۱۳۹۴ شهریور ۶, جمعه


فریبکاری مضاعف





بیائید فرض را بر این بگذاریم که نزاعها، دعواها، مرافعه ها و درگیریهای بین دو جناح سیاسی "اصولگرایان" برهبری ولی فقیه و  و دستگاه دولت برهبری رئیس جمهور که ارائه کننده نسخه ای   گفتمان اصلاح طلبی ست، در نگیرد. همه با هم، همانگونه که "رهبر معظم " توصیه کرده است، "همدل " و "همزبان " شوند. در آنصورت بجای آنکه این خصم های سیاسی، دندانهای تیز خود را به یکدیگر نشان داده، موی بر پشت سیخ نموده و قصد جان یکدیگر کنند، باید یکصدا و همآهنگ و همسو با هم به حمد و ستایش آن عقل و خردی بپردازند که مثلا طراح اصلی سیاستهای خارجی و داخلی، از جمله "دست یابی به غنی سازی هسته ای بهر قیمتی،" و "اقتصاد مقاومتی "، طرحی که سبب سرفرازی حکومت اسلامی و البته ملت ایران گردیده است.

در چنین صورتی بازی دین و قدرت به یک بازی حوصله بر و خسته کننده تبدیل میشود، بازی ای که در آن نه مهارتی بچشم میخورد و نه زبردستی و نه زیرکی، نه هیجانی  بر انگیزد و نه شوری بپا کند. حتی ممکن است که نظام را شکننده تر نماید همچون نظام شاهنشاهی. شاه، غره و مست قدرت، اصرار داشت که خود را مسئول سرنوشت کشور بداند و پرواز ملت بسوی دروازه های "تمدن بزرگ" بنام او نوشته شود. هیچ چیز بیشتر از آری گویی، از حمد و ستایش او را سخت خشنود نمیساخت. رئیس دولت و وزرای او تا کمر خم میشدند که بر دست او بوسه بزنند. بهمین دلیل، ساختار دیکتاتوری شاهنشاهی، بسی بسیار شکننده بود. چون بر یک پایه بنیان گذاری شده بود: تمرکز قدرت در دست یک فرد. همه چیز از او آغاز و باو ختم میشد. همیشه در لباسهای شاهانه با نقش و نگار، رنگهای زیبا و  مدالهای درخشان بر تخت سینه آویخته، نظر فرو دست ترین را در تحتانی ترین مرتبه اجتماعی بخود جلب مینمود. از آن لایه های زیرین میتوانستند نه شاه بلکه مسنول را در راس مشاهده نمایند. چند حزب دولتی مثل حزب ایران نوین که میتوانستند در اوضاع نامناسب منفذی از بهر گریز از مسئولیت انگاشته شوند، همه  را شاه منحل و حزب رستاخیز را بنیان گذارد و خود را هرچه بیشتر بعنوان مسئول به جامعه شناساند. در دوران "فضای باز سیاسی،" برنامه ای که با بی میلی باجرا در آورد، آنگشتها بطرف او نشانه رفت که او ست علت اصلی سیه روزیها و تیره بختی ما.  دیری نگذشت که شاه مرتکب یکی از بزرگترین اشتباهات خود گردید، اشتباهی مهلک. وی با تواضع و فروتنی برای نخستین بار بهمه ندانم کاریهای خود اعتراف و از همه فاجعه آمیز تر خود را "مسئول " وضع موجود شناسایی نمود.  بیچاره شاه نمیدانست که مردم شاه ضعیف، شاهی که خود را مسئول بداند و به اشتباه خود اعتراف کند، دوست ندارند. وی خبر نداشت که در واقع مرثیه نظام شاهنشاهی را میخواند، وقتی اعلام نمود که صدای شما را شنیده ام. غافل از اینکه هیچ خدایی نیست که هرگز صدای بنده ای بگوشش برسد. آیا تا کنون صدای کسی بگوش ولی فقیه رسیده است؟ خیر. چرا که او خداوند است یکتا و یگانه، او جلوه الله است. نه هرگز میشنود و نه هرگز پاسخ گوید. مهمتر از همه او عاری از هر گونه مسنولیت است. حال بندگان همه نسبت بدو مسئول اند.

اما، ساختار نظام ولایت بر دو پایه  دین و قدرت  بنا گردیده است. در این نظام در آمیختن دین و قدرت، همه مرزهای تعریف شده فرهنگی و اخلاقی و اجتماعی را مخدوش ساخته است. هرگز با یقین نمیتوان گفت که حضرت ولایت و یا ریاست جمهوری، بزبان دین سخن میگویند و یا قدرت یا هردو زبان را باهم ادغام میکنند و بزبان جدید سخن میگویند، زبانی که خود مرزهای مسئولیت ها را نیز در هم میکوبد. نظامی که مسئولیتها در آن مخدوش میشود. در نتیجه روابط جانشین ضوابط میشود. همه چیز پر رمز و راز است. بدرستی نیز روشن نیست که جرایم ماهیتا دینی هستند و یا سیاسی. مثلا دشورار است که بفمی "محاربه " و "مفسد فی الارض" سیاسی و یا دینی ست. بی جهت نیت که کشور ما بر اساس شاخص های شناخته شده بین المللی، در ردیف یکی از فاسدترین و ناشفافترین کشورها قرار گرفته است. اما، نظام بر سر پای خود محکم ایستاده است، برغم تمام درد ها و آسیب های اجتماعی. چرا که نه مسئولی را میتوان شناسایی نمود و نه پاسخگویی وجود دارد. بحساب و کتابها در دنیای دیگر میرسند. بعنوان مثال آیا تاکنون کسی و یا کسانی مسئول این عارت گریها و چپاولگریها میایاردی شناسایی شده اند؟ مسئولیت گریزی، ضرورتا نیازمند فریبکاری ست،، فریبکار مضاعف، فریبکاری دین و قدرت. بر خلاف دیکتاتوری سیاسی که روابط اجتماعی شفاف و زلال اند. مثلا در رابطه صدام حسین ساده اندیش، دیکتاتور بیرحم عراق، با مردم هیچ گونه راز و رمزی وجود نداشت. او نیز مانند شاه دوست داشت که همچون ستاره بدرخشد و بندگان همه او را ستایش کنند. حال آنکه مردم ایران حیران مانده اند که این دین است و یا قدرت است که حکومت میکند؟ مسئول کیت، دین و یا قدرت؟

