۱۳۹۴ مهر ۳, جمعه


اینهم شد خدا؟



کتاب قرآن و یا کتابی که بر باور مسلمانان جهان، خدا در آن سخن میگوید، با اسم الله آغاز میگردد، یعنی با بسم الله.  الله اسمی است که خدا خود را با آن شناسایی میکند. چگونه و به چه دلیل الله بر خود اسم گذارده است، یکی از معضل های قرآنی ست که صدها سال است که مورد تاویل و تفسیری علمای اسلامی قرار گرفته است. چرا که اسم گذاری، کنشی است خالص انسانی و ریشه دارد در روابط اجتماعی. ابزار مهار ساختن و شناخت جهان اشیا است و دانش و دانایی، وسیله ای ست برای بیان مکنونات ضمیر و نیازمندی ها، خواهش ها و تمنا های انسانی. حال آنکه کنش الهی باید کنشی باشد ویژه و ماورایی نه اینکه آلوده شده باشد با کنش بشری.

استاد علامه طباطبایی که یکی از بزرگترین تفسیر گران جهان اسلامی بویژه جهان شیعه است، تفسیرالمیزان (تفسیر 20 جلدی قرآن) خود را با تاویل معضل بسم الله آغاز میکند. اما بجای آنکه به چند و چون و زیر و بم کنش اسم گذاری الله به پردازد، تفسیر خود را با تاویل کنش مردم مبنی بر آداب و رسم و رسومی و روش و معنای خاصی که دارد، میگشاید. او میگوید:

«مردم معمولا هنگامیکه میخواهند شروع بکاری کنند آنرا بنام شخصیت برجسته ای افتتاح می نمایند، باین نظر که آن کار بوسیله این عمل فرخنده و میمون گردد و یا برای اینکه یادبودی از آن شخصیت بزرگ بوده باشد. نظیر این موضوع در موقع نامگزاری نیز دیده میشود، باین معنی که نوزاد، یا اختراع جدید، و یا موسسه نوبنیاد را بنام فردی که مورد احترام و علاقه آنهاست مینامند، باین منظور که تا آن موضوع تازه باقی است آن نام هم بر قرار بماند، و در حقیقت صاحب اصلی نام نیز باین وسیله نوعی از بقا و حیات را پیدا کند- مثلا: بسیاری از مردم برای احیاء نام پدران خود آنرا بر یکی از فرزندان خویش میگذارند تا همواره بیاد آنها بوده باشند».(جلد1، ص15).

در اینکه اسم گزاری روشی است که افراد بشر دانش و دانایی خود را از نسلی به نسل دیگر انتقال میدهد بحثی نیست. آنچه بحث انگیز است آن است که استاد علامه، روش الله برای اسم گزاری بر خویش را با روش مردم شناسایی میکند و اظهار میدارد که الله در اسم گزاردن بر خویش آنچه در میان مردم مرسوم بوده است بکار گرفته است و بر خود نام الله را نهاده است که همه چیز با آن آغاز شود و تا ابد ماندگار بماند. بعبارت دیگر، الله با مشاهده کنش مخلوق خود، به تقلید از آنها  بر خود نام گذاشته است. استاد علامه، در توضیح کنش نامگزاری الله، میگوید:

«خداوند متعال نیز کلام بزرگ خود را باین روش آغاز کرده و آنرا بنام نامی خود افتتاح فرموده است، تا معانی کلماتش بآن نام مربوط و نشانه ای از آن داشته باشد- ضمنا سرمشقی برای بندگان باشد تا کردار و گفتار خود را بنام مقدسش شروع کنند و اعمال آنها نشانه ای از حق و هم برای او بوده باشد، و باین وسیله فنا و نقصان بآنها راه نیابد زیرا بنام خداوندی آغاز شده که دست زوال و نیستی بدامان کبریای او دراز نمیشود» (همانجا).

تاویل استاد دشواری هایی چند بوجود میآورد که اگر به آن بپردازیم تردیدی در افسانه ای بودن الله بجای نمیگذارد. یعنی که الله، خدایی نیست که خالق باشد، بلکه خود مخلوق و ساخته و پرداخته ذهن بشری ست. که این الله نبوده است که محمد را برگزیده است، بلکه این محمد بوده است که الله را خلق کرده است. چرا که الله برای اینکه  از روش و رسم و رسوم بشر در نامگزاری استفاده کند، باید که تابع زمان و مکان بوده باشد و نه مستقل از آن. چرا که تا آن زمان و مکان الله کجا بوده است و به چه دلیل بی نام و گمنام میزیسته است، ابهام آمیز است و سحر انگیز و جادویی.  افزوده بر این الله از طریق زبان و مفاهیم زبانی بشر است که بخود هستی میدهد و هستی خود را ابدی میسازد.

آنچه اینجا شایسته توجه و دقت است، این است که این الله نیست که بما توضیح میدهد که به چه دلیلی نام الله را بر خود نهاده است. الله در این مورد سکوت برگزیده است و هرگز نیازی ندیده است که کنش خود را توجیه سازد. چرا که گوینده بسم الله، نمیتواند الله باشد. بنظر میرسد که استاد علامه طباطبایی، آگاه است از ضمیر و قصد و نیت الهی در گزاردن نام الله بر خود. یعنی که او عقل و خرد خود را بکار میگیرد تا ابهام را از کنش الله بزداید. اما، استاد بجای آنکه با ابزار تفسیر، نوری بر معضل نامگزاری الله بپاشد، به توجیه آن میپردازد. در خلال این توجیه استاد، دانسته و یا نا دانسته الله را از یک موجود ماورایی به یک موجود زمینی تبدیل میکند. چرا که الله برای ماندگار و جاویدان شدن از قدرت لایزال و نقصان ناپذیر خود بهره بر نمیگیرد که راهی  بجوید در خور یک موجود ماورایی. بنابر تفسیر استاد، الله از مخلوق خود میآموزد که چگونه خود را پا برجا نماید. اینهم شد خدا؟

