده فردی واگذار نمی گردد. هیچ احدی نباید دهان خود را بچننین مایع "نجس " و ناپاک آلوده کند. پای دین هنوز به مسند قدرت نرسیده بود که بوئیدن دهانها و هجوم به زندگی های خصوصی در جستجوی می سکر آور آغاز گردید و هنوز هم که مبادا که بوی لذت جویی بر هرچه که مقدس است گند بزند.  وای اگر بی خبری، باده شیدایی نوشیده باشد و بوی آن به مشام ماموران دین رسد، همچون گناهکاری شرمنده، در خواری و حقارت به تخته شلاق بسته و ضربه های خشونتبار "حد " الهی بر پیکر انسان فرود آید، چنانکه گویی خشونت و انتقام ستانی تولید و مصرف می سکر آور را متوقف و گرایش بسوی مستی و لذت جویی، بسوی عشق و عاشقی را فرو نشاند و جامعه را همچون حوزه های علمیه بازسازی نماید؛ چنانکه گویی جامعه، زندان است و نیروهای امنیتی و جاسوسی و اطلاعاتی و انتظامی، نگهبانان زندان. همین بس که به مصرف نوشابه های الکلی و معتادین بدان بگزارشهای رسمی رجوع نماییم. اگر قدرت عقل و خرد از دین ربوده نبود شاید دین میتوانست باین درک برسد که سخت گیری و تنبیه و مجازات مادر فسق و فساد و تمامی تبهکاری هاست. چرا که این حرام ها، محرومیت ها و ممنوعیت ها ست که" انسان ها را نه بهتر بلکه زیرک تر" میسازد.

حال آیا گزاف گفته ایم اگر بگوییم وحدت نامیمون، یکتایی دین و قدرت، تا کنون  میوه ای ببار نیاورده است جز یاس و نا امیدی، فقر و محنت، بیکاری و گرانی حقارت و خواری و آماده سازی شرایط برای بفساد و بگند کشاندن آنچه خوب و دوست داشتنی در انسان بوده و هست که عبارت از سه نیک، گفتار نیک و کردار نیک و پندار نیک؟ سه پنداری که تحت سلطه اخلاق اسلامی، به نفرت و تعصب، خشونت و انتقام ستانی تبدیل گردیده است. هم اکنون فساد همچون موریانه پایه ها هر آنچه مقدس و اخلاقی شمرده میشود، خورده است.

چون مست و مدهوش گردیده است دین از باده سکر آور قدرت، نداند که با اسیر ساختن آزادی، تخمه دین ستیزی و بی دینی،  دانه های شورش قیام بر حوزه های علمیه و مساجد مقدس را میکارد، ونیز طغیان علیه فقر و تنگدستی و عقب ماندگی. از درون نظام دین است که  گفتار و رفتار دین ستیزی قوام گیرد  و در فرو آوردن دین از منبر قدرت، تبلور یابد. چرا که دین چیزی نیست مگر اسارت و بندگی، محدودیت و محرومیت از ابتدایی ترین حق و حقوق انسانی، از برگزیدن بآزادی و خود آئینی.

در چنین شرایطی چگونه میتوان حرمت دین را نگاهداشت در حالیکه دین از نگاهداشت حرمت خود سرباز میزند؟ دین و متولیان دین، آیت الله های مقدس بعنوان ملجا و پناگاه نیازمندان کجا و آن کنش خشونت بار و انتقام جویانه برای ساختار یک جامعه مقدس اسلامی کجا؟  مسلم است که این دین، دین اسلام، اگر تاکنون از درون ملت بیرون نرفته است، برغم عزاداری های خشونت بار و خود زنی ها و تعزیه گردانی و روضه و نوحه و مرثیه خوانیها، و توزیع مجانی هزاران تن برنج و گوشت و روغن در روزهای عزاداری برای سیر کردن نه تنها شکمهای گرسته بلکه آن شکمها نیز که حریص اند، سر انجام، دیر یا زود، زمانی فرا خواهد رسید، دین از دل ها به بیرون خزند و بندهای اسارت و بندگی را یکی پس از دیگری از دست و پا بگشایند. به رهایی و آزادی باید امید بست.

فیروز نجومی

Firoz Nodjomi

 

 

 


۱۳۹۵ آذر ۱۲, جمعه

براندازی متولیان دین


خیرا بتکرار شنیده میشود، بویژه از تحلیلگران شرایط ایران که همه بلاها، همه تیره بختی ها و سیه روزیها از شخص ولی فقیه، آیت الله خامنه ای بر میخیزد. که اگر جامعه ما در حال زوال و افول است، اگر از بیماریهای بسیار علیل کننده ای همچون گسترش روز افزون فقر و فلاکت، فساد و فحشا، جنایت و غارت، اختلاس و چپاول میلیاردی، زمینخوارهای صدها هکتاری و حقوق ها نجومی دچار ضعف و رنجوری و یا بقول استاد محمد ملکی "نفس های" آمر را بر میآورد، اگر بیکاری و گرانی بیداد میکند، اگر هر روز یکی را بجرم تبلغ دین و یکی را بجرم قاچاق و جرایم دیگر بدار شریعت میاویزند، و اگر منطقه خاورمیانه هم اکنون در آتش جنگ و نفرت شعله ور است، تنها به بک نفر بر میگردد، به ولی فقیه آیت الله سید علی خامنه ای. آری، ولی فقیه دارای آن اقتدار است که ساختار قدرت را با رضایت ترک کند و به حوزه ها باز گردد. اما، هرگز نمیتوان امیدوار بود که با رفتن او از این جهان، نهایتا حتی در دراز مدت چیز اساسا تغییر نکند. چرا که حکومت فقیه، مثل همه حکومت ها رفتنی ست. ما باید خود را از انچیزیکه پس از او بر جا میماند باید رها کنیم.

تحلیگران، همگان در توافقند که هیچ امر مهمی نیست، هیچ سیاست و تدبیری نیست که مورد تایید خدا خامنه ای قرار نگیرد. زیرا که او به زیر و بم این نظام آگاهی تام دارد. چون خود در این نظام از "طلبگی" به مقامی رسیده است حتی با لاتر از امام خمینی که گه گاه  "معصومیت،" خصلت اصلی "امامت" را کنار میگذاشت و به اشتباهات خود اعتراف میکرد. و به انتقاد از خود بر میخواست که ما انقلابی عمل نکردیم. ناشی بودیم.  از حوزه ها آمده بودیم. اگر مثل انقلابات دیگر، در و پیکر کشور را می بستیم، قلمها را می شکستیم و به تبعیت از پیامبر اسلام که در یک روز گردن 700 نفر را بر زمین افکند، دارها را در میدانهای شهر بر پا کرده کمونیست ها و حقوق بشریها را از آنها آویزان نموده  و سرهای فراونی را بر زمین افکنده بودیم، امروز باین "مصیبت" گرفتار نمیشدیم(نقل بمضون). چه مصیبتی؟ چه فاجعه بالاتر از وجود دگرباور و دگر اندیش و یا مخالفی که برای دفاع از خود اسلحه برداشته است.

این در حالی ست که رهبر معظم، سیدعلی خامنه ای، هرگز دچار اشتباه نمیشود. تا کنون، دچار کوچکترین خطائی نشده است. در حالیکه هم اکنون همه میدانند که او در دامن خود هرزه ترین هرزه ها را پرورش داده است، کسی که برای اتفا شهوت سرکوب شده خود، معصومانی را مورد تجاوز قرار داده است که آروزی زهد و تقوا و صعود به مراتب تقدس را در سر میپروراندند. البته همگان نیز میدانند که این هرزه کار، سعید طوسی  و آن قاتل معروف، سعید مرتضوی که در دادگاههای اسلامی به 300 ضربه محکوم شده بود، "صله" گرفته و برای تزکیه نفس در اربعین بکربلا فرستاده اند. همچنین وقتی کاشف بعمل میآید که رئیس قوه قضائیه، دیر زمانی ست مال مردم را بنفع خود از طریق برگرفتن بهره سپرده های بانکی پرونده داران قضایی و واریز نمودن آن در 64 حساب شخصی، مصادره میکند. واضخ است که صادق لاریجانی که بدرستی روشن نیست که درس حقوق را از کجا آموخته است، قبل از آنکه به ریاست قوه قضائیه منصوب شود، نه دزد بوده است و نه دروغگو و نه جنایتکار. اما، خدا خامنه ای درست بدلیل همین توانائیها و خصوصیات شخصیتی است که او را باین سمت گذارده است.