واقعیت آن است که دیرزمانی ست نظام ولایت در یافته است، زد و خورد و درگیری در بالا، سود رسان نظام است. در صحت و سلامت رژیم نقشی ثبات زا بازی میکند، بازدارنده هر جوش و خروشی خواهد بود از پائین. بعبارت دیگری، مخالفت از بالا مخالفت از پائین را خنثی بلکه اخته میکند. چرا که مطالبات مردم را مصادره نموده و یا بهتر است بگوییم میبلعند بعد جویده جویده بیرون میدهند، از عدالت و آزادی گرفته تا یارانه های نقدی در زمان رئیس جمهور "پاکدست،"  محمود احمدی نژاد. آقای رئیس جمهور کنونی، خود لباس مقدس روحانی به تن، بدفاع از حقوق زنان و نقش آنان در برابر مواضع پوسیده ولایت می پردازد که جایگاه زن را  بخانواده محدود و تنها نقش مادری و همسری را برای زنان مناسبت اعلام نموده بود. این رئیس جمهور است که از بهر زنان سخن میگویند، چنانکه گویی این زنان ایران اند که سخن میگویند، در حالیکه صدای زن از نخستین توانایی های زن بود که ممنوع گردید که هرگز بگوش مردی نرسد و احتمالا مرد را تحریک نسازد. اما رئیس دولت اعتدال، صدای خفه شده آنانرا بکوش مردم میرساند.
  وی همچنین نظر ولایت و باطل داستن علوم انسانی را بچالش میکشد و از استقبال دولت از پژوهشها و نظریات اجتماعی و ضرورت آموختن آنها در دانشگاه ها سخن میراند گویی که از اصل و اصول اعتقاداتی وی بوده است و هماکنون از آن پرده برداری میکند. احمدی نژاد، رئیس جمهور سابق غرب را مورد سر زنش قرار میداد به آن دلیل که به "کرامت " انسانی ارزش نمی نهد اما هرگز نهان آشکار نمیکرد که در اسلام کرامت انسانی ناشی است از تسلیم و اطاعت از امام که خود نماد آن بود، حتی در دورانی که تاریخ مصرفش بپایان رسیده بود.

 بگذریم که رقابت، تضاد و تصادم بین ولایت و ریاست و تنش آلود بودن روابط فی مابین، بخشا ساختاری ست و ناشی از تنش بین رای ولی فقیه و رای مردم است که رئیس جمهور نیمه تبلوری از آن ست. رئیس جمهور ظاهرا  خود را متعهد و ملتزم به رای مردم نشان میدهد و از آن جایگاه بعضا مواضع ولایت را به چالش میکشد، در حالیکه بخوبی آگاه است که بدون رای ولی فقیه، هرگز توانا به بدست آوردن رای مردم نمیشد. حسن روحانی نیز ظاهرا منتخب مردم، مثل پیشینیان خود، حکم  "تنفیذ "  را ازدست ولی فقیه دریافت نموده است. التزام او اول به نظام ولایت فقیه ست، نظامی که خود یکی از معمارانی ست که در دامن آن پرورش یافته و پیوسته در تداوم و استحکام آن کوشیده است. اما، در زمانیکه مردم گوینده خود را نیافریده اند، گوینده آنها کسی خواهد بود که از درون نظام و از بالا برخاسته باشد چه حوزه ای باشد چه دانشگاهی، چه مثل حجت الاسلام محمد خاتمی باشد چه مانند احمدی نژاد که اگرچه درجه دکترای  در ترافیک، یکی از علمی ترین رشته های دوران مدرن، احراز کرده بود، خود جوجه مجتهدی بود پرورش یافته در دامن مصباح یزدی، آیت الله ی شیفنته قدرت خدایی. رئیس جمهور کنونی، پیشا پیش از محدودیت های ریاست در برابر ولایت آگاه بوده و هست. حقیقت آن است که نه رئیس جمهور و نه وزیر امور خارجه و یا وزیر ارشاد و یا هر وزیر دیگری، هیچیک از فریبکاری برکنار نبوده اند و نیستند. چرا که آنکس که در دامن نظامی ذاتا فریبکار زاده شود نمیتواند به فریبکاری آلوده نباشد.

مسلم است که هسته ای شدن کشور از آغاز بیش از یک فریب نبود و هم اکنون هم چیزی جز فریبکاری نیست. اگر حضرت ولایت جنگ هسته ای را آغاز نکرده بود شاخ کدام شیطان بزرگ را در دسته های پر قدرت خود میپیچاند تا اقتدار خدایی بدست آورد. حضر ولایت هر روز یا آمریکا وارد گود مبارزه میشود تا فساد و جرم و جنیات دزدی، گسترش استفاده از مواد مخدر و کاهش سن روسپیگری، گسترش فقر و گرسنگی، محنت و تنگدستی را انکار نماید. همگان بخوبی آگاهند که حضرت ولی فقیه آغاز کننده دعوای هسته ای و پایان دهنده آن است. که این حضرت ولایت، برغم رهنمود "نرمش قهرمانانه " به تیم مذاکره کننده، بر فراز منبر شخصا و مستقیما به مذاکره با آمریکا به بده بگیر و بده بستان میپردازد و در عین حال اظهار "بد بینی " به نتایج مذاکرات مینماید.  که دشمن از پشت خنجر زن است و خیانت پیشه و نمیتوان باو اعتماد کرد. روشن است که تا کنون، ولی فقیه سخنی بر زبان نرانده است بدون آنکه منفذی از بهر گریز از مسنولیت در آن تعبیه نکرده باشد، کنشی که ضرورتا نیازمند فریبکاری ست.