فیروز نجومی

Firoz Nodjomi

۱۳۹۴ شهریور ۲۷, جمعه

امنیت در سایه ولایت


در حال حاضر کشور ما نا آرام است. فضای آن تیره و تار است، هم در واقعیت و هم بشکل نمادین.  کوچکترین جایی برای جنبیدن نیست. مگر در زیر زمین، دور از چشم  ماموران خشونت. چون احساس امنیت نکنی بویژه اگر از میان گله بخواهی سر بر افرازی که در یابی بکدام سوی روانی. آسایشی نیست، وقتی که بهترین بهترهای این سر زمین را  از میان بر میدارند، وقتی که اراده معطوف به دانستن را سرکوب میکنند، دم فرو بندی و نپرسی و نجویی. طبق اخبار رسمی در بازار کتاب خبر از انتشار کتابهایی است با تیراژ 150 جلد. یعنی که از 80 میلیون تنها 150 نفر کتابخوان در کشور ما یافت میشود. این است شاخص پیشرفت بسوی آینده نه دست یابی به علم و تکنولوژی هسته ای.
آیا چاره دیگری هم هست و یا بوده است بجز تن دادن بآنچه هست، یعنی که بجز آنکه تسلیم شوی و اطاعت کنی، راه دیگری هم هست برای زندگی؟ جز آنکه سر بر زمین افکنی و شکم خود سیر نمایی، روی بآن سوی دیگر بگردانی و انکار حقیقت کنی، خود را خفه و خفته نشان دهی؟ مگر چاره دیگری هم هست؟ آنان که از این سرنوشت محتوم سر باز زده اند، امروز با ما نیستند. این چاهی ست متعفن که در عمق آن گیر کرده ایم. اینجا همانجایی ست که بعدا از انقلاب بدانجا رسیده ایم، جامعه ای اسلامی معماری شده بر اساس قوانین و قواعد شریعت. اما، چگونه باین چاه افتادیم، با چشمهای بسته ؟ بدون تردید. تنها احساس میکردیم که چشمانمان باز است. حال آنکه فریفته احساسات و عواطف خود بودیم. عقل و خرد اگر داشتیم به تعطیلی فرستاده بودیم. فعالین چپ و راست و میانه، نه میدانستند که چه میخواهند و نه راه و یا آدرس رسیدن به آنجا را بلد بودند.
هم اکنون تردید نباید داشت که اگر منفذی برای تنفس وجود داشت، بیش از 85 درصد مردم،  روحانیت را از حکومت خلع میکردند. اگر روحانیت را لباس از تن بر نکنند، آنها را به هزینه خود نه به خرج مردم به حوزه های علمیه بازگشت میدهند، اگر تردیدی هم در این باره وجود داشت، وقایع پس از خرداد 88 نشان داد که چه تنفری نسبت بحکومت مقدس اسلامی وجود دارد، بویژه در طبقه شهر نشین متوسط که گریزان از سنت اند و میخواهند که در پیوند با جهانی باشند که پویا است، نه جامعه ای که هنوز تمام منابع تادیبی و نظامی و امنیتی و آموزشی و ارشادی را در خدمت میگیرد که میادا تار موی زنی افشان گردیده باشد. شاید بسی  پر معنی باشد که در جنبش سبز از زحمتکشان و کارگران و بینوایان چندان خبری نبود. دین هنوز تریاک این توده هاست، بویژه زمانیکه باجی هم از حکومت دین دریافت میکنند.
تاسف بارتر آنکه در شرایط کنونی بدشواری میتوان از تحول و دگرگونی، از براندازی شریعت و نهاد فقاهت و روحانیت، از عبور از ولایت و بازنگری در ارزشها و باورهای دینی سخنی بمیان آوری. نهیب زنند که بنگر که چه بر مردم سوریه آمده است، مگر بحز کشتار و تخریب و ویرانی، آوارگی و، خواری و درماندگی، چیز دیگری هم میتوان دید؟ آری داعشی ها را باید امداد الهی دانست، از آن نوع امدادی که الله برای رسول خود به بدر گسیل داشت تا پیامبر اسلام بتواند پیروز گردد در غارت و چپاولگری. الله داعشی ها را برای نجات حکومت اسلامی از ورشکستگی و رسوایی بر فرستاده است. پس چه تعجب اگر "امنیت " در سایه ولایت را ارجح بدانیم بر کسب ابتدایی ترین حق و حقوق انسانی. با این وجود، خاطر آسوده دار آنچه در زیر میجوشد و میگدازد، دیر یا زود سر به بیرون کشد و، خروشد و بارگاه ولایت ویران سازد.  برغم وقوف باین حقیقت است که، آیه های یاس، امروز بیشتر از هر روزی دیگری بگوش میرسد. آری، در عین یاس و نومیدی ست که اندیشه رهایی بر شکفد و نظام فرمانروایی و فرمانبری، نظام تسلیم و اطاعت را براندازی کند.
فیروز نجومی
Firoz Nodjomi

۱۳۹۴ شهریور ۲۰, جمعه

سردار حاج قاسم سلیمانی:
سردار استبداد مضاعف دین و قدرت



سردار حاج قاسم سلیمانی، فرمانده نیروی قدس سپاه پاسدارن، دیر زمانی ست که شهرتی بسزا یافته و نامش بر سر زبانها افتاده است. البته بیشتر در بیرون مرزها تا در درون.* از میان سرداران حکومت اسلامی، تصاویر او ست که به روزنامه ها و مجله های کشورهای غربی راه یافته است،  تصاویری که سردار سلیمانی  را پیوسته پراقتدار و مرموز و پرجذبه، جلوه میدهند، اما بگونه ای که خط و خطوط شر و شوری هم در چهره اش خود نمایی میکنند. تا مدتها تنها آوازه اش بگوش میرسید که هم اکنون بنظر میرسد که همخوانی دارد با تصاویر او. رسانه های حکومت اسلامی بویژه در فضای مجازی او را چنان حمد و نثا گویند و ستایش کنند چنانکه گویی همان پهلوان افسانه ای است که همیشته یک تنه پوزه دشمنان شاه و کشور را بخاک میرساند.

گویا شهرت وی از زمانی آغاز میشود که حضرت ولایت فقیه، فرمانروای کل قوا، سردار سلیمانی را بفرماندهی سپاه قدس منصوب مینماید که حضور آمریکا در عراق و منطقه را رصد نموده و به خنثی سازی نفوذ غرب در منطقه بپردازد. در مقام فرماندهی قدس است که آوازه سردار سلیمانی در غرب می پیچید. رسانه های اینترنتی سردار سلیمانی را فرماندهی توصیف میکنند که هراس در دل ژنرالهای آمریکایی انداخته است.
جام نیوز گزارش میدهد که در نزد غربیها شهرت یافته است که "سلیمانی همه جا هست و هیج جا نیست." که سلیمانی "خطرناک ترین مرد سال از نگاه آمریکاست." یک سایت اینترنتی از یک ژنرال آمریکایی نقل میکند که گفته است "سردار سلیمانی از ما چه میخواهد."

جام نیوز از روزنامه لبنانی "الاخبار" (23/281/1393) نقل میکند که:

سردار "قاسم سلیمانی" فرمانده سپاه قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران و فرزندان عراق در حماسه جرف الصخر  که در بین عراقی ها به "جرف النصر" معروف شده است،  ثابت کردند که داعش ببری کاغذی و  مترسکی  بیش نیست که آن را بزرگ جلوه می دهند.

چنانکه گویی سردار سلیمانی داعشی ها را شکست داده و از عراق بیرون رانده است و یا در سوریه داعشی ها را از پیشوی باز داشته است.همچنانکه فتح قدس از راه کربلا طبل تو خالی بود چه دلیلی دارد که این برداشت نیز تحریف واقعیت نباشد.این ببر کاغذی گویا دندانهای برنده و چنگال تیزی دارد، بیشتر شباهت به اژدهایی دارد که از حلقومش آتش بیرون میزند و در حال بلعیدن هر چیزی ست که در برابرش قرار گیرد.

سردار سلیمانی تنها سر در آخور خاورمیانه ندارد و جنبش های ضد داعش و ضد آمریکایی را به پیش نمیراند. او در سیاست داخلی نیز از اقتدار بسزایی برخوردار است و این واقعیت را از شیوه بیان او میتوان فهمید که از دانش بیکرانی حکایت میکند که بزبان ریشخند و تمسخر "جاهلان" محله ایراد میشود. سروش پاکنهاد یکی از مدحان سردار سلیمانی مینویسد: این "فرمانده بی محابا فحاشی میکند،" البته به معنای مثبت آن. بعنوان مثال از سردار نقل میکند که در باره اصلاح طلبان گفته است: "از سروش تا گوگوش همه در مقابل حزب الله ایستادند و شدند صف واحد در مقابل حزب الله." پاکنهاد از سردار فراز های نغز دیگری رانقل میکند که در اینجا  به دو فراز آن بسنده میکنیم. در نقد قوه قضائیه در دوران خاتمی، سردار سلیمانی گفته است:

 در این مدت مافیاهای اقتصادی کلفت شدند، آقازاده شدند، دستگاه قضائی ما هم می‌خواست با دستمال کثیف شیشه تمیز کند، که حضرت آقا هم گفتند نمی‌شود و اگر به من گفته بودند بیایم جای آقای شاهرودی بنشینم، خودم را از طبقه چندم برج میلاد پایین می‌انداختم.

در فراز دیگری وی اعلام میکند که:

اگر کسی آمد و در سیاست خارجی ما گفت که قبل از آنی که باید به فلسطین و لبنان برسیم باید به کشور خود برسیم باید در دهان او زد.

 خبرگزاری ایسنا، گزارش میدهد که سردار سلیمانی طبق "نظرسنجی چند رسانه تا حدودی مستقل به عنوان چهره سال و شخصیتی محبوب شناخته شده است." ایسنا توضیح میدهد که دلیل آنرا باید در خصائل برجسته و استثنایی وی از قبیل وطن دوستی، از خود گذشتگی، یگانگی گفتار و کردار دست و دل پاک بودن و عاری از آلودگی به بلیه قدرت و ثروت، جستجو نمود(نقل به مضمون)، خصوصیاتی که اعتبار شان را نمیتوان در ترازوی واکاوی و نقد و سنجش قرار داد، زیرا بدرستی معلوم نیست که سردار، بچه فتوحات و پیروزیهایی در میدان جنگ دست یافته است و یا بر چه اساسی باین نتیجه رسیده است که سردار سلیمانی، از "بلیه قدرت و ثروت " بر کنار مانده است. چه نیازی ست به جمع آوری سند و مدرک، همین بس که به چهره پر جذبه سردار سلیمانی بنگری، بیدرنگ قانع شوی که آنچه در باره سردار میگویند چیزی جز حقیقت نیست. مگر چند و چونی هم هست؟ بهمین دلیل، در حکومت مقدس اسلامی، حقایق را باید در وارونگی شان فهمید.