این بدان معنا ست که خطاهای ولی فقیه دوم، خدا خامنه ای در مقایسه با خطاهای ولی فقیه اول، امام خمینی بیشمار و خسارتبار و جبران ناپذیراند. جامعه در حال تخریب و ویرانی ست، جنگلها سوخته، آب رودخانه ها و دریا ها خشک شده، عمدتا بدلیل سد های بیشماری که بدست پادوی اختصاصی ولایت، رئیس جمهور پیشین، محمود احمدی نژاد ساخته شده است. اقتصاد ورشکسته، کارخانه های تعطیل شده، حقوق های پرداخت نشده به کارگران و کارمندان و معلمان، همه ناشی از برنامه غنی سازی هسته ای بهر قیمتی بمنظور گشودن جبهه ی جدیدی در دشمنی و تشدید آمریکا ستیزی و نیز آتش سوزی در منطقه، حمایت مالی و نظامی به جوجه دیکتاتور سوریه و شرکت در کشتار مردم آن کشور. تحمل هزینه های سنگین برای حفظ اتحاد با حزب الله لبنان و نفوذ در حماس و ادامه جنگ نیابتی با عربستان صعودی در یمن. ادامه سرکوب در داخل و بمعرض نمایش گذاردن عدالت اسلامی با برپاداشتن مراسم اعدام در برابر چشم مردمان که نه تنها باز دارنده نبوده بلکه بر جرم و جنایت بسی افزوده است. همچنانکه رانت خواری و رشوه گیری، غارت و چپاولگری، دروغگویی و دو رویی عادی گشته است، شهروندان نیز به مشاهده خشونت و بیرحمی خو گرفته اند.

اگرچه نهادهای سه گانه جمهوریت قرار بود سپر بلای ولایت فقیه شود، جایگاهی که تمامی قدرت در آن تمرکز یافته است و ولایت فقیه را از هرگزندی مصون بدارد، هماکنون آنکه در فروترین مرتبه جامعه قرار گیرد میتواند ولی فقیه را در راس  نظاره کنند، بسی بسیار  شبیه به ساختار قدرت در زمانی که شاه در اوج اقتدار قرار گرفته بود.

آری، امروز میتوان تمامی نگون بختی ها سیه روزی ها را به سوء مدیریت رهبر معظم نسبت داد، ترسم، اما، این تمرکز در راس ساختار قدرت ما را از آنچه در اصل  در چنگال فرومایه ترین قشر جامعه، قشر "روحانیت" برهبری خدا خامنه ای گرفتار ساخته است، دچار غفلت گردیم. چرا که علما و فقها و یا قشر "فقاهت " که بغلط روحانیت خوانده میشود، در دامن دین "مبین " اسلام پرورش یافته اند. آنها تمام فوت و فن حکومت، شیوه های فرمانروایی و اصل و اصول عدالت و اخلاق آئین اسلامی را در دامن پیامبر اسلام، از گفتار و کردار او  و امامان آموخته اند، از کلام مقدس الله، از قران فراگرفته اند. مصیبتی که بر ما وارد شده است مضاعف شدن استبداد است. وقتی ما تمام نگون بختی ها، تخریب و یرانی جامعه را نهایتا به حضرت ولایت که در راس نشسته است نسبت دهیم، این توهم را جان می بخشد که با رفتن خدا خامنه ای در راس، نظام ولایت دچار فروپاشی میشود. در شرایط موجود بعید بنظر میرسد که چیزی دچار تغییر و تحول گردد، حتی وقتی که خدا خامنه ای چشم از این دنیا بر بندد.

باید رودر بایستی را کنار گذارد که دین اسلام است که زمینه ساز اصلی نظام استبداد مضاعف و  تخریب و ویرانی، گسترش فقر و حقارت و خواری ست. که این دین مقدس اسلام و آموزشهای قرآنی ست که خشونت و انتقام ستانی را راه رستگاری و آمرزش الهی میداند. همن بس که انسان خود را تمام و کمال تسلیم به اراده الله نماید، آنگاه میتواند دست به "جهاد " بزند، به کشتار و خونریزی تا آخرین قطره خون خود یعتی تا شربت شیرین "شهادت" را بنوشد و بسوی حوری هایی که در بهشت منتظر ورود او هستند بشتابند.

تازمانیکه حکم گردن زدن دگراندیش و یا دگر باور و مخالف و کافر و منافق، بازتابنده اراده الله است، هر خشونت و انتقام ستانی در دفاع از یکتایی و یگانگی الله، بیانگر"اخلاق " اسلامی، از جمله قتل عام بیش از  4000 زندانیان سیاسی، تجاوز به دختران باکره قبل از اعدام، قتل های زنجیره ای و باسارت درآوردن رقبای انتخاباتی.

وضع موجود ناشی از سوء مدیریت و سیاستگذاریهای نظام ولایت نیست، وضع موجود از باور به "کیشی|" است که از نیاگان خود بارث برده ایم، "کیشی اهریمنی." تکلیف ما با نظام ولایت روشن است، با آئین اسلام است که باید تکلیف خود را با آن شفاف سازیم. این بدان معنا نیست که همگان از اسلام دست بردارند. خیر. هرکسی، هر اسلام و یا هر دینی که دارد باید بخانه خودش ببرد. در خانه خودش با دین، هر دینی که دارد نرد عشق ببازد. ما باید بساط اسلام را نه در کشور خود بلکه در تمام کشورهای عربی برچینیم. اخلاق برتری جویی و خشونت و انتقام ستانی اخلاق اسلامی را بجای ستایش زشت شمرده و محکوم نماییم. اما، ما تنها زمانی بانسانیت و آزادی خود دست می یابیم که مظهر دین، نهاد فقاهت و متولیان دین را براندازی کنیم.

فیروز نجومی
Firoz Nodjomi

۱۳۹۵ آبان ۲۸, جمعه

 چیره شدن 
عرب بر عچم
و آغاز نگون بختی ایرانیان



 اگر در پی فهم نگون بختی امروز هستیم باید که به گذشته ای دور تر باز گریم. آنگاه خواهیم آموخت که نگون بختی ما ایرانیان، بنا بر قول فردوسی، حماسه سرایی که زبان فارسی حیات خود را بدو مدیون است، با چیره شدن "عرب بر عجم" در جنگ قادسیه در 651 میلادی آغاز گردید، جنگی که تازیان بر ایرانیان تاختند، کشتند، غارت کردند، بتاراج بردند و از همه شوم تر و ذلتبارتر، "کیش " خود را بر نیاکان ما تحمیل نمودند، کیشی که از آن جز گزند چیزی تا کنون پدیدار نگشته است، کیشی  که رستم فرخزاد، سردار ایرانی "کیش اهریمنی" خوانده است، کیشی بر خاسته از راه و روش و بینشی غریب و بیگانه.