واقعیت آنست که همه، هر آنچه فساد برانگیز است و جامعه را به بفساد میکشاند از فریب دین و قدرت بر میخیزد، از فریب مضاعف که فقاهت برهبری ولایت، مظهر راستین آن است. تمامی فساد و گندیدگی که وجود نظام را در بر گرفته است ناشی از مسنولیت گریزی ست، مرضی  که از راس نظام  آغاز و سراسر نظام را بدان آلوده ساخته، مرضی نیازمند فریبکاری. بی جهت نیست که فرهنگ فریبکاری در رفتار و گفتار مردم عادی گشته است. که ظاهر همه چیز شده است. اصلا مهم نیست که چه در نهان داری ظاهر باید فریبنده باشد، باید خیره کنند و تشخص آور باشد. مهم آن است که چه چیزی را به نمایش در آری. بی جهت نیست که  کشوری که قوانین شریعت مردم را به بند میکشد و قوانین حجاب و جدایی جنسیت را بضرب شلاق و توهین و جریمه، حاکم ساخته اند، یکی از بزرگترین مصرف کننده لوازم ارایش در جهان شناخته میشود و در آن بزرگترین رقم پلاستیک جراحی صورت میگیرد. این ظاهرپرستی، این بت وارگی ظاهر که از مادیگرایی ریشه میگیرد، در دامن جامعه ای پرورش یافته است که  بر اساس انکار جهان مادیات و لذت زندگی، بنیان گذارده شده است.  چه فریب آشنایی.

با این وجود، بعضا  زد و خورد های لفظی، بندرت حذفی را بین ولایت و ریاست و پیروان آنان بسی بسیار جدی شمرده و روی ان حساب باز میکنند، چنانکه گویی از درزی موی گونه در ساختار دین و قدرت، نظام ولایت درهم فرو خواهد ریخت، همانگونه که چنین انتظاراتی را در دوران دوم ریاست جمهوری احمدی نژاد، بوجود آورده بودند، دوره ای که ستتیز و خصومت بین ولایت و ریاست به جاهای بسی بسیار باریک کشیده میشد که نه تنها در عزل و نصب وزیر اطلاعات، حیدر مصلحی، بازتاب می یافت بلکه در کشف یک خط "انحرافی " و استفاده از "جن گیران " و "رملان،" در حلقه دولت، نیز بیان میگردید. سرانجام شاهد بودیم که قطره ای خون از بینی هیچ یک از بازیگران دین و قدرت سرازیر نشد برغم مشتهای کوبنده ای که نثار یکدیگر میکردند. اما، رئیس جمهور ژنده پوش ساده زیست اشرافیت ستیز، نمیدانست که تاریخ مصرفش بپایان رسیده بود.  کم نبودند و نیستند کسانی، در آن زمان و هم اکنون که بانفجار نظام ولایت از درون دلبسته بودند و هنوز هم.

شاید بصرفه باشد که حسابی از بهر ستیز و خصومت بین ولایت و ریاست و یا بیت رهبری و دستگاه دولت، نگشاییم. چرا که فریبکار، تنها یکبار دست به فریبکاری نمیزند. زیرا که یک بار فریبکار همیشه فریب کار. فریبکار بهر کاری که دست میزند آلوده است بفریبکاری. با ابراز تاسف است که باید بپذیریم تمامی آنانی که لباس "مقدس " "روحانیت " به تن دارند، فریبکار اند و در   فریبکاری است که آنها باجتهاد میرسند. چه خوب بود تحلیگران از  آنچه در نظام ظاهری ست مثل بالاگرفتن دعوا ها و مرافعه های لفظی بین ولایت پرستان تف لیس و دولت اعتدال را کمتر بها میدادند و مشت فریبکار نظام را میگشودند. چه اگر ولایت و ریاست و پیروان آنان بجان یکدیگر، نیفتند، آنگاه منفذی گشوده شود در ساختار ولایت که از آن ملت سر بر میکشد و بجان ولایت افتد. در سال 88 این منفذ گشوده شد و ستیز و خصومت رای ولی فقیه را با رای مردم بمعرض نمایش گذارد. این ستیز و خصومت، تحت خشونت و بیرحمی و انتقام ستانی ولی فقیه ، خاموش و فرو کش نمود و بار دیگر دچار فریب مضاعف گردیدیم، فریب دین و قدرت، یوغی با بار مضاعف، که چون بآن خو گرفته ایم سنگینی آنرا بر دوشهای خود احساس نمیکنیم.
  
فیروز نجومی
Firoz Nodjomi

۱۳۹۴ مرداد ۳۱, شنبه


استبداد و آگاهی طبقاتی




زمانی بود که انقلابیون چپ که در اندیشه برگزاری انقلاب بودند، پیوسته در باره استراتژی و تاکتیک های آن به بحث و گفتگو می پرداختند. بعضا، فراتر میرفتند و برای پیاده سازی آرمانهای خود دست بعمل میزدند. یا به جنگل ها میزدند ، یا در شهرها در خانه های چریکی میزیستند، و یا در تبعید و مخفیانه به آن روز موعد می اندیشند که شهرها را از طریق روستاها محاطره نموده و نشان دهند که اندیشه مائوتسه تنگ ادامه تقکر اصیل مارکس و لنین و استالین است. در این دوران بسیاری الگوی شوروی را نامناسب میدانستند بآن دلیل که اصالت خود را از دست داده و "تجدید نظر" خوانده میشد، الگویی که "سوسیال امپریالیسم" را تایید و تحکیم میکرد.  در نتیجه حزب توده فرزند نامشروع  مارکسیسم – لنینیسم دولتی و یا حزب کمونیست شوروی، اعتبار انقلابی خود را نزد انقلابیون روشنفکر جوان که به الگوی چینی دل بسته بوند و آن را الگویی اصیل تر میدانستند، از دست داده بود از حزب  خروج یافته و  "سازمان انقلابی حزب توده" را بنیان گذاری نمودند. پس از آن بر تعداد الگوها افزوده میشد و از هر گروه و سازمانی چندین گروه و سازمان دیگر زائیده گردید. بعضا، حتی چشم به الگوی آلبانی دوخته بودند و از انور خوجه رهبر حزب کمونیست آلبانی الهام میگرفتند.

برغم، اختلاف نظرها که منجر بانشعابات میان گروها و سازمانها  و احزاب انقلابی، همگان باهم بر سر یک موضوع توافق داشتند و آن این بود که برای اینکه بتوانیم در امر براندازی نظام شاهی موفق باشیم، باید مناسبات اجتماعی را شناسایی کنیم و مرحله رشد و تکامل جامعه را تعیین نماییم، همچنانکه مارکس و لنین انجام داده بودند. باین معنا که با ابزار تحقیق و تفحص در مناسبات تولیدی، بفهمیم که در کجای تکامل ماتریالیسم تاریخی قرار داریم؟ آیا از مناسبت ارباب - رعیتی و جامعه ی کشاورزی گذر کرده ایم و در حال پیمودن همان راهی هستیم که اروپایی ها در آن مسیر پیش از جوامعی مثل ایران گام نهاده اند؟ تعیین و تعریف مرحله رشد و تکامل مناسبت سرمایه داری، بویژه در زمینه های تولید و توزیع، بدان لحاظ اهمیت داشت که یار گیری سیاسی را هموار میساخت. اگر مثلا به این نتیجه میرسیدی که فیودالیسم در حال زوال است و عن قریب فرو خواهد ریخت، اتحاد با بورژوازی و سرمایه داری را ضروری میساخت. البته نه از  آن نوع که سر در آخور سرمایه های بزرگ امپریالیستی داشتند، بلکه از نوع ملی و سنتی آن.