در هشت سال جنگ تجاوزکارانه ای که بدان نام"دفاع مقدس " داده اند و امام خمینی، "تحفه " الهی میخواند، بدرستی روشن نیست که سردار سلیمانی بعنوان فرمانده لشگر 41 ثارالله ، جنگی که به شکستی مفتضحانه انجامید چه نقشی بازی کرده است بویژه در شکست عملیات کربلای 4  با تلفاتی بس بسیار عظیم، خبری که اخیرا به به بیرون درز کرده و آفتابی شده است، مقدمه شکستی بزرگ که  امام خمینی را برغم انتظار تزلزل ناپذیرش در دریافت امدادهای الهی، از آن نوع  که الله به یاری رسول خود در راهزنی بدر گسیل داشته بود، مجبور به نوشیدن شربت ذلت نمود. تا کنون نیز از رشادت و جسارت بی مانند سردار در تار و مار نمودن دشمن، اطلاعی در دست نیست و نباید هم باشد. چرا که در دامان شکست، قهرمان زاده نشود، مگر آنکه وارونه اش نماییم. مگر آنکه شکست را "پیروزی شگفت انگیز " بخوانیم، همچنانکه هاشمی رفسنجانی خوانده است، در هنگام امضای قعطنامه صلح با صدام حسین، صلحی که میتوانست در دوسال اول جنگ امضا شود با دریافت ملیاردها دلار غرامت جنگی. سردار سلیمانی پرورده حداقل 6 سال جنگی بوده است که اساسا پوچ و بیهوده بوده است، آیا جنگ برای فتح قدس از راه کربلا، جنگ با کفر و باطل، اگر جنگ ابلهان نیست، جنگ کیست؟

تحلیلگران بطور کلی در اینکه حضرت ولایت، مدیریت نفوذ و اعتبار حکومت اسلامی در منطقه خاورمیانه را بدست سردار سلیمانی سپرده است، توافق دارند، چنانکه عراق و سوریه و لبنان و بخش حماس نشین فلسطین، عمدا باریکه غزه و اخیرا یمن نیز به ملک خصوصی سپاه قدس بفرماندهی سردار سلیمانی در آمده اند. زمانیکه، سردار سلیمانی آفتابی شد، سر از نقاطی در آورد که غرق در منجلاب جنگ و خونریزی، گرسنگی و آوارگی بوده اند و هستند. سردار سلیمانی در سوریه و یا در لبنان و یمن، حضور می یابد نه برای پایان بخشیدن به آتش جنگ و تیره بختی، نجات مردم آن دیار از استعمار داخلی، براندازی استبداد و تبعیض و نابرابریهای اجتماعی بلکه بآندلیل که نظام استبدادی را از فرو ریزی باز دارد، به نظام بشار اسد، بعنوان مثال، امداد برسا ند تا بر سر مردمش بمب بریزد، خانه و کاشانه شان را  تخریب و ویران نموده که اگر زیر آوار زنده بماندند به آوارگی کشانده شوند. تا کنون بیش از 200 هزار نفرکشته و بیش از 4 میلیون سوری، زن و مرد و پیرو وجوان، کودک و شیر خواره آواره، کشور های همجوار شده اند و در بدترین شرایط ممکن زندگی میکنند. بعضا، پناهجویان بزندگی در اردوگاه های پناهندگان، زندگی در نومیدی و خواری، تن نداده و در راهی پر مخاطره گام نهادند، راه اروپا بویژه راه  آلمان را در پیش گرفتند، راه صلح و سعادت و امنیت، راه گریز از استبداد و زندگی در سایه آزادی.

اما بر افروختن آتش جنگ و خونریزی را باید برخاسته از "جهاد " و "شهادت " دانست، تکالیقی اسلامی. شاید آنچه بر اقتدار و جذبه سردار سلیمانی افزوده است، اشتیاقی ست که نسبت به شهادت و جهاد بیان میکند. سایت الف گزارش میدهد که:

وی با اشاره به اینکه فرهنگ بسیج و شهادت به هم گره خورده اند در مقابل تهدید به ترورش توسط مقامات آمریکایی گفت: من این امر را تهدید نمی دانم بلکه این مسئله کمکی به شوق چندین ساله است که در راه خدا و دینش شهید شوم و امروز دعا می کنم که خدایا شهادت در راه دینت را نصیبم کن( سایت الف، 3 آذر 1390)..



آری سردار سلیمانی تشنه نوشیدن شربت شیرین شهادت است در راه دین اسلام، دینی که شهادت را نه مرگ میداند و نه نیستی بلکه زندگی ابدی و هستی. یعنی که دشمن بهتر است بداند که سردار اسلام  چندان ارزشی برای زندگی قائل نیست. لذا در ادامه ی سخنانش میافزاید که:

من سرباز امام خمینی(ره) هستم و زمانی که ایشان می گویند که جان من فدای ملت ایران اسلامی در این میان جان من که سرباز کوچکی هستم در راه اسلام چه ارزشی دارد؟

بدرستی روشن نیست که سخنان سردار طراحی شده است که آمریکایی ها، دشمنانی را که هرگز ممکن است با آنها روی در رو نگردد، به انفعال بکشاند و در دلشان هراس اندازد و یا مردمی که در تحت نظام ولایت به رعیت هایی تبدیل شده اند، محروم از حق و حقوق انسانی؟ آنچه سردار سلیمانی در ادامه بیان میدارد، نشان میدهد که تعبیر دومی به حقیقت نزدیک تر است. زیرا که او از ملت ایران میخواهد که در تبعیت و پیروی از وی بیاندیشند، به این زندگی ارجی ننهند. آماده باشند که در راه دین و ولایت در کام مرگ فرو روند تا به پیروزی برسند، درسی که باید از شهادت امام حسین آموخت. سردار تاکید میکند که:
.
"امروز تک تک ما باید به فکر حمایت از اسلام و ولایت باشیم و در این راه جان ما ارزشی ندارد."

از آنجائیکه سنگر دین، محکمترین سنگرهاست، سردار بزرگ ولایت، سردار سلیمانی را کسی تاب و توان پرسش نیست که چرا؟ و به چه دلیل؟ برای بذر پر باری که اسلام و ولایت در جامعه ی ما کاشته است؟ برای حاصلی که به ارمغان آورده است؟ برای نگاه داری استبداد مضاعف دین و قدرت، استوار بر  خشونت و انتقام ستانی، قصاص و سنگسار، جوخه ی اعدام و طناب دار، زندان و شکنجه و تجاوز و سرکوب؟ با این وجود سردار اسلام از افول و فروپاشی آمریکا و "بیداری اسلامی "خبر میدهد که از مرزهای کشورهای عربی هم گذشته و به وال استریت هم رسیده  است. وی با تمسخر خطاب به غرب میگوید:

"شما که این قیامها را تحلیل می کنید نمی بینید که تمام این قیامها از مساجد شروع شده است و ملتها به ندای اسلام روی آورده اند و از ظلم شما روی گردانند."

اینجا نیز روشن نیست که آیا سخنان سردار، سوریه راهم در بر میگیرد؟ چرا که جنبش ضد دیکتاتوری سوریه از مسجد ها آغاز گردیده است و در مسجد ها بود که ادامه یافت. این رژیم بشار اسد بود که با امداد و همکاری متحدین خود در جمهوری اسلامی، مردم را بخاک و خون کشاند. با این وجود فرمانده سپاه قدس، نمود بارز انسانی ست که در دامن آرمان و ارزشهای آئین اسلام پرورش یافته است و به دلیل "ذوب " در آن در راس قدرت نیز قرار گرفته است. او بر این باور است که آنچه مردم را در کشورهای عربی بر علیه نظام استبدادی شورانده است اسلام است. یعنی که غرب با خیزش اسلام است که روی در روی است و آنهم اسلامی که از نظام ولایت در ایران الهام گرفته است. بعبارت دیگر، او به دین اسلام همچون ابزاری برای کسب و نگاهداری قدرت و ثروت نمی نگرد، بلکه اسلام و ولایت را هدف و غایت می پندارد. همچنانکه از عشق به شهادت چنان سخن گوید گویی که والاترین ارزشها ست، خود هدف است نه وسیله.