بازگشت به گذشته ای که فردوسی در حماسه ی غم انگیز قادسیه، بیان میکند، ما را با این واقعیت روی در روی میسازد که دینی که در نهاد ما نهاده شده است، نتیجه ی شکست نیاکان ما از تازیان  بیش از یکهزار و چهار صد سال پیش از این بوده است. یعنی که ما دینی را در درون خود در امتداد تاریخ نهادینه ساخته ایم که نیاکان ما پس از قرنها مقاومت و پرداخت جزیه و خراج های سنگین آنرا پذیرفتند و از نسلی به نسل دیگر انتقال داده اند. آری، نگون بختی ایرانیان از شکست در قادسیه آغاز گردید. کیش تازیان جامعه ایران را نه تنها بهین نساخت و روشنایی نبخشید بلکه پیوسته بسوی تاریکی و تباهی و تحکیم و تداوم استبداد مطلق به پیش راند.

تازی های بومی، اسلامیست های عرب ستیز، عالم و فقیه و برخی ازاستادان دانشگاه، از جمله استاد محمد حسین زرین کوب "هجوم تازیان" را بگونه ای نقل، تعبیر و تفسیر میکنند چنانکه گویی کیش "اسلام " یک موهبت الهی بوده است که خداوند به بشریت، بویژه ایرانیان اهدا نموده که بدست آنها پا برجا بماند . چرا که خود مظهر کیش تازیان هستند. آنها به هجوم تازیان خوشامد نمیگویند ولی در استقبال مردم ایران از "اسلام" دست بافسانه سازی میزنند، گویی که خداوند یکتا و یگانه، الله، "اسلام" را در اصل برای قد و قواره  ایرانیان بریده و دوخته بوده است که بقول آیت الله مرتضی مطهری، یکی از معماران اصلی حکومت اسلامی، "یک نوع توافق طبیعی میان روح اسلامی و کالبد ایرانی" از دیر باز وجود داشته است. وی، در مقدمه ای که بر «دو قرن سکوت» تالیف دکتر عبدالحسن زرین کوب، نگاشته است، بر تفسیر استاد زرین کوب  مبنی بر سکوت و خاموشی ایرانیان در دو قرن اول هجوم تازیان، مهر تایید میزند و اظهار میدارد که

آنچه زبان ایرانیان را بند آورد سادگی و عظمت «پیام تازه» و این پیام تازه «قرآن» بود که سخنوران عرب را از اعجاز بیان و عمق معنی خویش به سکوت افکنده بود. پس چه عجیب که این پیام شگفت انگیز تازه، در ایران نیز زبان سخنوران را فرو بندد و خردها را به حیرت آندازد؟

فهمیدید چه گفت؟ همین بس که به این واژه های سراسر مبالغه و تهی از معنا که در توصیف قران بکار میرود نظر افکنیم: عظمت، اعجاز، شگفت انگیز و... همچنین ببینید که با وصف چه معجزه ای جمله به پایان میرسد که چه تعجب آگر قرآن، زبان سخنوران را فرو بندد و خردها را به حیرت آندازد؟ بنظر میرسد که مطهری خود نیز متحیر و از خرد ورزی باز مانده است، برغم سخنوری و مبالفه گویی، دهان فروبسته و یک کلام بما نمیگوید که این شگفتی و عظمت و اعجاز و... قران در چیست؟ روشن است که با ابزار لفاظی هرچه قرآن را بعرش ببرد و هرچه بیشتر در رمز و رازهای ناگشودنی بپیچاند، آنرا از دسترس دیگران دور و ناگشودنی و غیر قابل فهم میسازد، تا خود دانا شود نادانان در پی او روان. بر بزرگی و عظمت مبالغه آمیز قران میافزاید که خود بر منبر تقدس بنشیند و انسان را هرچه خوار و حقیرتر نماید تا بتواند افسار "هدایت" جماعت را در دست بگیرد. البته که مطهری و همردیفان شان در ماورایی ساختن قران بواسطه مبالغه های کذب آمیز، ذینفع بوده اند. چه، با نشاندن قرآن بعرش اعلا  خود نیز بر عرش نشینند و بواسطه قرآن مظهر تقدس شوند.

نه اینکه نبردی در قادسیه در 1400 پیش بین نیروهای امپراطوری ایران و چماق بدستان اسلام بوقوع پیوسته است. نه اینکه تاخت و تاز بوده است و ویرانی و کشتار، غارت و چپاولگری، خشونت و بیرحمی و انتقام ستانی نهادین در شیوه و راه و روش زندگی در دوران بادیه نشینی و بیابانگردی. نه از اخاذی جزیه ها و خراج ها و نه از تنبیه و مجازات وخواری و حقارتی که بر ایرانیان رواداشته اند، سخنی بزبان آرند. پذیرش کیشی غریبه و بیگانه، کیشی که انسان را به بند کشد، چندان هم با خوشآمد گویی مورد پذیرش ایرانیان قرار نگرفته است.چرا که پذیرش کیش غریبه ای فرو تر و پست تر، عین خفت و بود ذلت.حقیقت تاریخی کجا، افسانه سازی کجا؟ استاد مطهری در ادامه مبالغه گویی در باره خوشامد گویی های ایرانیان به ورود اسلام، چنانکه با دامنی پر از نقل نبات باستقبال تازیان مهاجم شتافته بوده اند، میافزاید:

ایرانیان با یک ایدئولوژی جهانی و انسانی و فوق نژادی آشنا شدند، حقایقش را به عنوان حقایقی آسمانی و مافوق زمان و مکان پیرفتند و زبانش را به عنوان زبانی بین المللی، اسلامی ، که به هیچ قوم خاص تعلق ندارد و تنها زبان یک مسلک است از آن خود دانسته و بر زبان قومی و نژادی خویش مقدم شمردند.

بهمین سادگی زیر سایه مهاجمین تازی. آیت الله مطهری از آنجا که بنمایندگی از تمامی مردم ایران سخن میگوید با زیرکی ابلهانه اعلام میکند که "اسلام" نه بر آمده از فرهنگ عرب بلکه از یک زبان و فرهنگ فرا زمینی و مستقل از زمان و مکان و قومیت است. یعنی که اسلام را تازیان چماق بدست بایرانیان نچپانده اند. که ایرانیان عاجز از نظام شاهنشاهی همینکه آوای دلنشین قرآن بگوششان خورد با همه وجود خود را باسلام تسلیم نمودند و تا انجا پیش رفتند که زبان عربی، زبان قرآن را بر زبان خود ترجیح دادند. اگر فرض را بر آن بگیریم که مطهری حقیقتی تاریخی را گزارش میدهد، چگونه میتوان ظهور فردوسی و جاودانه ساختن تاریخ و زبان و ادبیات فارسی را پس از 400 استیلای قرآن توضیح داد؟ مگر نه اینکه ایرانیان زبان و فرهنگ خود را وا گذاشتند و فرهنگ اسلام و نه اعراب را پذیرفتند، پس شاهنامه، با کدام پشتوانه ادبی خلق گردیده است که هیچ شک و تردید مدار که در مراتبی بس بسیار والاتر از قرآن قرار گرفته است؟ چرا که برای باور به قرآن نیازی به بینایی نداری حال آنکه برای خوانش شاهنامه باید که بینا باشی.

بنا بر روایت مطهری فردوسی باید در دامن فرهنگ عرب پرورش یافته باشد، با این وجود چگونه اثری بزبان فارسی بوجود میآورد جاودانه، چندان روشن نست. در ست است زبان عربی بعنوان زبان رسمی سیطره یافته بود.، اما، برخلاف نظر تازیان بومی نه به آن دلیل که زبان قرآن زبان آسمانی بود و سحرانگیر و عمیق و... بلکه بآن علت که زبان عربی، زبان قرآن بود، زبان فاتح بود، زبان الله، زبان قدرت بود. برای ماندگار شدن قرآن بوده است که کتابخانه های بزرگ ایران را به امر عمر، "امیر مومنان" به آتش کشیدند تا تمدن ایرانیان را که بیش از یک هزار سال قدمت داشت به پایان آورند. از اینروی، بروایت تازیان بومی مبنی بر اشتیاق ایرانیان در پذیرفتن کیش تازیان نمیتوان چندان اعتمادی داشت.  چرا که نهاد فقاهت رمز بقای خود را درکشیدن خط باطل بر ایران پیش از اسلام و انکار آن تاریخ دیده است و می بیند و در این امر هم موفق بوده است. اینست که درونشان از بغض و کینه نسبت به ایران و ایرانیان انباشته است.