اما کمتر کسی این روز ها  وقت خود را صرف چنین پرسش هایی میکند. چرا که ما در یک جامعه فرا طبقاتی زندگی میکنیم. در جامعه ما طبقات و اقشار دوران مدرن، مثل بورژوازی، طبقه متوسط و کارگری و یا اقشار مختلف روشنفکران، کارمندان و معلمان، فاقد هرگونه تشکل سیاسی اند، تشکلی  که از طریق کسب نفوذ و قدرت بتواند به دفاع از منافع طبقاتی و یا صنفی خود  بر خیزد. این بدان معنا است که آنها فاقد باورها و ارزش هایی هستند که بتوانند به واقعیات بیرونی معنا و مفهوم ببخشند . این نوع طبقات را، طبقاتی که ناتوان از شناسائی منافع و دفاع از آن هستند، مارکس" طبقه در خود " و یا بالقوه مینامد، برخلاف "طبقه- برای خود " که دارای "آگاهی طبقاتی" بوده و در جهت انجام وظایف تاریخی خود که ساختار یک جامعه نوین است، دست به مبارزه سیاسی میزند. چنین طبقه ای نه تنها هم اکنون در جامعه ما وجود ندارد، بلکه هرگز نتوانسته است در طول تاریخ، تحت نظام استبدادی در وحدت و هماهنگی با ساختار دین، رشد و نمو نماید و نسبت به منافع و نقش تاریخی خود آگاه گردیده از طبقه درخود به طبقه برای خود تبدیل شود. چنین فرصت و امکانی پس از فروپاشی نظام شاهی بوجود آمد که آگاهی های طبقاتی رشد نموده و در صحنه جامعه برقابت با یکدیگر برخواسته و ساختار قدرت  بازتابی شود از کثرت و منافع گوناگون طبقاتی.  اما، جنبش انقلابی هنوز از شیرخوارگی نگذشته بود که در انقیاد استبداد شریعت دینی در آمدند. شریعت وجود عینی طبقات مختلف با منافع گونا گون از جمله طبقات غنی و فقیر جامعه را نفی نمیکند، ولی با آگاهی طبقاتی هرگز سر سازش نداشته است. چرا که اسلام در پی ساختار "امت " است. کثرت به "وحدت " بمعنای، یکسانی، یک رنگی، و هماهنگی براساس باورها و ارزشهای اسلامی از جمله "تسلیم " و "اطاعت" و "جهاد" و "شهادت،" تبدیل میگردد. لاجرم ساختار قدرت بگونه ای بنیان گذارده شد که در خدمت "امت، " و یا جامعه ای که طبقات میتوانند تنها بشکل طبقات در خود وجود داشته باشند. استقبال از تحریمات اقتصادی و قطعنامه های شورای امنیت در واقع در خدمت ساختار "امت " و یا نفی اختلافات طبقاتی، و نابرابر ی ها روز افزون بین غنی و فقیر بود. نمیتوان کوششها و محاسبات ساختار دین و قدرت را در ساختار یک جامعه "فرا طبقاتی" ناموفق خواند.

مارکسیست ها خوب میدانند که چرا احزاب کمونیستی پیرو بین الملل دوم، با کتاب "تاریخ و آگاهی طبقاتی" بقلم متفکر و فیلسوف و منقد و انقلابی معروف، گئورک لوکاچ، از سر ستیز و خصومت بر آمدند و مولفش را متهم نموده و سخت مورد بی مهری قرار دادند. بحث لوکاچ در آن سند تاریخی، بطور ساده این بود که که شرایط عینی لزوما به یک حرکت انقلابی تبدیل نخواهد شد. که کارگران بواسطه ی جایگاهشان در نظام تولید سرمایه داری،  چون تولید کننده ی ارزش افزوده بنفع استثمارگران اند، آگاهی طبقاتی نه بمنصه میرسد و نه سازمانی را بوجود میآورند که در  صحنه قدرت حضور پیدا نموده دفاع از منافع کاگران و سرنگونی نظام سرمایه داری را در محور آگاهی خود قرار میدهند.

لوکاچ معتقد بود که به منظور آنکه کارگران در جامعه سرمایه داری برخیزند و ساختار سیاسی را سر نگون سازند و سوسیالیسم را بنا بگذارند، نیازمند به آگاهی به بت وارگی کالا و فریب مبادله برابر و آزاد بین فروشنده ی نیروی کار و خریدار آن میدانست. در غیر اینصورت کارگر می پذیرد و یا معتقد میشود که نظم بازار، نظمی داده شده، همساز و همآهنگ است با نظم طبیعت، همچنانکه پیشگامان اقتصاد سیاسی، از جمله آدم اسمیت مبادلات طبقات سرمایه دار و کارگر و مالک مستقلات را با یکدیگر برابر میدانست چرا که هر گروهی آن دریافت میکئد که در نظام تولید ارائه میکنند. سرمایه سود میبرد، نیروی کار دستمزد میگیرد و صاحب ملک "کرایه " دریافت میکند. آدم اسمیت این نسبت ها را طبیعی و بخشی از نظام طبیعت میدانست.  بهمین دلیل بجای آنکه کارگران بر نظام استثمارگر سرمایه داری، بشورند و آنرا سرنگون سازند، با آن خو میگیردد و در آن احساس سعادت، احساس امنیت و راحتی میکنند . مارکسیست های حزبی که رهنمود های خود را از بین الملل دوم که تحت رهبری حزب پیشآهنگ شوروی رفیق زینیف و استالین بود، دریافت میکردند، تحلیل لوکاچ را باین دلیل مردود میشماردند که لوکاچ در نگارش تاریخ و آگاهی طبقاتی، نقش حزب پیشاهنگ را در بیدار ساختن کارگران از شیوه تولید استثمار ی نظام سرمایه داری، نادیده گرفته بوده  است.