بعبارت دیگر، سردار سلیمانی جهاد و شهادت را با سخنان خود باصل شان باز میگرداند به آنچه در واقعیت هستند: خشونت و انتقام ستانی. که ارکان اساسی دین اسلام است. اسلام راستین، اسلامی که محمد به بشریت ارئه داده است، دین قدرت و ثروت است، دین جنگ و سلحشوری. این شوق بی نظیر برای پیوستن  به مرگ و نیستی ست، نه زندگی و سازندگی که سردار سلیمانی جلوه آنست و پیوسته بوسیله ی فرشته ها ی مقرب ولایت، امامان جمعه در خطبه خوانی های خود مورد تحسین و ستایش قرار میدهند. زیستن بر اساس احکام نازل شده از دنیای غایب، احکامی ابدی و چون و چرا ناپذیر، نفی زندگی ست، انکار شیرینی و لذت زندگی  و فرآیند بی حد و حدود آنست. حقیقت این است که شهادت، مرگ است و دشمن زندگی. شهادت، جنایت است و ریختن خون دیگری تا زمانی که جان در پیکر داری. سردار سلیمانی، شمشیر ولایت است. سردار استبداد مضاعف، فرماندهی ست فرمانبردار به همین دلیل در راس نگهبانان رژیم ولایت قرار گرفته است. در تعجبم که آیا مردم میدانند که چه کسانی بر آنها حکومت میکنند؟ و آیا میدانند که چرا در ورطه ی پرتگاه قرار گرفته اند؟

* در انتخابات مقدماتی آمریکا، از کاندیدهای رئیس جمهوری انتظار میرود که سردار سلیمانی را بشناسند و در باره او موضع مشخص داشته باشند.

فیروز نجومی

Firoz Nodjomi
fmonjem@gmail.com
rowshanai.org

۱۳۹۴ شهریور ۱۳, جمعه

ز روز بلا
باید دست بر سر گیریم



در بیست دوم بهمن 1357 دین اسلام و یا بقول رستم فرخزاد، فرمانده ارتش ایران در دوران باستان، "کیش اهریمنی،" برای بار دوم سر زمین ایران را مورد  تاخت و تاز خود قرار داد. اگر در بار نخست در لباس بیگانه در مرزهای ایران ظاهر گردید و بر نظامی پوسیده و در حال از هم گسیختگی پیروز شد، در دفعه ثانی از درون شبیخون زد و حکومت شاهی را که به ضعف و سستی گراییده بود، در هم فرو ریخت. اگر در تاخت و تاز اول در چهارده قرن پیش از این(651 میلادی)، تازیان پرچم سیاه اسلام برافراشته و با سپاه ایران بفرماندهی رستم فرخزاد روی در روی گردید، در هجوم اخیر، تازیان بومی پرچم کیش اهریمنی را در پس بیرق آزادی و استقلال پنهان ساخته و موذیانه به سوی  کسب قدرت خزید ن گرفتند . از اینرو بر خلاف نخستین بار که سالیان دراز با نفرت و مقاومت ایرانیان روبرو شده بودند،  اینبار تازیان بومی نه تنها مقاومتی در برابر خود ندید بلکه با استقبال و خوشآمد گویی ملت از یکطرف و تسلیم سران سپاهیان شاهی از طرف دیگر روی در روی شدند. چه بختی؟

شاعر بزرگ، ابوالقاسم فردوسی، در قسمت آخر اثر جاودانه ی خود، شاهنامه، فروپاشی ساسانیان را بدست سعد وقاص سردار لشگر اسلام، به نظم در میآورد بعنوان یک واقعیت تاریخی نه افسانه ای بر ساخته ی تخیلات شاعرانه. فردوسی واژگونی نظام شاهنشاهی ایران و تغییر و تحولاتی که از پی آن بوقوع پیوست، چنین توضیح میدهد:

چو بخت عرب بر عجم چیره شد
همی بخت ساسانیان تیره شد
بر آمد ز شاهان جهان را قفیز
پنهان شد زر و گشت پیدا پشیز
همان زشت شد خوب و خوب زشت
شد راه دوزخ پدید از بهشت

اگر چه شاهنشاهی پهلوی را نمیتوان با شاهنشاهی دوران باستان از جمله دوران ساسانیان، مقایسه نمود، اما هم اکنون پس از گذشت چهار دهه از پیروزی کیش اهریمنی، تازیان بومی همان گندی را ببار آورده اند که پیشینیان عرب شان- همانگونه که فردوسی در بالا توصیف نمود. یعنی بار دیگر بخت کیش تازی، اسلام، و یا همچنانکه خواهیم دید، آنچه رستم فرخزاد، سردار ایرانی، "کیش اهریمنی " میخواند، بدست مزدور ان ایرانی بار دیگر بالا گرفت. ضمن اینکه دوران شاهی بسر آمد، هرچه زیبا و دل آرا بود، هرچه شادی و طرب و پایکوبی بود، هرچه آزادی، هرچند محدود و نسبی، مثل آزادی در پوشیدن و نوشیدن و معاشرت و آمیزش بین جنسیت ها، چیزی که تازیان بومی"فحشا " می نامند، همه به پایان رسید. گدایان ناگهان خود را بر فراز تخت شاهی دیدند. شریعت آوردند و بگیر و ببند و بزن. «نه گویان» و دگر اندیشان را راهی دوزخ نمودند و پیروان خود را برمسند قدرت و ثروت نشاندند.

فردوسی هجوم تازیان و ظهور کیش اهریمنی را از زبان رستم فرخزاد، یکی از برجسته ترین سرداران ایران، نقل میکند، سرداری  که فردوسی او را "خردمند و گرد و جهاندار" میخواند. شاهنشاه او را برگزیده بود  که لشگر سعد وقاص را از حمله به ایران باز دارد. وی در حالیکه آمادگی های سپاه خود را مدیریت میکرد، دو نامه  تحریر میکند. یکی را خطاب  به برادر خود می نویسد و دیگری را به سردار تازی، سعد وقاص.

از آنجاییکه رستم فرخ زاد  ستاره شناس هم بود، و با "راز فلک" آشنا، بنا بر قول فردوسی، " بیاورد صلاب و اختر گرفت." ستاره گان را در هم فرو ریخته فرو شکسته دید، چنانکه از آینده ای شوم و تیره و تار حکایت میکرد. فردوسی واکنش سردار ایران را نسبت به آنچه در صلاب مشاهد میکند، چنین توصیف مینماید:  ز روز بلا دست بر سر گرفت. آری او وقوع روز بلا، روز فاجعه ای بس بزرگ، یعنی   پیروزی تازیان و شکست و تار و مار شدن سپاه ایران بدست لشگر اسلام  را در جابجایی ستارگان در  آسمان بیکران نظاره کرده  بود.  از این روی ست که نامه به برادر مینویسد که درد نهان با وی بگوید.  که بر او چه میگذرد و چرا آینده ای تیر و تار در راه می بیند، آینده ای که محتوم است. از احساس گناهی که سراسر وجود ش را گرفته بود، به برادر خبر داد. چرا که اینبار تاج و تخت ساسانیان را نتواند نجات بخشد. از یکطرف خانه را تهی از پادشاهی میبیند و از طرف دیگر، با اهریمن است، نه هر دشمنی، که باید به جنگ به پردازد، با خدای شر و بدیها، خدایی که نتوان شکست داد باین سادگی ها.  چرا چنین سرنوشتی محتوم؟ رستم به برادر مینویسد که:

همان تیر و کیوان برابر شدست
عطارد به برج دو پیکر شدست

بی نظمی ستارگان حکایت از آمدن "گزند " میکند. وقتی تیر که ستاره ایست از فلکه دوم  با کیوان که در فلکه هفتم قرار دارد، برابر شود بیانگر اوضاعی شوم و شر انگیز است. زمانیکه عطارد هم که ستاره ایست در فلک دوم و معروف به دبیر فلک و نماد علم و عقل، در هم شکسته میشود، خبر از تیره روزی و سیه بختی میدهد. اگرچه، رستم فرخزاد  به راز آینده آگاه گردیده بود با این وجود  به برادر خاطر جمعی میدهد که سرداران و سپاهیان ایران آماده همه گونه جان فشانی اند در دفاع  از مرز بوم و "بجنگند با کیش اهریمنی." کمی بعد نیز میافزاید که:
بکوشیم و مردی بکار آوریم
بر ایشان جهان ننگ و تار آوریم