آنچه در زیر میآید، اما، ارائه روایت فردوسی  از روی در روی قرار گرفتن دو نیروی متخاصم، یکی برخاسته از تمدنی هزار ساله و دیگری پرورش یافته در بیابانگردی و بادیه نشینی. فردوسی نه به نبردی که در قاسیه در گرفت بلکه به شرایط تنش آلود پیش از درگیری می پردازد، به مذاکرات و تعاملاتی که بین سرداران دو لشگر که در دوطرف مرزصف ارایی کرده بودند. در فرآیند این مذاکرات با مبادله دو نامه بین دو سردار متخاصم است که فردوسی دو فرهنگ و دو گفتمان متفاوت را واشکافی میکند و حقیقت ورود اسلام به ایران را آشکار میسازد.
 درست است که فردوسی این واقعه تاریخی، نبرد قادسیه را در قالب حماسه و یا روایتی ادبی ریخته است، اما، این سبب کاهش اهمیت آن بعنوان یک سند تاریخی نمی شود. فردوسی با پرداختن به نامه هایی که بین رهبران دو لشگر مبادله میشود، ما را با شخصیتهایی روی در رو میسازد که تبلور فرهنگ خود هستند. ما در این نامه ها ضمن اینکه با خواستها، ارمانها و الهامات سرداران عجم و عرب آشنا میشویم در عین حال میتوانیم دریابیم که فردوسی میخواهد بگوید، هرچند تلویحا، که شکست ایرانیان در قادسیه تنها یک شکت نظامی و از دست داد خاک و بوم نبود بلکه یک شکست فرهنگی نیز بود. از این شکست است، از شکست فرهنگی ست که نگون بختی ما آغاز میشود.

البته سردار ایرانی، رستم فرخزاد، پیشا پیش نگرانی خود را از نبرد با تازیان در نامه ای ببرادرش خبر داده بود. چه در گردش سیاره ها آینده ذلت باری که در انتظار ایرانیان بود ، آینده ای که نام ها، همه "بوبکر و عمر " شوند.

چو با تخت منبر برابر شود
همه نام بوبکر و عمر شود.

 بنا بر روایت فردوسی، در نامه ای که رستم بسعد وقاص ارسال میدارد دلی "پر زبیم" داشته است و چندان امیدوار نبوده است. این در حالی ست که فروسی وقاص را "جوینده جنگ، پر از رای و پردانش و پر درنگ." معرفی میکند. رستم بر خلاف بیمی که در دل داشته است در نامه ایکه به وقاص ارسال میدارد، دست به رجز خوانی می زند و سعی میکند در دل وقاص هراس اندازد. او را خوار و تحقیر میکند که تو کیستی و از کجا     آمده ای که میخواهی وارد کار زار با شاه ایران "خداوند تیغ و کلاه و کمند " شوی. باو نهیب میزند که

بمن بازگوی آنکه شاه تو کیست
چه مرد و آئین تو چیست

رستم توانایی جنگجویی او را بسوال میکشد که چگونه میتواند با دستان تهی وارد میدان رزم با سپاه شاهنشاهی شود. که لشگری عاری از ساز و برگ و یا "برهنه سپهبد و برهنه سپاه" عاقبتی جز شکست و هزیمت ندارد. وی خطاب بر سردار تازی میگوید:

بنزد که جویی همی دستکاه
برهنه سپهبد برهنه سپاه
ندانی تو سیر و هم گرسنه
نه پیل و نه تخت و نه بار و بنه

آنگاه رستم به ستایش شاه ایران میپردازد، چنانکه گویی دروازه آسمان گشوده شده و از آن شاه بر زمین پرتاپ گردیده است. با بر شمردن جلال و فر و شکوه شاهنشاهی، رستم بر آشفته پس از نکوهش و خواری تازیان، خشم گینانه، نهیب بر آرد که حال تازی را کار بانجا رسیده که قصد تاج کیانی کند:

ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را بجایی رسیده است کار
که تاج کیان را کند آرزو
تفو باد بر چرخ گردون تفو

با این وجود رستم فرخزاد سعی میکند که سعد وقاص را تطمیع و قانع نماید که مصلحت آن است که بسرای خود باز گردد. در برابر این مصلحت اندیشی هرچه که بخواهد، رستم نیز عهد میکند که از شاه بخواهد. پس خطاب به وقاص میگوید:

سواری فرستم بنزدیک شاه
بخواهم از او هرچه خواهی بخواه

این بخشش کافی نبود که ماهیت گفتمان سردار ایرانی را پنهان بدارد، گفتمان قدرت، اما قدرتی با اعتمادی شکننده بخود، گویی که زوال از گفتارش هویدا بود. چرا که تازیان از اوضاع داخل ایران و کشمکش در درون دربار شاهی بخوبی آگاهی داشتند. بوی ضعف از هم گسیختگی بمشام تازیان رسیده بود.  

 بنا بر روایت فردوسی سعد وقاص نامه خود را به نام خدا آغاز میکند و سلام بر پیامبر و سپس از ارجحیت سرای دیگر بر این جهان سخن میراند، سرایی که میتواند برخاسته باشد از رویاهای انسانی زیسته در گرسنگی و برهنگی. وقاص بنوبه خود شیوه زندگی رستم را مورد حمله قرار میدهد. به مذمت تجملات و رفاه و راحتی و یا بقول تازیان بومی "اشرافی گری" میپردازد.  کنش آنها، از جمله آراستن و پیراستن را کنشی در خور زنان میبیند نه مردان و جنگجویان.

ز دنیا نگویند مردان مرد
ز زر و ز سیم و ز خواب و ز خورد
شما را به مردانگی نیست کار
همان چون زنان رنگ و بوی و نگار
هنر تان بدیبا ست پیراستن
دگر نقش بام و در آراستن

در پاسخ به رستم فرخزاد، سعد وقاص نه تنها به سهم خود سردار ایرانی را تحقیر میکند بلکه راه و روش زندگی او را نفی و مورد انتقاد قرار میدهد. وقاص در برابر رستم نه تنها عقب نمی نشیند بلکه چیزی کمتر از تسلیم و اطاعت شاه و پذیرفتن کیش تازیان نمیخواهد. به معنایی دیگر او به سردار ایرانی میگوید که  دوران پادشاهی بشر به پایان آمده است و دوران پادشاهی خداوند یکتا و یگانه، الله آغاز گردیده است. سعد وقاص سردار پارسی را بسوی الله فرا میخواند و او را از کیفر و پاداش ابدی هشدارمی دهد.از آنجا که وقاص معامله گر زرنگ و با هوشی بوده است، آن جهان را میدهد که این را بستاند. چرا که این جهان نیز از آن خدا است، نه از آن پادشاه. اینست که تاکید میکند که تمامی تخت و تاج شاهی نیرزد به بر گرفتن نگاهی از حور بهشتی. 