نبود آگاهی طبقاتی، گذر به جامعه فرا طبقاتی امت را، برغم هزینه های گرانباری که احزاب و سازمانهای انقلابی پرداختنند، نسبتا ساده نموده بود،. جامعه نه تنها با آئین شریعت غریبه و بیگانه نبود. حتی اگر به قواعد و مقررات و فرائض، شریعت عمل نمیکرد به ارزشهای محوری شریعت
 تسلیم و اطاعت در برابر الله، تبیعت و پیروی از عالم و مجتهد و فقیه، در فرهنگ و در آداب و رسم و رسوم ما، هر منفذی  برای رشد و نموآکاهی طبقاتی را مسدود ساخته بود. هم اکنون نیز نظام ارزشی اسلامی ، خشونت و بیرحمی و انتقام ستانی بسی بسیار عادی شده است. فساد اخلافی، دو رویی و فریبکاری و ریاکاری، غارت و چپاولگری، رانت خواری و دزدی، اعتیاد و روسپیگری، طبیعی بشمار میرود. بعنوان مثال حجاب که نماد تظاهر و پنهان کاری ست بالاتر از یک امر طبیعی ست بلکه فرمانی آسمانی ست. ما، نه تنها باین فریب آگاه نشدیم بلکه فرمان اجبار در آنراهم  پذیرفتیم. یعنی حجاب اهمیت دوچندان پیدا کرد. حجاب در واقع نماد جامعه فراطبقاتی گردید، زنان جامعه برغم جایگاه طبقاتیشان در ظاهر همه یک رنگ و یکجور گردیدند، چه زن کارگر باشد و یا همس سرمایه دار ، هردو تابع مقررات شریعت اند. حجاب تفاوت و اختلابین آندو را می پوشاند و طبیعی نشان میدهد، همچنانکه تن دادن و گردن نهادن به حرامها و حلال ها به ممنوعیت های شریعت از دیر زمان خوی گرفته بودند و چندان آگاه نبودند که حکومت شریعت، چیزی نیست مگر اسارت و بندگی. بعبارت دیگر، نجات کشور ما نه در آگاهی طبقاتی، بر عکس نیاز بنوعی آگاهی است که ماهیتا فراطبقاتی است. تنها اندیشه رهایی و آزادی و بازیافت انسانیت خویش است که جامعه فرا طبقاتی را تهدید بفروپاشی میکند.    

   
Firoz Nodjomi


۱۳۹۴ مرداد ۲۳, جمعه

من مسلمانم
طرفدار رژیم دین هم نیستم!



در حالیکه مردم هیچ ابایی از ابراز تنفر و انزجار از نظام ولایت و جنبش های اسلامی مثل داعشی ها و القاعده و بوکوحرام ها و... بخود هراسی راه نمیدهند، به همان میزان در تایید و تصدیق ایمان خود بدین اسلام از هیچ دریغ نکنند. باین معنا که در منظر دین باوران، در شرایط کنونی، حکومت آیت الله ها و اسلامیست های رادیکال، لزوما بازتابی از مقدسات و آموزشهای دین اسلام نیست. یعنی که جنایاتی که رژیم ولایت و یا جنبشهای اسلامی  تا کنون مرتکب شده اند، جنگ و خونریزی،  تخریب و ویرانی که ببار آورده اند،  خشونت ها و تجاوزاتی که علیه ابنای بشر تحت پرچم لا الله الا الله  از خود بمنصه ظهور رسانده اند با اصل و اصول  اسلامی که مردم بدان اعقتاد دارند، ارتباطی ندارد. یکی "اسلام ناب محمدی" و اسلام  وهابی ها و سلفی ها و یا خلیفه گرایان، دیگری اسلام رحمان است و رحیم، اسلام نرم و انعطاف پذیر و در آشتی با زمان، اسلامی که نظام ولایت آنرا "اسلام آمریکایی " نامیده است. نیز دین باوران سخت اصرار داردند که این نه اسلام که حاکمان هستند که ظالم اند، که ستم کارند، که دیکتاتوراند. این بازجویان و مامورین هستند که دست بخشم و خشونت و بیرحمی نسبت به مردم میزنند، چه ارتباطی بین اینان وجود دارد و مقدسات دینی؟ همچنین میافزایند که آموزه های دین اسلام، رفتار و گفتار قئرتمداران دینی و قساوت و کین خواهی که اسلامیست ها در سطح جهان از خود نشان داده اند، بر نمی تابد.

این عبارات ضد و نقیض- مبنی بر اعتقادات دینی و تایید و تصدیق اسلام از یکطرف و از دیگر طرف، محکوم نمودن ساختار قدرت، بیاتگر این واقعیت استکه مسلمانانی  که به دین و اصل و اصول اسلامی ایمان دارند، آماده نیستند که این همانی واقعیت بیرونی و اعتقادات درونی را بپذیرند. آنرا از این جدا میسازند. حکومت دین را یک حکومت فاسد و منحط میخوانند و در همان حال از اخلاق و معنویات دین اسلام، بدفاع بر میخیزند. که آنچه در بیرون وجود دارد سیاهی است و تباهی، زور است و زر و تزویر. آنچه در درون و در باورشان وجود دارد، پاک است و معصوم ، رحیم و رحمان و روحانی، چنانکه گویی در نص کتاب مقدس قرآن نه از خشونت و انتقام ستانی سخنی رفته است، نه  از جهاد و شهادت در دفاع از یکتایی و یگانگی الله. که هیچ خدایی دیگری نیست مگر الله، چنانکه گویی جهاد و شهادت چیزی کمتر است  از جنایت و کشتار و خونریزی، از خشونت و بیرحمی و انتقام ستانی، از تسلیم و اطاعت و فرمانبری، نظام   ارزشی ای که الله به بندگان خود ارزانی داشته تا خوشبخت در این جهان و رستگار در سرای دیگری باشند. یعنی که یک همگنی بین حکومت و جنبشهای اسلامی و نص صریح قرآن وجود دارد که قابل انکار نیست.