اما رستم، نمیتواند از بیان واقعیت، شکست اجتناب ناپذیر و آنچه در پی خواهد آمد خود داری کند و به برادر به تلخی اطلاع میدهد که:

کزین پس شکست آید از تازیان
ستاره نگردد مگر بر زیان

تاریخ بر درستی پیشگویی سردار ایران، مهر تایید و تصدیق میزند. از پیشگوئی های دقیق و مشخص و جز به جز رستم است که میتوانیم به عمق آنچه که پیروزی کیش اهریمنی ببار میآورد پی ببریم.  چرا که زیان و خسارتی  که شکست از تازیان ببار میآورد گویی که ابدی میشود و غیر قابل جبران. چرا که تنها نظام سیاسی نیست که فرو میریزد، بلکه نظام ارزشی ایرانیان است که با ورود کیش اهریمنی، همچنانکه کمی زودتر بدان اشاره شد، از هم می پاشد. نقل  شمّه ای از تغییراتی که در آینده پس از پیروزی اعراب بوقوع می  پیوندد از زبان رستم فرخزاد که آکنده است از تلخی و غم و اندوهی بسیار، بر مطلب روشنایی بیشتری می بخشد. در اینجا البته از آینده ای سخن میرود که فردوسی خود زاده و نظاره گر آن بوده است.

چو با تخت منبر یکی شود
همه نام بوبکر و عمر شود
          ***
ز پیمان بگردند و راستی
گرامی شود کژی و کاستی
         ***
رباید همی این از آن، آن از این
ز نفرین ندانند باز آفرین
         ***
نهانی بتر ز  آشکارا شود
دل مردمان سنگ خار شود
           ***
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند به پیش

با این وجود چهارصد سال بطول انجامید که ایرانیان به کیش اهریمنی ایمان آورند و به انسانهایی پیمان شکن دو رو و ریاکار، متعصب و بیرحم و خشونتبار دگرگونی یابند. و البته هزار سال دیگر به درازا کشید که پیشگویی های  فردوسی و رستم فرخ زاد، قهرمان ایرانی که برای شهادت ش بدست تازیان مهاجم تا کنون اشکی نریخته ایم، صورت واقعیت بخود بگیرد و کیش اهریمنی سلطه ی خود را مطلق و کامل سازد. چرا که از زمان شکست ایرانیان در قادسیه تا 1357، کیش اهریمنی خود را در پس ساختار قدرت  پنهان ساخته بود که بتواند عمیق تر در نهاد ایرانیان نفوذ نماید. بهمین دلیل،  شمشیر و ابزار قهر و خشونت را بدست شاهان ایرانی سپرده بود.

 امروز اما کیش اهریمنی، چهره  خود را آشکار ساخته است. تاج شاهی، خود بر سر نهاده به یک دست شریعت و در دست دیگر شمشیر مقدس. درست است که تازیان بومی به روش تقیه در امتداد صد ها سال در سوراخ و در لای درز دیوارها پناه گرفته و همچون موش و موریانه میزیسته اند. اینبار، اما، کیش اهریمنی شرایط را مناسب دیده، به بیرون جهید ه و چهره کریه خود را به ملت فریب خورده نشان داد. از همان آغاز چه سرها که بر زمین نیافکند، چه خونها که نریخت و چه ویرانیها که ببار نیاورد. بعبارت دیگر، اگر کیش اهریمنی پس از چهارصد سال سر انجام توانست به درون مردم رخنه کند به آن دلیل بود که شمشیر شاهان را در خدمت گرفته بوده است، شمشیری که در صیقل و برنده ساختن آن تازیان بومی مهارت خیره کننده ای داشته اند. گویا هم اکنون کیش اهریمنی رمز بقای خود را فراموش کرده است.

واقعیتی ست تاریخی که از زمان چیره شدن عرب بر عجم در یکهزار و چهار صد سال پیش از این تا 1357 ، شمشیر شاهان بود که بخون آغشته بود. این شاهان بودند که ظالم و ستمگر بودند. حال شمشیر بدست کیش اهریمنی که مظهر آن ولایت است، برگردن ملت فرود میآید. هم چنانکه شاهان با شمشیر خود گور خود کندند، چه دلیلی وجود دارد که باور کنیم که کیش اهریمنی  نیز گور خود را نکند. در واقع هرچه حکومت و سلطه اش  طولانی تر شود، کیش اهریمنی به گور خود نزدیکتر شود. چرا که آن روز دیر یا زود فرا خواهد رسید، اگر هم اکنون فرا نرسیده باشد که عجم بر شیفتگان کیش اهریمنی، بر تازیان بومی، پیروز شوند، آن روز که "پشیز " و "زشت " به زیر زمین فرو روند و ره   "دوزخ " ناپدید و بار دیگر راستی و درستی، شادی و زیبایی رخ نماید بوی عطر بهار از سر زمین ایران به مشام رسد. چرا که کیش اهریمنی ضعیف و تهی از افسون گردیده است. مردم به تجربه در یافته اند که کیش اهریمنی چه سخت است و خشک و منجمد، چه خشن است و خشمگین و کین خواه، تهی از توانایی برتابیدن زمان و آنچنانی بودن آن. هرچند هم سخت تر تازیان بومی حاکم در بوق و کرنای علم و دانش و کمال انسانی و نیز جهش های بزرگ در صنعت و تکنولوژی هسته ای میدمند، بیشتر حرمت و اعتبار خود را از دست میدهند.

فیروز نجومی
Firoz Nodjomi



۱۳۹۴ شهریور ۶, جمعه


فریبکاری مضاعف





بیائید فرض را بر این بگذاریم که نزاعها، دعواها، مرافعه ها و درگیریهای بین دو جناح سیاسی "اصولگرایان" برهبری ولی فقیه و  و دستگاه دولت برهبری رئیس جمهور که ارائه کننده نسخه ای   گفتمان اصلاح طلبی ست، در نگیرد. همه با هم، همانگونه که "رهبر معظم " توصیه کرده است، "همدل " و "همزبان " شوند. در آنصورت بجای آنکه این خصم های سیاسی، دندانهای تیز خود را به یکدیگر نشان داده، موی بر پشت سیخ نموده و قصد جان یکدیگر کنند، باید یکصدا و همآهنگ و همسو با هم به حمد و ستایش آن عقل و خردی بپردازند که مثلا طراح اصلی سیاستهای خارجی و داخلی، از جمله "دست یابی به غنی سازی هسته ای بهر قیمتی،" و "اقتصاد مقاومتی "، طرحی که سبب سرفرازی حکومت اسلامی و البته ملت ایران گردیده است.

در چنین صورتی بازی دین و قدرت به یک بازی حوصله بر و خسته کننده تبدیل میشود، بازی ای که در آن نه مهارتی بچشم میخورد و نه زبردستی و نه زیرکی، نه هیجانی  بر انگیزد و نه شوری بپا کند. حتی ممکن است که نظام را شکننده تر نماید همچون نظام شاهنشاهی. شاه، غره و مست قدرت، اصرار داشت که خود را مسئول سرنوشت کشور بداند و پرواز ملت بسوی دروازه های "تمدن بزرگ" بنام او نوشته شود. هیچ چیز بیشتر از آری گویی، از حمد و ستایش او را سخت خشنود نمیساخت. رئیس دولت و وزرای او تا کمر خم میشدند که بر دست او بوسه بزنند. بهمین دلیل، ساختار دیکتاتوری شاهنشاهی، بسی بسیار شکننده بود. چون بر یک پایه بنیان گذاری شده بود: تمرکز قدرت در دست یک فرد. همه چیز از او آغاز و باو ختم میشد. همیشه در لباسهای شاهانه با نقش و نگار، رنگهای زیبا و  مدالهای درخشان بر تخت سینه آویخته، نظر فرو دست ترین را در تحتانی ترین مرتبه اجتماعی بخود جلب مینمود. از آن لایه های زیرین میتوانستند نه شاه بلکه مسنول را در راس مشاهده نمایند. چند حزب دولتی مثل حزب ایران نوین که میتوانستند در اوضاع نامناسب منفذی از بهر گریز از مسئولیت انگاشته شوند، همه  را شاه منحل و حزب رستاخیز را بنیان گذارد و خود را هرچه بیشتر بعنوان مسئول به جامعه شناساند. در دوران "فضای باز سیاسی،" برنامه ای که با بی میلی باجرا در آورد، آنگشتها بطرف او نشانه رفت که او ست علت اصلی سیه روزیها و تیره بختی ما.  دیری نگذشت که شاه مرتکب یکی از بزرگترین اشتباهات خود گردید، اشتباهی مهلک. وی با تواضع و فروتنی برای نخستین بار بهمه ندانم کاریهای خود اعتراف و از همه فاجعه آمیز تر خود را "مسئول " وضع موجود شناسایی نمود.  بیچاره شاه نمیدانست که مردم شاه ضعیف، شاهی که خود را مسئول بداند و به اشتباه خود اعتراف کند، دوست ندارند. وی خبر نداشت که در واقع مرثیه نظام شاهنشاهی را میخواند، وقتی اعلام نمود که صدای شما را شنیده ام. غافل از اینکه هیچ خدایی نیست که هرگز صدای بنده ای بگوشش برسد. آیا تا کنون صدای کسی بگوش ولی فقیه رسیده است؟ خیر. چرا که او خداوند است یکتا و یگانه، او جلوه الله است. نه هرگز میشنود و نه هرگز پاسخ گوید. مهمتر از همه او عاری از هر گونه مسنولیت است. حال بندگان همه نسبت بدو مسئول اند.