ز توحید و قرآن و وعد و وعید
ز تهدید و ز رسم های جدید
ز قطران و از آتش و زمهریر
ز فردوس و جوی می و جوی شیر
ز کافور و از مشک و ماء معین
درخت بهشت و می انگبین
که گر شاه بپذیرد این دین راست
دو عالم بشادی و شاهی و راست

بس ایمن شد ستی بر این تاج عاج
بدین گنج و مهر و بدین تخت و تاج

همه تخت و تاج و جشن و سرور
نیرزد بدیدار یک موی حور

از منظر سردار تازی هستی واقعی در آن جهان، در سرای دیگر آغاز میشود و لاجرم نیستی برتر است از هستی، که زندگی چندان پوچ و تهی ست که کمتر از  یک تار موی حوری بهشتی ست. اما، معلوم نیست وقاص در قادسیه در پی چه چیزی بود، اگر در پی این دنیا نبود؟ مگر نه اینکه به قادسیه لشگر کشیده بود؟ جنگ و خونریزی به چه منظور اگر هدف نبوده است به چنگ آوردن این جهان و ثروت و مکنت و قدرتی که در خود جمع دارد؟ او جهان و خوشی های آن را نفی میکند  و از شاه میخواهد به دلبستگی خود بدان خاتمه دهد، حال آنکه بدست آوردن این دنیا را به شکل غنایم جنگی، خدای اسلام  بندگان خود را تشویق و ترغیب نموده است. سربازان تازی به این آموزش الله باور داشتند که اگر در راه الله بجنگند و او را بر دشمن از جمله بر عجم حاکم نمایند هم این دنیا را خواهند داشت و غنی و فربه شوند و هم در آخرت به بهشت راه خواهند یافت. و اگر در مصاف در راه الله، هلاک شوند، حوری های باکره ی بهشتی در انتظارشان دست به سینه  ایستاده اند.* البته به این دو رویی تازیان، رستم فرخزاد در نامه به برادرش اشاره کرده بود که: "چنین است گفتار و کردار نیست."

آنگاه وقاص به نوبه خود دست به تهدید میزند، تهدیدی بس هراس انگیز و میگوید:

هر آنکس که پیش من آید بجنگ
نبیند بجز دوزخ و گور تنگ

نه این آوای آسمانی قرآن نبود که ایرانیان را خاموش ساخت که این تهدید دوزخ و گورتنگ، در آن جهان و جنگ  و کشتار و تخریب ویرانی در این جهان بود که چشم و دهان ایرانیان را بست. آنچه تراژدی شکست  قادسیه در 651 کامل میسازد این واقعیت است که  ما در سال 1357 راه نجات از اسارت و بندگی تحت نظام دیکتاتوری را در دین اسلام، در کیش اهریمنی یافتیم. یعنی که رهایی از محدودیت ها و محرومیت ها، آزادی و استقلال  را در کیش تازیان، در آئین بیگانگان، در دین اسلام جستجو نمودیم. چه امید و آرزویی واهی؟  حتی کافران و خدا ناشناسان نیز امید پیروزی بر امپریالیسم و بنای یک جامعه ی سوسیالیستی را در اتحاد با کیش اهریمنی و بعضا "شکوفایی " آن می دیدند که در همان زمان هم قی آور بود. چه شور و هیجانی که به پا نشد، چه بحث ها و گفت و گو ها که در نگرفت. بهار 58 شد اولین و آخرین بهار آزادی، چون نمیدانستیم  که به سعد ابی وقاص و کیش تازیان است که خوش آمد گویی میکنیم، از شاه گریختم و پناه  به تازیان بومی بردیم. چه سر نوشت شومی؟

فیروز نجومی
Firoz Nodjomi


*طبری، در تاریخ الرسل و الملوک نقل میکند که عربی بدست سپاهیان رستم گرفتار میشود. رستم از او می پرسد:
«برای چه آمده اید و چه میخواهید؟»
گفت «به جستجوی موعود خدا آمده ایم»
گفت «موعود خدا چیست؟»
گفت:«اگر از مسلمان شدن دریغ کنید، زمین و فرزندان و جانهای شما»
رستم گفت: «اگر پیش از این هلاک شوید؟»
گفت: «وعده خدا چنین است که هر کس از ما پیش از این کشته شود او را به بهشت در آرد و آنچه را با تو گفتیم به باقیماندگان ما دهد ما به این یقین داریم.» (طبری، جلد 5، ض 1677)..









۱۳۹۵ آبان ۲۱, جمعه



آزادی و گریز از مسئولیت

مطلب حاضر ادامه مطلب مختصر و کوتاهی ست در باره "سرگذشت غم انگیز آزادی" که بطور جداگانه انتشار یافته است. مطلب گذشته باینجا رسید که سرکوب آزادی پیوند ناگسستنی دارد با مسئولیت گریزی. چه، نبود آزادی، ساختار دین و قدرت را نسبت به بروز فساد در پی و بن اش بی اعتنا میکند. فساد از همه گونه ای در لابلای نهادها و سازمانهای اداری و مالی و تجاری و فرهنگی و بالاخره در تمام سطوح جامعه نفوذ نموده و همه چرخهای آنرا هماهنگ باهم به لنگ میاندازد، گویی که غبار پیری بر جبین نظام نشسته است. در حالیکه زمانی بس به درازا خواهد کشید تا نظام ولایت نفس آخر را برآرد. درحکومتی که دین، قدرت را در دست دارد، نبود آزادی و گریز از مسئولیت، از نوع امراضی هستند که کشنده نیستند اما زمین گیراند.  همه وزارتخانه ها، نهاد ها و سازمانهای اداری، دارای وزیر و ریئس و مدیراند، اما در صورت پیدایش کژی و کاستی باید با چراغ دستی در پی شناسایی مسئول بهر سوراخ و سنبه ای سرک بکشی که در نبود آزادی تفحص و تحقیق، فعالیتی ست پر هزینه.  وگرنه چه ساده میتوان نشان داد که نهادهای گرداننده جامعه بر اساس حفظ منافع روحانیت سامان یافته است و بس. درست است که ولایت است و جمهوریت و یا "حاکمیت " و دولت، اما، واقعیت آن است که هر دو ادامه نظام ولایت را نهایتا "اوجب واجبات" میدانند.

عباس پالیزدار، عضو هیئتِ تحقیق و تفحص مجلس هفتم، وقتی رانت خواری و فساد مالی آیت الله های مقدس را در 1387 افشا نمود، مجبور بود هزینه آشکار سازی حقیقت را با دهسال زندان بپردازد. صدها بلکه هزاران نمونه دیگر از این نوع غارت ها را میتوان برشمرد، اما، در این مختصر نمیگنجد. حال اگر لحظه ای فرض را بر این بگذاریم که عباس پالیزدار را ده سال از زندگی محروم و تنبیه و مجازات نمیکردند، آیا آن پنجاه مرد مقدسی که پالیزدار از آنان نام برده بود، می توانستند از پاسخگویی بگریزند؟ تنها در یک صورت پاسخ مثبت است، آنهم تنها در زمانی که پالیزدار را خاموش سازند و خاموش هم ساختند.

یعنی که تا زمانیکه آزادی را سرکوب میکنند میتوانند حقیقت را پنهان بدارند. همه حکومتهای استبدادی از هرگونه تظاهری از آزادی به وحشت میافتند، خیلی زود شمشیر بر میکشند که از حقیقت بگریزند. اما، استبداد مظاعف دین و قدرت از بدو حضورش در صحنه، برای آزادی شمشیر کشیده است، چون خود را مسئول بامیال و احکام الله میدانسته است و تاکنون نیز توانسته است از زیر بار هر مسئولیتی شانه خالی بدارد. بتازگی سعید مرتضوی، یکی از بزرگترین دشمنان آزادی که مرتکب بزرگترین جنایتها گشته است، اخیرا در دادگاه های نظام اسلامی به 300 ضربه شلاق محکوم گردیده است. نه اینکه این جزای آن جنایت های بزرگ، مثل مرگ ژاله کاظمی، عکاس خبری و کشتار و شکنجه قهرمانان کهریزک بلکه بجرم یکی از دزدی ها از خزانه ملت بوده است. در اینجا سرکوبگر آزادی را مسئول و مجرم، هرچند ناچیز، میشمارند که آزادی را هرچه بیشتر کوبیده تا هرچه بهتر بتوانند از مسئولیت گندی که بسراسر کشور زده اند پا بگریز بگذارند. با سرکوب آزادی البته میتوان از آشکار شدن حقیقت جلوگیری کرد و بر فضاحت قاری ویژه خدا خامنه ای، سعید طوسی دوستدار پسران نوجوان را در پرده انکار پیچید. اما، این فساد از یک مرض زمین گیر کننده به یک ویروس سرطانی تبدیل میکند که بسرعت رشد میکند. 