بعضا، شکوه برآرند که حکومت آیت الله ها را برهبری ولی فقیه، "اسلامی" خواندن، نزول شان اسلام است. اسلام کجا و حکومت اسلامی و یا جنبش های اسلام گرا، کجا؟ اسلام باوران اصرار میورزند که آنچه حکومت آیت الله ها و اسلامیست های خلیفه گرا،  ارائه میدهند هیچگونه هم سنخی با دین اسلام ندارد. دینی که مردم  بدان باور دارند، با حکومت و قدرت سر و کاری ندارد، نمیتوان فساد و جنایت، غارت و چپاولگری را که به حکومت اسلامی نسبت میدهند و یا جنایات هولناکی که بدست اسلام گرایان وقوع میابد، به  دینی که اخلاق و معنویت، جوهر وجود و ماهیت آن است، نسبت داد. گویی که دین اسلام با قدرت، بیگانه و غریبه است، گویی که آیت الله ها و اسلامیست هایی مثل ابوبکر البغدادی به کلام مقدس الله، به نص قران، وقوف ندارند   و یا خوانش آنها از قرآن پ سراسر اشتباه است.

بدرستی معلوم نیست آنانی که از دین اسلام دفاع نموده و توامان رژیم و جنبش های اسلامی  را لعن و نفرین میکنند از کدام دین و یا از کدام اخلاق و معنویت سخن میرانند؟ آن دینی که از نیاکان خود بارث برده اند و یا دینی که در کتاب قرآن، کتابی که الله خود در آن سخن گفته است؟ آیا دینی که بر یک مطلق، لا الله الا الله، بنیان نهاده شده است، میتواند بیانگر حقیقت دیگری باشد مگر فراخوانی بسوی تسلیم و اطاعت و فرمانبری؟

این دوگانگی در برخورد با اسلام، بخشا ناشی از این واقعیت آستکه زبان الله نه تنها برای ایرانیان بلکه برای مسلمانان عرب زبان هم ، زبانی ست بیگانه. چرا که قرآن و ادبیاتی که در حاشیه آن  در طول تاریخ رشد و تکامل یافته است، چیزی نیست مگر تمرکز و تکرار یک نکته که لا الله الا الله، که الله هست و بجز او هیچکسی نیست، گزاره ای که شعور و آگاهی مسلمانان را شکل بخشیده و مطلق نگری را نهادین میسازد. بنابراین، باور و ایمان اکثریت مسلمانان را نمیتوان نتیجه معرفت و آگاهی آنها  به شخصیت و ماهیت الله دانست. آنها اسلام را همانگونه که بارث برده اند، میفهمند، مجموعه ای از فرائض و تکالیف و مراسم عبادت و نیایش. که آغوش اسلامی که مظهر آن فقاهت است همیشه ملجا و پناگاهی بوده است، بویژه تهی دستان. طبیعی ست که به آنچه از نیاکان  خود دریافت کرده و حد اقل بخشی از هویت گشته است، تعصب بورزی و تاب تحمل دیگری را در خود تقلیل دهی.

 چرا که در جامعه ایکه دین بر فرهنگ و راه و روش و آداب و رسوم و عادات مردم سلطه افکنده است و در طی تاریخ مورد حمایت، تایید و تصدیق ساختار قدرت قرار میگیرد،  الله و گفتمان او را از نقد ونفی مصونیت بخشیده است. چراکه گزاره مطلق لا الله الا الله، شک و تردید را که بنیان هرگونه تحول در علم و دانش است، ممنوع، محکوم و معدوم میسازد. شک و تردید نسبت به یکتایی و یگانگی الله، منافق و مشرک بار میآورد که در این جهان باید بدار مجازات آویخته شود و در آن دنیا دچار عذاب "الیم " و یا سوختن در دوزخ الله تا ابد. بنابراین، هرگز شرایطی بوجود نیامده است که مسلمانان بتوانند دلبستگی عاطفی و احساسی خود را بدین اسلام با معرفت و آگاهی بپذیریند. بیجهت نیست که در 1357 در تعصب و تحجر غرق گشتیم . چرا که حقیقت اسلام از اسلام باوران پوشیده مانده بود. چرا که شمشیر برنده قدرت پیوسته، در دفاع از شریعت اسلام و  فرهنگ تسلیم و اطاعت، زبان نقد را از بیخ  حلقوم قطع نموده بود. آیا ابلهانه نیست که آزادی و استقلال را در دامن اسلام بجوئیم؟ مضاف بر این چه بسا روشنفکران و سیاست ورز ان چپ و راست و لیبرال و دمکرات نیز به بهانه ی احترام به ارزش ها و مقدسات دینی مردم، از یک طرف و کسب قدرت از طرف دیگر، نقد دین را سرکوب نموده و همیشه آنرا چیزی بیش از یک ماجراجویی بیهوده نخوانده اند.

حقیقت آن است که گفتار و کردار نظام اسلامی و اسلامیست های سلحشور، بسیار نزدیک تر است به گفتمان الله در کتاب قرآن تا دینی که مردم بدان اعتقاد دارند. بدون تردید، آیت الله ها و حجت الاسلام ها و نیز مفتی های وهابی و سلقی و دیگر مکتبهای اسلامی، بیش از هر فرد دیگری در جامعه بزبان و کلام الهی آشنایی دارند. آنها در فهم و تعبیر و تفسیر سخنان الله به درجه مافوق استادی رسیده اند. آموزش کلام الهی و غور و تفکر در باره آن، حرفه ای ست که در آن تنفسی وجود ندارد. بدون وقفه تا پایان عمر ادامه دارد. با توجه به این واقعیت، محکومیت رژیم دین و رفتار تهوع آور اسلامیست ها از جمله خلافت اسلامی در شام و عراق، تحت عنوان انحراف از اخلاق و معنویات، بسادگی قابل توجیه نمی باشد.

واقعیت آن است که فساد و انحطاط و تباهی ای که رژیم دین و جنبش های اسلامی در قعر آن فرو رفته اند،  از کلام الله بر میخیزد، از متن کتاب مقدس قرآن. الله پرستان، نمیتوانند بسادگی حکومتی که به منظور برقراری امنیت اخلاقی، حفظ عفت و ناموس همگانی، بنابر حکم شریعت اسلام حجاب را اجباری  و پرهیز از منکرات را به مرحله اجرا گذارده است، محکوم به بی اخلاقی و بی اعتنایی به معنویت نمایند. حال آنکه، اگر فساد و انحطاط و تباهی، هم اکنون بر جامعه ی ولایت سلطه افکنده است، منشاء آن اسلام است، دینی که مظهر آن یا ولایت است و یا خلاقت.