اما، ساختار نظام ولایت بر دو پایه  دین و قدرت  بنا گردیده است. در این نظام در آمیختن دین و قدرت، همه مرزهای تعریف شده فرهنگی و اخلاقی و اجتماعی را مخدوش ساخته است. هرگز با یقین نمیتوان گفت که حضرت ولایت و یا ریاست جمهوری، بزبان دین سخن میگویند و یا قدرت یا هردو زبان را باهم ادغام میکنند و بزبان جدید سخن میگویند، زبانی که خود مرزهای مسئولیت ها را نیز در هم میکوبد. نظامی که مسئولیتها در آن مخدوش میشود. در نتیجه روابط جانشین ضوابط میشود. همه چیز پر رمز و راز است. بدرستی نیز روشن نیست که جرایم ماهیتا دینی هستند و یا سیاسی. مثلا دشورار است که بفمی "محاربه " و "مفسد فی الارض" سیاسی و یا دینی ست. بی جهت نیت که کشور ما بر اساس شاخص های شناخته شده بین المللی، در ردیف یکی از فاسدترین و ناشفافترین کشورها قرار گرفته است. اما، نظام بر سر پای خود محکم ایستاده است، برغم تمام درد ها و آسیب های اجتماعی. چرا که نه مسئولی را میتوان شناسایی نمود و نه پاسخگویی وجود دارد. بحساب و کتابها در دنیای دیگر میرسند. بعنوان مثال آیا تاکنون کسی و یا کسانی مسئول این عارت گریها و چپاولگریها میایاردی شناسایی شده اند؟ مسئولیت گریزی، ضرورتا نیازمند فریبکاری ست،، فریبکار مضاعف، فریبکاری دین و قدرت. بر خلاف دیکتاتوری سیاسی که روابط اجتماعی شفاف و زلال اند. مثلا در رابطه صدام حسین ساده اندیش، دیکتاتور بیرحم عراق، با مردم هیچ گونه راز و رمزی وجود نداشت. او نیز مانند شاه دوست داشت که همچون ستاره بدرخشد و بندگان همه او را ستایش کنند. حال آنکه مردم ایران حیران مانده اند که این دین است و یا قدرت است که حکومت میکند؟ مسئول کیت، دین و یا قدرت؟

واقعیت آن است که دیرزمانی ست نظام ولایت در یافته است، زد و خورد و درگیری در بالا، سود رسان نظام است. در صحت و سلامت رژیم نقشی ثبات زا بازی میکند، بازدارنده هر جوش و خروشی خواهد بود از پائین. بعبارت دیگری، مخالفت از بالا مخالفت از پائین را خنثی بلکه اخته میکند. چرا که مطالبات مردم را مصادره نموده و یا بهتر است بگوییم میبلعند بعد جویده جویده بیرون میدهند، از عدالت و آزادی گرفته تا یارانه های نقدی در زمان رئیس جمهور "پاکدست،"  محمود احمدی نژاد. آقای رئیس جمهور کنونی، خود لباس مقدس روحانی به تن، بدفاع از حقوق زنان و نقش آنان در برابر مواضع پوسیده ولایت می پردازد که جایگاه زن را  بخانواده محدود و تنها نقش مادری و همسری را برای زنان مناسبت اعلام نموده بود. این رئیس جمهور است که از بهر زنان سخن میگویند، چنانکه گویی این زنان ایران اند که سخن میگویند، در حالیکه صدای زن از نخستین توانایی های زن بود که ممنوع گردید که هرگز بگوش مردی نرسد و احتمالا مرد را تحریک نسازد. اما رئیس دولت اعتدال، صدای خفه شده آنانرا بکوش مردم میرساند.
  وی همچنین نظر ولایت و باطل داستن علوم انسانی را بچالش میکشد و از استقبال دولت از پژوهشها و نظریات اجتماعی و ضرورت آموختن آنها در دانشگاه ها سخن میراند گویی که از اصل و اصول اعتقاداتی وی بوده است و هماکنون از آن پرده برداری میکند. احمدی نژاد، رئیس جمهور سابق غرب را مورد سر زنش قرار میداد به آن دلیل که به "کرامت " انسانی ارزش نمی نهد اما هرگز نهان آشکار نمیکرد که در اسلام کرامت انسانی ناشی است از تسلیم و اطاعت از امام که خود نماد آن بود، حتی در دورانی که تاریخ مصرفش بپایان رسیده بود.

 بگذریم که رقابت، تضاد و تصادم بین ولایت و ریاست و تنش آلود بودن روابط فی مابین، بخشا ساختاری ست و ناشی از تنش بین رای ولی فقیه و رای مردم است که رئیس جمهور نیمه تبلوری از آن ست. رئیس جمهور ظاهرا  خود را متعهد و ملتزم به رای مردم نشان میدهد و از آن جایگاه بعضا مواضع ولایت را به چالش میکشد، در حالیکه بخوبی آگاه است که بدون رای ولی فقیه، هرگز توانا به بدست آوردن رای مردم نمیشد. حسن روحانی نیز ظاهرا منتخب مردم، مثل پیشینیان خود، حکم  "تنفیذ "  را ازدست ولی فقیه دریافت نموده است. التزام او اول به نظام ولایت فقیه ست، نظامی که خود یکی از معمارانی ست که در دامن آن پرورش یافته و پیوسته در تداوم و استحکام آن کوشیده است. اما، در زمانیکه مردم گوینده خود را نیافریده اند، گوینده آنها کسی خواهد بود که از درون نظام و از بالا برخاسته باشد چه حوزه ای باشد چه دانشگاهی، چه مثل حجت الاسلام محمد خاتمی باشد چه مانند احمدی نژاد که اگرچه درجه دکترای  در ترافیک، یکی از علمی ترین رشته های دوران مدرن، احراز کرده بود، خود جوجه مجتهدی بود پرورش یافته در دامن مصباح یزدی، آیت الله ی شیفنته قدرت خدایی. رئیس جمهور کنونی، پیشا پیش از محدودیت های ریاست در برابر ولایت آگاه بوده و هست. حقیقت آن است که نه رئیس جمهور و نه وزیر امور خارجه و یا وزیر ارشاد و یا هر وزیر دیگری، هیچیک از فریبکاری برکنار نبوده اند و نیستند. چرا که آنکس که در دامن نظامی ذاتا فریبکار زاده شود نمیتواند به فریبکاری آلوده نباشد.