این، بدان معناست که همچنانکه دشمنی و خصومت با آزادی در بینش مجتهد و فقیه نهادین است، گریز از مسئولیت نیز در قاموس فقاهت ساختاری ست. فقها، علما و مجتهدین بزرگ مصون از مسئولیت اند چون آنان بری از خطا و گناهکاری اند. دایم در حال "اعتکاف" و "ریاضت" اند و تن باسارت داده اند، چگونه میتوانند مسئولیت پذیر باشند؟ بی مسئولیتی آیت الله ها، فقها و علمای حاکم، از مسئولیت در برابر الله سرچشمه میگیرد، از تعهد و التزام مطلق  بشریعت او. ولی فقیه و پیروان ش خود را پیامبران دوران مدرن میدانند و همان وظایف و مسئولیت ها را بعهده دارند که پیامبر اسلام بدوش گرفته بوده است: هدایت بندگان الله، بسوی رستگاری از راه تسلیم و اطاعت و فرمانبری از "احکام" ی که الله از آسمانها به رسول خود مخابره کرده است. چه مسئولیتی با لاتر از این مسئولیت الهی. همچنانکه محمد بفرمان الله شمشیر بر کشید وسر آنان که از تسلیم به یگانگی الله سرباز زدند، بر زمین افکنده "معصوم " و مصون از مسئولیت شناخته میشود، امام خمینی و همراهانش نیز که بیش از 4000 نفر را قتل عام کرده اند، خطا ناپذیر و مصون از هرگونه مسنولیتی شناسایی شده اند. عاملان کشتار 67 در زندانها از جمله اعضای "کمیته مرگ" نه تنها سخنی از ندامت و یا اشتباه بزبان نیآرند، به آن جنایت بی سابقه در میان جنایات بیشمار دیگری که مرتکب شده اند، بخود میبالند و افتخار میکنند که بخاک و خون کشیدن جوانان این مملکت لحظه ای خواب از چشمانش ربوده نشده است. آنها هنوز مراتب بلندی در ساختار دین و قدرت در اشغال خود دارند. حجت الاسلام مصطفی پور محمدی، طلبه ای که در سن 20 سالگی یکی از اعضای کمیته مرگ بوده است هم اکنون وزیر دادگستری جمهوری اسلامی ست.

بعبارت دیگر، آیا کسی تا کنون رسول الله و کسانی که خود را جانشیان ان او میدانند، مسئول بر زمین افکندن سران بی گناهانی شناخته اند که از تسلیم و اطاعت خود داری کرده اند. خیر، چرا که پیامبر اسلام خود فرمانروایی بود فرمانبرالله، بفرمان الله و دفاع از یکتایی او بود که دست بخشونت میزد. بنابراین پیامبر اسلام "معصوم" است  و مصون از مسئولیت؟ مسئول الله است. بهمین دلیل است که پیامبران دوران، ما مثل اعضای گروه مرک و یا رئیس قوه قضائیه، گروه داعشی ها و بوکوحرامها و یا صعودی ها و دیگر کشور های مسلمان با برپا داشتن دار مجازات در ملا عام و جدا ساختن سر از تن انسانها در برابر چشم جهانیان، بسرکوب آزادی می پردازند و دست خود را به بدترین جنایات آلوده میکنند. در برابر الله است که خود را مسئول میدانند، نه در برابر بندگان الله. مردان زاهد و مقدس، با آویختن هر انسانی بدار مجازات، آزادی را بدار مجازات میآویزند که از مسئولیت جنایاتی که مرتکب شده اند، از خون بیگناهانی که ریخته اند و از تخریب و ویرانی ای که در کشور بوجود آورده، بگریزند.

اکر به خطبه خوانیهای حضرت ولایت و امام جمعه ها بر فراز منبر قدرت و درسهای فقهی نظر افکنی، دریابی که پیامبران این قرن، طلبه ها و آیت الله های برخاسته از حوزه های علیمه هستند که پیوسته خود را ناظر بر اعمال و کردار گفتار مسئولین کشور میدانند. در خطبه های خود همیشه مسئولین را مورد خطاب و مواخذه قرار میدهند. بانها توپ تشر میزنند و مورد شماتت قرار میدهند که چرا در عملی سازی قواعد و مقررات شریعت اسلامی سهل انگاری میکنند. چرا فی المثل در مبارزه با "بد حجابی، " بقول فرشته مقرب، آخوند جنتی، مسئولین "شل " میایند. چرا جلوی فساد و فحشا را نمگیرند. چرا با رانت خواری و رشوه گیری مبارزه نمیکنند. این در حالی ست که همه آنان از اقتدار تصمیمی گیری به آن اندازه بر خوردارند که ازغارت های بزرگ ثروت ملت، صدها بار غنی از غنی تران شده و ثروت عظیمی را انباشته نموده اند.

اخیرا، آقای رئیس جمهور بار دیگر در دفاع از "آزادی" مخاطبی را قرار میدهد که وظیفه اصلی ش کشتار آزادی ست، رئیس قوه قضائیه، صادق لاریجانی، که "چرا قلمها را میشکنید" و نمی گذارید که "آزادی مسئولانه،" بر قرار شود تا کشور از آن بهره ور گردد، چنانکه گویی آزادی مسئولانه هم شد آزادی. چه این واژه،  بی مسئولیتی را در آزادی می بیند. طلبه ای که لباس دو لایه ای بتن دارد، لباس جمهوریت و روحانیت، بر این باور است که اگر افسار بآزادی بزند آنرا مسئول ساخته است حال آنکه از آزادی است که مسئولیت بر میخیزد نه از محدود ساختن و مشروط ساختن و یا باصطلاح مسئول ساختن آن. آیا کسی میتواند آزادی را مسئولانه کند بدون آنکه دشمن آشتی ناپذیر آزادی باشد.

 خدا خامنه ای، که فرمانروای کل و نهایی جامعه است، جامعه ای که هیچ چیز در آن بگردش در نیاید مگر به امر و فرمان او، جامعه ای که تنها تصمیم گیرنده و تنها سخنگوی ملت، هیچکس دیگری نیست مگر خدا خامنه ای، فارغ از هر گونه مسنولیتی ست. او نه مسئول 12 سال برنامه غنی سازی هسته ای ست و خسران جبران ناپذیر آن، نه خوشامدگویی به تحریم های اقتصادی، افزایش گرانی و بیکاری و گسترش فقرو عقب ماندگی ست، نه بار دیگر مسئول کشیدن منطقه به آتش جنگ و تخریب و ویرانی و آوارگی. خاطر آسوده بدار که هر آن نظام مقدس ولایت شمشیر از گردن آزادی برگیرد، تمام راه ها برای گریز از مسئولیت بر روی تمام روحانیون روبه صفت بسته خواهد شد.

 این بدان معنا نیست که اگر شمشیر از گردن آزادی برگرفته شود، دین را نفی و نابود میسازد و هر آنکس کند آنچه را میل ش کشد، هرج و مرج خواهد شد و همه چیز از هم فرو خواهد پاشید بلکه این بدان معنا ست که آزادی، افراد را  از بند دین و قدرت رهایی می بخشد و فرمانبر عفل و غرایز و عواطف انسانی میسازد و هم دین را از اسارت در دست قدرت رها خواهد ساخت، یعنی که دین رسمی را که مظهر استبداد است از میان بر میدارد و دین باوری را آزاد میسازد که در میدان رقابت با عقل و خرد انسانی به غنا و شکوفایی رسد. باید باستقبال آزادی شتافت و هرگز گامی به پس بر نداشت.