افزوده بر این، سوال این است که واقعا در تسلیم و اطاعت، که اصل اساسی دین اسلام است چه معنویت و اخلاق میتوان یافت؟ آیا حمد و ستایش الله بعنوان ارباب و فرمانروای دوجهان و تقلیل خویش به بنده و رعیت الله، خیلی معنوی و اخلاقی ست؟ آیا این بدان معنا است که اگر زندگی خود را در خلوص نیت، با قلب پاک به الله تسلیم نماییم و از فرامین او یعنی به شریعت او گردن نهیم، کمال انسانیت را پیموده ایم؟ آیا عبودیت که آنرا دین اسلام، بیش از هر چیز دیگری می طلبد، شرط تحصیل کمال انسانی ست؟ آیا انسانیت در بندگی و عبودیت، در حمد و ستایش الله از سحرگاهان تا شبانگاهان، در جهاد و شهادت و خشونت و انتقام ستانی ست؟ روشن است که این ارزشها، بیگانه با کرامت و عزت و با عقل و خرد و خود آئینی انسان و نهایتا ضد بشری ست، ارزشهایی که از دل دین اسلام و آرمان دینی بیرون میآیند. واقعیت آن است که روشنفکران و اندیشمندان بخاطر موقعیت هژمونیک دین در جامعه هرگز به تاثیر مخرب و فاسد کننده ی ارزشهای دین در شخصیت و فرهنگ ایرانی، نه تنها توجه کافی مبذول نداشته اند بلکه در سرکوب آن کوشیده اند و در دفاع از آزادی بیان تنها تا آنجا به پیش میروند که به خواست کسب قدرت زیانی وارد نسازد و سبب رم کردن مردم نشود.

آخرین نکته ای که در این راستا باید بدان اختصارن اشاره نمود، آنستکه  این جدا سازی قدرت از دین و یا متهم نمودن ساختار قدرت به سوء استفاده از دین اسلام، بیانگر چیزی نیست مگر گریز از مسئولیت و مقاومت در برابر مشاهده ی حقیقت: اسلام، دین واپسگرایی،  ضد اخلاقی و ضد انسانی، دینی که در طی قرون از نسلی به نسل دیگر انتقال یافته  و بخش لاینفک شخصیت و فطرت ما گشته است. هم اکنون دیکتاتور و نظام دیکتاتوری را شناخته ایم اما خود را مسئول آفرینش آن نمیدانیم، استعمارگران و امپریالیست ها را مسئول تیره روزی خود می پنداریم، گویی ارزشهایی که به آن باور داریم چیزی جدا از ارزشهای حکومت استبدادی ست. گویی حکومت دیکتاتوری میتواند بر اساس اصل دیگری بجز اصل تسلیم و اطاعت و فرمانبری بنا گردد، ارزشهایی که در پندار و گفتار و رفتار ما نهادین شده اند.

ما ایرانیان هرگز نمیتوانیم، نظام استبدادی را از بیخ و بن بر کنیم بدون آنکه با ارزشهای استبدادی نهفته در بطن اسلام خود را رو برو سازیم و از سرکوب نقد و بر رسی آن اجتناب ورزیم. تنها زمانی میتوانیم بسوی آزادی حرکت نماییم و به کسب انسانیت خود نایل شویم، که در چهره دین خود، دور از تعصب و غیرت، بنگریم. نمیتوان چندان بآینده خوشبین بود، آینده ای دمکراتیک و آزاد، اگر از تشویق و تبلیغ ارزشهای خود آئینی و خود مختاری، غافل بمانیم. بعبارت دیگر، جوش و خروش مردم حتی اگر بر قدرت فایق آید و پیروز گردد، ممکن است که هرگز به آنچه که میخواهد که نهایتا آزادی ست، نرسد اگر نپذیریم که جنبشی که در حال شکل گیری ست، جنبشی ست که بدین ستیزی تمایل دارد، خود بازتابی ست از حرمت از دست رفته قشر روحانیت مظهر دین. چه اگر در دین ستیزی آزاد نباشیم و یا در شستشوی درون خود از توهمات و تعصبات و "غیرتمداری" آزاد نباشیم، بچه چیز میتوانیم آزاد باشیم، تنها آزاد هستیم که تسلیم شده و اطاعت کنیم، چشم بسته و دهان بسته بزندگی حیوانی خود ادامه دهیم؟  بفرض که نظام دیکتاتوری را بر اندازیم، اما ارزشهای استبدادی، فرهنگ حمد و ستایش، تملق و چاپلوسی، غیرت و تعصب، خرافه پرستی و رجعت بگذشته، گریز از مسئولیت و خود آئینی را همانگونه که بوده است مورد دفاع و حفاظت خود قرار دهیم و به نسل دیگر انتقال دهیم، نه هرگز میتوانیم اندیشه رهایی را ماندگار سازیم و نه میتوانیم باز یافتن انسانیت و آزادی را همیشگی نماییم. دیگر  نه جای مصلحت است، نه جای ریاکاری و نه محافظه کاری.

فیروز نجومی
Firouz Nojoumi



۱۳۹۴ مرداد ۱۶, جمعه

رهایی،
آیا یک توهم است؟




کم نیستند آنها که یا به حکومت الله باور ندارند و یا آنرا جدی تلقی نمیکنند. حق هم دارند. چون در
 حکومت دین نا ممکن، ممکن میگردد  و اسطوره ها و افسانه ها و یا توهمات ما به واقعیت عینی تبدیل میشوند. الله خود از بیخ آسمانها بر پهنه ی زمین فرود میآید و بر فراز منبر ولایت جلوس مینماید.

اینجا باید از کانت، فیلسوف آلمانی بیاموزیم و اعتراف نماییم که عقل بشر به درک و فهم همه ی پدیده ها، توانا نیست و فرود الله بر زمین نیز یکی از آن موارد است . این بدان دلیل است که عقل ما از فهم ژرفای درون بشر  و نقش "وهم" در زندگی انسان باز مانده است . ما از دیر زمان خود را در اوهام خویش یافته ایم. توهمات ما بوده است که زندگی را قابل تحمل و به آن معنا و مفهوم داده است. آیا میتوان دین را بیش از یک توهم خواند؟ آیا میتوان گفت وقتی ما مسلمانان بسوی "قبله، " رسته از نا پاکی ها و آلودگی ها به مناجات و قعود و قیام بر میخیزیم و سر حقارت و خواری را در برابر الله به زمین میساییم دچار "وهم " نیستیم؟ روشن است که نمیتوان ادعا کرد که قبله و الله، حقیقت محض اند. چرا که خدایی که در مکانی خاص سکونت گزیند، واجد شرایط خدایی نیست. اما وهمی که دچار آن هستیم قبله و الله را یک حقیقت و غائی و نهایی می پندارد.