مسلم است که هسته ای شدن کشور از آغاز بیش از یک فریب نبود و هم اکنون هم چیزی جز فریبکاری نیست. اگر حضرت ولایت جنگ هسته ای را آغاز نکرده بود شاخ کدام شیطان بزرگ را در دسته های پر قدرت خود میپیچاند تا اقتدار خدایی بدست آورد. حضر ولایت هر روز یا آمریکا وارد گود مبارزه میشود تا فساد و جرم و جنیات دزدی، گسترش استفاده از مواد مخدر و کاهش سن روسپیگری، گسترش فقر و گرسنگی، محنت و تنگدستی را انکار نماید. همگان بخوبی آگاهند که حضرت ولی فقیه آغاز کننده دعوای هسته ای و پایان دهنده آن است. که این حضرت ولایت، برغم رهنمود "نرمش قهرمانانه " به تیم مذاکره کننده، بر فراز منبر شخصا و مستقیما به مذاکره با آمریکا به بده بگیر و بده بستان میپردازد و در عین حال اظهار "بد بینی " به نتایج مذاکرات مینماید.  که دشمن از پشت خنجر زن است و خیانت پیشه و نمیتوان باو اعتماد کرد. روشن است که تا کنون، ولی فقیه سخنی بر زبان نرانده است بدون آنکه منفذی از بهر گریز از مسنولیت در آن تعبیه نکرده باشد، کنشی که ضرورتا نیازمند فریبکاری ست.

واقعیت آنست که همه، هر آنچه فساد برانگیز است و جامعه را به بفساد میکشاند از فریب دین و قدرت بر میخیزد، از فریب مضاعف که فقاهت برهبری ولایت، مظهر راستین آن است. تمامی فساد و گندیدگی که وجود نظام را در بر گرفته است ناشی از مسنولیت گریزی ست، مرضی  که از راس نظام  آغاز و سراسر نظام را بدان آلوده ساخته، مرضی نیازمند فریبکاری. بی جهت نیست که فرهنگ فریبکاری در رفتار و گفتار مردم عادی گشته است. که ظاهر همه چیز شده است. اصلا مهم نیست که چه در نهان داری ظاهر باید فریبنده باشد، باید خیره کنند و تشخص آور باشد. مهم آن است که چه چیزی را به نمایش در آری. بی جهت نیست که  کشوری که قوانین شریعت مردم را به بند میکشد و قوانین حجاب و جدایی جنسیت را بضرب شلاق و توهین و جریمه، حاکم ساخته اند، یکی از بزرگترین مصرف کننده لوازم ارایش در جهان شناخته میشود و در آن بزرگترین رقم پلاستیک جراحی صورت میگیرد. این ظاهرپرستی، این بت وارگی ظاهر که از مادیگرایی ریشه میگیرد، در دامن جامعه ای پرورش یافته است که  بر اساس انکار جهان مادیات و لذت زندگی، بنیان گذارده شده است.  چه فریب آشنایی.

با این وجود، بعضا  زد و خورد های لفظی، بندرت حذفی را بین ولایت و ریاست و پیروان آنان بسی بسیار جدی شمرده و روی ان حساب باز میکنند، چنانکه گویی از درزی موی گونه در ساختار دین و قدرت، نظام ولایت درهم فرو خواهد ریخت، همانگونه که چنین انتظاراتی را در دوران دوم ریاست جمهوری احمدی نژاد، بوجود آورده بودند، دوره ای که ستتیز و خصومت بین ولایت و ریاست به جاهای بسی بسیار باریک کشیده میشد که نه تنها در عزل و نصب وزیر اطلاعات، حیدر مصلحی، بازتاب می یافت بلکه در کشف یک خط "انحرافی " و استفاده از "جن گیران " و "رملان،" در حلقه دولت، نیز بیان میگردید. سرانجام شاهد بودیم که قطره ای خون از بینی هیچ یک از بازیگران دین و قدرت سرازیر نشد برغم مشتهای کوبنده ای که نثار یکدیگر میکردند. اما، رئیس جمهور ژنده پوش ساده زیست اشرافیت ستیز، نمیدانست که تاریخ مصرفش بپایان رسیده بود.  کم نبودند و نیستند کسانی، در آن زمان و هم اکنون که بانفجار نظام ولایت از درون دلبسته بودند و هنوز هم.

شاید بصرفه باشد که حسابی از بهر ستیز و خصومت بین ولایت و ریاست و یا بیت رهبری و دستگاه دولت، نگشاییم. چرا که فریبکار، تنها یکبار دست به فریبکاری نمیزند. زیرا که یک بار فریبکار همیشه فریب کار. فریبکار بهر کاری که دست میزند آلوده است بفریبکاری. با ابراز تاسف است که باید بپذیریم تمامی آنانی که لباس "مقدس " "روحانیت " به تن دارند، فریبکار اند و در   فریبکاری است که آنها باجتهاد میرسند. چه خوب بود تحلیگران از  آنچه در نظام ظاهری ست مثل بالاگرفتن دعوا ها و مرافعه های لفظی بین ولایت پرستان تف لیس و دولت اعتدال را کمتر بها میدادند و مشت فریبکار نظام را میگشودند. چه اگر ولایت و ریاست و پیروان آنان بجان یکدیگر، نیفتند، آنگاه منفذی گشوده شود در ساختار ولایت که از آن ملت سر بر میکشد و بجان ولایت افتد. در سال 88 این منفذ گشوده شد و ستیز و خصومت رای ولی فقیه را با رای مردم بمعرض نمایش گذارد. این ستیز و خصومت، تحت خشونت و بیرحمی و انتقام ستانی ولی فقیه ، خاموش و فرو کش نمود و بار دیگر دچار فریب مضاعف گردیدیم، فریب دین و قدرت، یوغی با بار مضاعف، که چون بآن خو گرفته ایم سنگینی آنرا بر دوشهای خود احساس نمیکنیم.
  
فیروز نجومی
Firoz Nodjomi

۱۳۹۴ مرداد ۳۱, شنبه


استبداد و آگاهی طبقاتی




زمانی بود که انقلابیون چپ که در اندیشه برگزاری انقلاب بودند، پیوسته در باره استراتژی و تاکتیک های آن به بحث و گفتگو می پرداختند. بعضا، فراتر میرفتند و برای پیاده سازی آرمانهای خود دست بعمل میزدند. یا به جنگل ها میزدند ، یا در شهرها در خانه های چریکی میزیستند، و یا در تبعید و مخفیانه به آن روز موعد می اندیشند که شهرها را از طریق روستاها محاطره نموده و نشان دهند که اندیشه مائوتسه تنگ ادامه تقکر اصیل مارکس و لنین و استالین است. در این دوران بسیاری الگوی شوروی را نامناسب میدانستند بآن دلیل که اصالت خود را از دست داده و "تجدید نظر" خوانده میشد، الگویی که "سوسیال امپریالیسم" را تایید و تحکیم میکرد.  در نتیجه حزب توده فرزند نامشروع  مارکسیسم – لنینیسم دولتی و یا حزب کمونیست شوروی، اعتبار انقلابی خود را نزد انقلابیون روشنفکر جوان که به الگوی چینی دل بسته بوند و آن را الگویی اصیل تر میدانستند، از دست داده بود از حزب  خروج یافته و  "سازمان انقلابی حزب توده" را بنیان گذاری نمودند. پس از آن بر تعداد الگوها افزوده میشد و از هر گروه و سازمانی چندین گروه و سازمان دیگر زائیده گردید. بعضا، حتی چشم به الگوی آلبانی دوخته بودند و از انور خوجه رهبر حزب کمونیست آلبانی الهام میگرفتند.

برغم، اختلاف نظرها که منجر بانشعابات میان گروها و سازمانها  و احزاب انقلابی، همگان باهم بر سر یک موضوع توافق داشتند و آن این بود که برای اینکه بتوانیم در امر براندازی نظام شاهی موفق باشیم، باید مناسبات اجتماعی را شناسایی کنیم و مرحله رشد و تکامل جامعه را تعیین نماییم، همچنانکه مارکس و لنین انجام داده بودند. باین معنا که با ابزار تحقیق و تفحص در مناسبات تولیدی، بفهمیم که در کجای تکامل ماتریالیسم تاریخی قرار داریم؟ آیا از مناسبت ارباب - رعیتی و جامعه ی کشاورزی گذر کرده ایم و در حال پیمودن همان راهی هستیم که اروپایی ها در آن مسیر پیش از جوامعی مثل ایران گام نهاده اند؟ تعیین و تعریف مرحله رشد و تکامل مناسبت سرمایه داری، بویژه در زمینه های تولید و توزیع، بدان لحاظ اهمیت داشت که یار گیری سیاسی را هموار میساخت. اگر مثلا به این نتیجه میرسیدی که فیودالیسم در حال زوال است و عن قریب فرو خواهد ریخت، اتحاد با بورژوازی و سرمایه داری را ضروری میساخت. البته نه از  آن نوع که سر در آخور سرمایه های بزرگ امپریالیستی داشتند، بلکه از نوع ملی و سنتی آن.