فیروز نجومی

Firoz Nodjomi

۱۳۹۵ آبان ۱۴, جمعه


سرگذشت غم انگیز  آزادی

اگر چنانچه کسی بخواهد سرگذشت "آزادی " را در جامعه ما  نقل کند، که مثلا، در کشور ما بر آزادی چه رفته است، چه پیچ و خمها و چه فراز و نشیبی هایی را تجربه کرده است، چگونه آنرا بیان و یا از کجا باید آغاز کند؟ البته، آزادی زمانی سرگذشت پیدا میکند که به این راز واقف شده باشی که هر نفس که بر آری، اگر معطر ببوی آزادی نباشد، نفسی ست در اسارت و بندگی.

این نگارنده دل را بدریا زده است، که به سرگذست آزادی بپردازد و برخی از پیچ و خمها و فراز و نشیبی که طی کرده است هرچند مختصر و کوتاه بنمایاند. بدین منظور نیازی نیست که بدوران های دور بازگردیم و دور ترین نقطه را بعنوان مبدا آغاز برگزینیم تا سرگذشت آزادی را بازگو کییم، این خود فرصت و مجالی دیگری می طلبد. از اینروز باید بر دورانی بس بسیار کوتاه تمرکز میکنیم، از دورانی که آیت الله های مقدس برخاسته از حوزه های علمیه بر جامعه حاکم گردیده اند تا زمان کنونی. در این زمان کوتاه، کمتر از  40 سال، باید گفت که آزادی سرگذشتی بسی بسیار غم انگیز داشته است، چه رنج ها که نکشیده و چه زخم ها که بر وجودش وارد نگردیده و چه تهمت ها و چه نا سزاها که نشنیده است.

آیت الله های مقدس، فقها و علما، قبل از آنکه بر فراز منبر قدرت ظهور کنند، هرگز با بلند نظری به آزادی نمیگریستند. چون در قاموس اسلام چیزی بنام آزادی وجود ندارد. در کلام الله، قرآن مقدس، چند کلمه ای میتوان یافت که مفسرین قرآن معادل آزاد و آزادی قرار داده اند ، مثل "حر" که در برابر "برده" بکار برده میشده است. "حر" به شخصی رجوع میگردیده است که کسی بر او مالکیت نداشت.  بزعم نگارنده "حر" معادل آزادی ای  که ما از آن سخن میگوئیم نیست. "حر،" آزاد است بآن دلیل که صاحب ندارد که رابطه ایست بازتابنده دوران بدوی، بیابانگردی و بادیه نشیتی. روشن است که تحت چنین شرایط آزادی نمیتوانست مفهومی را القا کند که امروز مخابره می کند. در غرب نیز از مفهوم آزادی خبری نبود تا ظهور طبقه اجتماعی  نوین در صحنه تاریخ، طبقه بورژوازی که انسانها را آزاد شناخت تا دربازار مبادلات کالا، آزادانه به رقابت بپردازند و منافع فردی خود را تامین کنند.  از آنجا که رقیبان، افراد بشر داری توانایی های مشترک اند از جمله محاسبه سود و زیان، از این نظر نیز بورژوازی آورنده برابری هم بود.

بنبراین، در اینجا سخن از آزادی ای میرود که انسان را بسی بسیارمتمایز از حیوان میکند. چرا که انسان فرمانبر طبیعت  نیست. انسان آزاد، بفرمان طبیعت عمل نمیکند. این حیوان است که فرمانبر طبیعت است. بفرمان طبیعت، حیوان گوشتخوار و یا گیاهخوار، شکارچی و یا لاشخوری میشود. بفرمان طبیعت در زمان خاصی جفت گیری میکند. نوزادش نیز در کوتاه زمانی به بلوغ و در اکثر موارد بزودی بر پای خود تکیه نموده به استقلال میرسد. حال آنکه انسان بر نیروهای طبیعت سلطه افکنده و فرمانبر خویش مینماید. تاریخ نشان میدهد که انسان برخلاف حیوان، بجای آنکه به وابستگی و مصرف فرآورده های طبیعت قانع باشد، نیروی بازو بکار گرفت و به تولید و باز تولید آنچه بدان نیاز داشت پرداخت. در این فرایند پیرامون خود را تغییر داد و خود را نیز متحول نمود. انسانی که از آن سخن میرانیم در آزادی تعالی پیدا میکند نه در تسلیم اراده خود به اراده الله و اطاعت و فرمانبری، رفتار و اخلاقی در خور حیوان نه انسان.

آیت الله مصباح یزدی، یکی از مجتهدین پر اقتدار و آموزگار بزرگ اخلاق و سیاست،  به درستی اعتراف میکند که واژه "آزادی " واژه ای اسلامی و شرعی نیست. که چیزی جز بیان حقیقت  نیست. در منظر فقاهت، آزادی چیزی ست ذاتا شیطانی، بیانگر تمام آنچه شر و زشت است در وجود انسانی، لذت میجوید و لهو و لعب جسمانی. هیچ قید و بندی را نمی شناسد. آزادی، تقلیل انسان است به حیوان.  حیوان است که آزاد است  زیرا گرفتار غرایز نفسانی است و رها از هر قاعده و قانونی. در ارضای غرایز خود نه شرم دارد و نه حیا. این حیوان بمنظور آنکه به شان انسان برسد باید یوغ شریعت را بر گردن نهد، هم عقل و هم غریزه را در تبعیت از "حلال" و "حرام" ها در آورده، خود را به قواعد  کهنه و پوسیده دوران ابتدایی بشر، "تسلیم " نماید. "اطاعت" و "فرمانبری" تنها "فضیلتی" است که میتواند انسان را به رستگاری برساند، نه آزادی و "خود فرمانی." بعبارت دیگر، در منظر فقاهت در اسارت و بندگی است که انسان به تعالی میرسد، نه در آزادی.

حال چگونه میتوان از آیت الله های مقدس، آیت الله هاییکه از طلبگی آغاز و عمر خود را صرف آموختن و آموزش "علم" فقه، و یا قانونمندی های اسارت و بندگی نموده، اند، انتظار داشت که آزادی را بفهمند و بر آن حرمتی نهند همسان حرمت به یک نماد دینی؟ یکی از دلایل تحصیل "اجتهاد،"چیزی نیست مگر گریز از آزادی. آنها قواعد و مقررات شریعت را برای ببند کشیدن غرایز سرکش، تمنا و خواهش های درونی انسانها بکار میگرند که نادانان و نابینایان و مقلدان ساده دل را باطاعت و فرمانبری بکشانند.  آنها آموخته اند و به مردم نیز میآموزند، نه به چپ بنگرند و نه به راست، تنها هدف "راه مستقیم" است. تردید مدار که درست است اگر بگوییم  در اصل اجتهاد چیزی نیست مگر آموزش علم   "عبودیت " و "بندگی." چه، تمامی قوانین و قواعد شریعتی که فقها و علما از قرآن، کلام و اندیشه الله، استخراج نموده هدفی را نجویند مگر به بند کشیدن افراد یک جامعه، به بندهای بیشمار قواعد و مقررات پوچ و دست و پا گیر شریعت اسلامی. این است که با ظهور روحانیت بر منبر قدرت، برخلاف آنچه انتظار میرفت، بندهای شریعت بود که آزادی را باسارت در آورد.

در دورانی که اقتدار روحانیت ناشی از مقام دینی و معنوی بود، ومراجع تقلید و فقهای بلند مقام، حوزه های علمیه را مدیریت میکردند، پیوسته همه گونه سعی خود را می نمودند که با  ابزار حلال ها و حرام ها  مطهرات و نجاست، مانع گسترش آنواع آزادی ها شوند. در گوش فرا دادن به رادبو و دیدن تلویزیون و سینما ممنوعیت وجود داشت. چرا که این ابزار رسانه ای حتی روزنامه ها  را نیز مراجع تقلید حرام نموده بودند. شنیدن و نواختن ابزار و آلات موسیقی نیز حرام بود.  صدا و سیما، تلویزیون سرتاسری میهن، هم اکنون نیز از نمایش نوازندگان و سازهایی که مینوازند، خود داری میکنند. نظام ولایت هنوز تکلیف خود را با موسیقی تعین نکرده است. از یکطرف بر طبق قانون مجوز برگزاری کنسترهای موسیقی را صادر میکنند، از طرف دیگر، در شهرهای بزرک از جمله شر مشهد بفرمان امام جمعه برگزاری کنسرتها را لغو میکنند. هرگونه پیشرفتی که ما در موسیقی مشاهده میکنیم، برغم اراده حاکم است نه بخاطر حمایت او. از دیر باز نیز هنرهای تجسمی، از جمله نقاشی و مجسمه سازی حرام بوده اند. تولید و مصرف نوشابه های شادی آور و فعالیتهای تفریحی، حرام محسوب میشد. بی حجابی و آمیزش جنسیت ها و بسیار دیگری از فعالیتها در عرصه های زندگی، حرام بشمار میآمدند. برغم خواست و فتواهای علما و فقها بود که مردم عملا خود را از قید و بند احکام اسارت بار فقاهتی، رها ساخته بودند. در آن زمان "شمشیر " بدست شریعت نبود که سر آزادی را از تن جدا سازد. این آرزوی دیرینه روحانیت با فروپاشی نظام شاهنشای بوقوع پیوست.

بنابراین از زمانیکه روحانیت بر منبر قدرت صعود نمود، بیدرنگ به روی آزادی شمشیر کشید. دست بهر خشونت و بیرحمی زده است تا "آزادی " را بخاک بسپارد. یعنی که حکومت اسلامی هر خونی را که ریخته و هر سری را که از تن جدا ساخته، چه آنانی را که بجوخه های اعدام سپرده  و یا بدار آویخته، یا مخفیانه قصابی کرده است، یا بطور زنجیره ای بقتل رسانده است و یا در زندانها قتل عام کرده است(کشتار بیش از 4 هزار زندانی سیاسی در 67) همچنین قلع و قمع مخالفین در سال های 60، کشتار توابین، گروگانگیری کارکنان سفارت امریکا، ادامه هشت سال جنگ پوچ و بیهوده با کشور هم کیش و همسایه، تشدید برنامه آمریکا ستیزی با راه اندازی "غنی سازی هسته ای بهر قیمتی،" دارای یک هدف بیشتر نبوده اند: سرکوب و نابودی آزادی.چرا که تنها در چنین صورتی روحانیت تداوم "هژمونی" خود را تضمین مینمود و هنوز هم. مسلم است که اگر آزادی وجود داشت، بعید بنظر میرسید که روحانیت، بواسطه تقدس، میتوانست غائله گروگانگیری و یا جنگ را آنگونه خسارت بار به پایان آورند. روحانیت انقلابی اگر آزادی را سرکوب نکرده بود، همه ی گروه ها، سازمانها، احزاب مختلف هنوز وجود داشتند و میتوانستند در فرایند سیاسی نقش بازی نموده و ارتباطی اورگانیک بین جامعه و دستگاه سیاسی، برقرار نمایند. در آنصورت روحانیت نمیتوانست ابزار قهر و خشونت را در انحصار خود در آورده و در جهت ادامه قدرت خویش بکارگیرد. فقاهت مطلق پیشه برهبری امام خمینی برای برقرار نظام اسلامی آمده بود نظامی که بر اصل تسلیم و اطاعت معماری گردیده است. بهمین دلیل اهل تعامل و مذاکره و سهم دهی به دیگر گروه ها نبود. سرانجام نیز یا آنان را از میدان رقابت اخراج نمود و یا نابود نمود.

 این بدان معناست که دامنه سلطه هرچه گسترده تر گردد، دامنه های آزادی تنگ تر میگردد. تفحص، بازرسی، بررسی، ارزیابی و نظارت، نمودهایی هستند از آزادی که قدرت را بسوال میکشند و مانع خودکامکی آن میشود. اما، پس از 1357، تنها قدرت نبود که آزادی با آن روی در روی بود، بلکه با دین اسلام که مظهر آن آیت الله خمینی، معمار اصلی حکومت اسلامی بود نیز روی در روی بود، با دشمن سر سخت و آشتی نا پذیر آزادی.

از آن لحظه که روحانیت برهبری آیت الله خمینی بر فراز منبر قدرت صعود نمود، یکشبه بسیاری از فعالیت های آزاد، ببند کشیده شدند. در نتیجه بسیاری از کسب و کار و رفتارها ، "حرام،" ممنوع و به تعطیلی کشانده شدند، بویژه فعالیت هایی که در حول و حوش تولید و عرضه اسباب و ابزار تفریحات و سرگرمی و شادی و خوشگذرانی، بویژه تولید و مصرف مشروبات الکلی بوقوع می پیوست، گویی این فعالیت ها بطور کلی غیر ضروری و زیانبار بوده اند. این دیگر نه قدرت که دین بود که حکومت میکرد. تاریخ بما میگوید که حجاب را ساختار قدرت از سر زن برگرفت و تا حدود زیادی زنان را از چنگال سنت بیرون کشید. اما، نیمه کارماندن کشف حجاب، فرآیند نهادینه شدن آن را بسی کند ساخته بود. بهمین دلیل، یکشبه آزادی زنان در گزینیش پوشش خود از آنها ربوده شد. با اندکی مقاومت، حجاب اجباری گردید، چنانکه گویی اتفاقی نیفتاده است. بر این ممنوعیت ها که بر همه عرصه های زندگی اجتماعی تاثیر عمیق می گذارد، قوانین و مقرارت جدایی جنیست ها نیز با بکار گیری نیروهای امنیتی و نظامی، مو به مو باجرا در میآوردند. یکشبه جشنها و مجالس عروسی زنانه و مردانه شدند. کناره های دریا را هم زنانه مردانه کردند. اتوبس های شهری و مترو ها به زنانه مردانه تقسیم گردیدند. زنان تابع مردان شدند. زن بدون اجازه مرد از کشور نمیتواند خارج شود. آزادی روی در محاق میکشید و فضا را تیرو و تار می ساخت.

 لیست آزادیهایی که پس از انقلاب از مردم این خاک بوم ربوده شده است بسی بسیار بلند است. همین بس که بگوئیم هرچه دامنه آزادیها تنکتر گردیده است، فساد گسترده تر و هرچه عمیقتر در لایه های مختلف نظام ولایت، از راس تا ذیل نفوذ کرده است. اختلاس های میلیاردی بانکی، رانت خواری، رشوه خواری، دزدی  که دالی بر غارت ها و چیاولگری بزرگ بود و هست، تمامی نظام مقدس اسلامی را آلوده به فساد و گندیدگی  نموده است. افتضاح حقوق های نجومی و واگزاری ملک های نجومی؛ ادامه بیش از 10 سال غنی سازی هسته ای و آنگاه تحت فشار تحریمات افتصادی پس از تحمل خسارات جبران ناپذیر همه را بباد فنا دادن، تنها در نبود آزادی میتوانست صورت بگیرد. این بدان معناست که آزادی باید به نیستی به پیوندد تا آیت الله های مقدس برهبری خدا خامنه ای، تا بیت رهبری و امامان جمعه در اقصا نقاط کشور از مسئولیت بگریزند. این است کوتاه و مختصر سرگذشت غم انگیز آزادی. پیوند آزادی و مسئولیت را بآینده موکول میکنیم.

فیروز نجومی
Firoz Nodjomi