اما کمتر کسی این روز ها  وقت خود را صرف چنین پرسش هایی میکند. چرا که ما در یک جامعه فرا طبقاتی زندگی میکنیم. در جامعه ما طبقات و اقشار دوران مدرن، مثل بورژوازی، طبقه متوسط و کارگری و یا اقشار مختلف روشنفکران، کارمندان و معلمان، فاقد هرگونه تشکل سیاسی اند، تشکلی  که از طریق کسب نفوذ و قدرت بتواند به دفاع از منافع طبقاتی و یا صنفی خود  بر خیزد. این بدان معنا است که آنها فاقد باورها و ارزش هایی هستند که بتوانند به واقعیات بیرونی معنا و مفهوم ببخشند . این نوع طبقات را، طبقاتی که ناتوان از شناسائی منافع و دفاع از آن هستند، مارکس" طبقه در خود " و یا بالقوه مینامد، برخلاف "طبقه- برای خود " که دارای "آگاهی طبقاتی" بوده و در جهت انجام وظایف تاریخی خود که ساختار یک جامعه نوین است، دست به مبارزه سیاسی میزند. چنین طبقه ای نه تنها هم اکنون در جامعه ما وجود ندارد، بلکه هرگز نتوانسته است در طول تاریخ، تحت نظام استبدادی در وحدت و هماهنگی با ساختار دین، رشد و نمو نماید و نسبت به منافع و نقش تاریخی خود آگاه گردیده از طبقه درخود به طبقه برای خود تبدیل شود. چنین فرصت و امکانی پس از فروپاشی نظام شاهی بوجود آمد که آگاهی های طبقاتی رشد نموده و در صحنه جامعه برقابت با یکدیگر برخواسته و ساختار قدرت  بازتابی شود از کثرت و منافع گوناگون طبقاتی.  اما، جنبش انقلابی هنوز از شیرخوارگی نگذشته بود که در انقیاد استبداد شریعت دینی در آمدند. شریعت وجود عینی طبقات مختلف با منافع گونا گون از جمله طبقات غنی و فقیر جامعه را نفی نمیکند، ولی با آگاهی طبقاتی هرگز سر سازش نداشته است. چرا که اسلام در پی ساختار "امت " است. کثرت به "وحدت " بمعنای، یکسانی، یک رنگی، و هماهنگی براساس باورها و ارزشهای اسلامی از جمله "تسلیم " و "اطاعت" و "جهاد" و "شهادت،" تبدیل میگردد. لاجرم ساختار قدرت بگونه ای بنیان گذارده شد که در خدمت "امت، " و یا جامعه ای که طبقات میتوانند تنها بشکل طبقات در خود وجود داشته باشند. استقبال از تحریمات اقتصادی و قطعنامه های شورای امنیت در واقع در خدمت ساختار "امت " و یا نفی اختلافات طبقاتی، و نابرابر ی ها روز افزون بین غنی و فقیر بود. نمیتوان کوششها و محاسبات ساختار دین و قدرت را در ساختار یک جامعه "فرا طبقاتی" ناموفق خواند.

مارکسیست ها خوب میدانند که چرا احزاب کمونیستی پیرو بین الملل دوم، با کتاب "تاریخ و آگاهی طبقاتی" بقلم متفکر و فیلسوف و منقد و انقلابی معروف، گئورک لوکاچ، از سر ستیز و خصومت بر آمدند و مولفش را متهم نموده و سخت مورد بی مهری قرار دادند. بحث لوکاچ در آن سند تاریخی، بطور ساده این بود که که شرایط عینی لزوما به یک حرکت انقلابی تبدیل نخواهد شد. که کارگران بواسطه ی جایگاهشان در نظام تولید سرمایه داری،  چون تولید کننده ی ارزش افزوده بنفع استثمارگران اند، آگاهی طبقاتی نه بمنصه میرسد و نه سازمانی را بوجود میآورند که در  صحنه قدرت حضور پیدا نموده دفاع از منافع کاگران و سرنگونی نظام سرمایه داری را در محور آگاهی خود قرار میدهند.

لوکاچ معتقد بود که به منظور آنکه کارگران در جامعه سرمایه داری برخیزند و ساختار سیاسی را سر نگون سازند و سوسیالیسم را بنا بگذارند، نیازمند به آگاهی به بت وارگی کالا و فریب مبادله برابر و آزاد بین فروشنده ی نیروی کار و خریدار آن میدانست. در غیر اینصورت کارگر می پذیرد و یا معتقد میشود که نظم بازار، نظمی داده شده، همساز و همآهنگ است با نظم طبیعت، همچنانکه پیشگامان اقتصاد سیاسی، از جمله آدم اسمیت مبادلات طبقات سرمایه دار و کارگر و مالک مستقلات را با یکدیگر برابر میدانست چرا که هر گروهی آن دریافت میکئد که در نظام تولید ارائه میکنند. سرمایه سود میبرد، نیروی کار دستمزد میگیرد و صاحب ملک "کرایه " دریافت میکند. آدم اسمیت این نسبت ها را طبیعی و بخشی از نظام طبیعت میدانست.  بهمین دلیل بجای آنکه کارگران بر نظام استثمارگر سرمایه داری، بشورند و آنرا سرنگون سازند، با آن خو میگیردد و در آن احساس سعادت، احساس امنیت و راحتی میکنند . مارکسیست های حزبی که رهنمود های خود را از بین الملل دوم که تحت رهبری حزب پیشآهنگ شوروی رفیق زینیف و استالین بود، دریافت میکردند، تحلیل لوکاچ را باین دلیل مردود میشماردند که لوکاچ در نگارش تاریخ و آگاهی طبقاتی، نقش حزب پیشاهنگ را در بیدار ساختن کارگران از شیوه تولید استثمار ی نظام سرمایه داری، نادیده گرفته بوده  است.

نبود آگاهی طبقاتی، گذر به جامعه فرا طبقاتی امت را، برغم هزینه های گرانباری که احزاب و سازمانهای انقلابی پرداختنند، نسبتا ساده نموده بود،. جامعه نه تنها با آئین شریعت غریبه و بیگانه نبود. حتی اگر به قواعد و مقررات و فرائض، شریعت عمل نمیکرد به ارزشهای محوری شریعت
 تسلیم و اطاعت در برابر الله، تبیعت و پیروی از عالم و مجتهد و فقیه، در فرهنگ و در آداب و رسم و رسوم ما، هر منفذی  برای رشد و نموآکاهی طبقاتی را مسدود ساخته بود. هم اکنون نیز نظام ارزشی اسلامی ، خشونت و بیرحمی و انتقام ستانی بسی بسیار عادی شده است. فساد اخلافی، دو رویی و فریبکاری و ریاکاری، غارت و چپاولگری، رانت خواری و دزدی، اعتیاد و روسپیگری، طبیعی بشمار میرود. بعنوان مثال حجاب که نماد تظاهر و پنهان کاری ست بالاتر از یک امر طبیعی ست بلکه فرمانی آسمانی ست. ما، نه تنها باین فریب آگاه نشدیم بلکه فرمان اجبار در آنراهم  پذیرفتیم. یعنی حجاب اهمیت دوچندان پیدا کرد. حجاب در واقع نماد جامعه فراطبقاتی گردید، زنان جامعه برغم جایگاه طبقاتیشان در ظاهر همه یک رنگ و یکجور گردیدند، چه زن کارگر باشد و یا همس سرمایه دار ، هردو تابع مقررات شریعت اند. حجاب تفاوت و اختلابین آندو را می پوشاند و طبیعی نشان میدهد، همچنانکه تن دادن و گردن نهادن به حرامها و حلال ها به ممنوعیت های شریعت از دیر زمان خوی گرفته بودند و چندان آگاه نبودند که حکومت شریعت، چیزی نیست مگر اسارت و بندگی. بعبارت دیگر، نجات کشور ما نه در آگاهی طبقاتی، بر عکس نیاز بنوعی آگاهی است که ماهیتا فراطبقاتی است. تنها اندیشه رهایی و آزادی و بازیافت انسانیت خویش است که جامعه فرا طبقاتی را تهدید بفروپاشی میکند.    

   
Firoz Nodjomi