مسلمانان مانند همه ی باورمندان به اصل و اصول دینی، و به لحظه ی نهایی، بهشت و دوزخ، دچار وهم هستند. به وهم خود عشق و علاقه میورزند. چون این وهم است که زندگی و رنج آنرا قابل تحمل میسازد، هرچند ذلت بار و سنگین و پلید.  بدون این وهم زندگی دشوار میشود و تهی از معنا و مفهوم. نه جایی برای امید میماند نه از بهر بیم. ما زندگی خود را بگونه ای مرتب و منظم میسازیم که همآهنگ و همراه با توهمات ما باشد.

آیا آداب و رسم و رسوم "طهارت، "  "وضو " و نیز قواعد و مقررات نمازگزاری. اگر به رساله های آیت الله های حوزه های علمیه از جمله رساله آیت الله خمینی رجوع کنیم، میبینیم که طهارت آنگونه که آیت الله خمینی و دیگر فقها توصیف میکنند، به پاکزدایی ختم نمی یابد، همچنانکه وضو برپا داشتن، شست و شوی دستها و سر و صورت نیست. چرا که طهارت بعنوان مثال دارای قواعد و مقرراتی ست که باید بدقت جزئیات آن انجام پذیرد. شک و شبهه در بجا آوردن مراسم طهارت سازی، طهارت را باطل میسازد. مثلا بنا بر توضیحات امام خمینی، مردان برای دوری "نجاسات " از خود لازم است که مراسم "استبرا" را بجای آورند که در "مسئله " 72 رساله خود چنین توضیح میدهد:

استرا عمل مستحبی است که مردها بعداز بیرون آمدن بول انجام میدهند و آن دارای اقسامی ست که بهترین آنها اینست که بعداز قطع شدن بول اگر مخرج غازط نجس شده، اول آنرا تطهیر کنند و بعد، شست را روی آلت و انگشت پهلوی شست را زیر آن بگذارند و سه مرتبه تا ختنه گاه بکشند و پس از آن سه مرتبه سر آلت را فشاردهند(ص 13).

البته در آدامه خمینی یاد آور میشود که اگر استبرار کننده رطوبت احساس کند، "نجس " محسوب میشود و باید مراسم استبرا را تکرار کند. آنچه به این قواعد و مقررات، پوچ و بیهوده و به اجرای آن بر طبق نظم و ترتیب، معنا و مفهوم می بخشد چیزی جز توهم نیست. چرا که استبرا ناشی میشود از بیم و امید. بیم از آنکه دچار شک و تردید شوی و امید که اگر هم غفلتی رخ داده است، الله، خداوند یکتا و یگانه از آن چشم پوشیده و مورد عفو بخشایش قرار میدهد.

بدین لحاظ ادیان، بویژه دین اسلام که دین قواعد و مقرارت است و نظم و ترتیب، در اصل زائیده توهم انسان بوده است. ما چگونه میتوانیم مطمئن باشیم داستان "بعثت، " فرود جبرئیل، فرشته مقرب بزمین و نذول "وحی " از آسمانها، برخاسته از توهمات پیامبر نبوده است؟ اینجاست ایمان لازم است. اگرچه مهندس بازرگان، نخست وزیر موقت انقلاب، یکی از معروفترین خوشباوران دینی، سعی کرده است  واقعیت وحی را با توسل به قوانین ترمو دینامیک باثبات برساند. علم در خدمت توهم. هیچ عالمی نیست که علم را با لاتر از قرآن، کلام الله و یا یک توهم بزرگ، بداند.

طبری تاریخ نگار شهیر، از ابوذر غفاری، یکی از یاران نزدیک به محمد، نقل میکند که از پیغمبر سوال کرده است که: 
«اول بار چگونه یقین کردی که پیمبر شده ای؟»
گفت: «ای ابوذر، من به دره مکه بودم که دو فرشته سوی من آمدند یکی بر زمین بود و دیگری میان زمین و آسمان بود، و یکیشان به دیگری گفت: این همانست.»
دیگری گفت: « همانست.»
گفت: «او را با یکی وزن کن.» و مرا با یکی وزن کردند و بیشتر بودم.
پس از آن گفت: «او را با ده تن وزن کن.» و مرا با ده تن وزن کردند و بیشتر بودم.
آنگاه گفت: « او را با صد تن وزن کن.» و مرا با صد تن وزن کردند و بیشتر بودم.
آنگاه گفت : «ا و را با هزار تن وزن کن.» و مرا با هزار تن وزن کردند و بیشتر بودم.
یکیشان به دیگری گفت: « شکم او را بشکاف» و شکم مرا بشکافت.
آنگاه گفت : «دل او را برون آر.» یا گفت: « دل او را بشکاف.» و دل مرا بشکافت و قطرات خون از آن بر آورد و بیفکند.
آنگاه دیگری گفت: «شکم او را بشوی و قلبش را بشوی.» آنگاه آرامش را بخواست که گویی صورت گربه ای سپید بود و آنرا به دل من نهاد و گفت: شکم او را بدوز» و شکم مرا بدوختند و مهر نبوت میان دو شانه ام زدند و برفتند و گویی هنوز آنها را میبینم(طبری، جلد سوم، ص 853).»

آیا این داستان برساخته توهم است و با باید حرف محمد را باور کنیم که فرشته هایی از آسمان بزمین آمده بودند پیامبر اسلام را بجویند، شکم او را بشکافند، ارآمش در درون آن بنهند و مهر رسالت را بین دو کفت او بکوبند. ضمنا فرشتگان آسمانی سنجشی بهتر از وزن آدمی بعقل شان نرسیده بود؟ نیز آن ترازویی که در یکطرف  ان یکهزار نفر و در طرف دیگر یکنفر را بگنجانی، حتما باید ترزوایی باشد جادویی، بمراتب پیشرفته تر از تکنولوژی جدید. واقعیت است که تکنولوژی هرگز بپای توهمات انسان نرسد.

اما در تاریخ، تنها ملتهایی توانسته اند به سرافرازی برسند که خود را از توهمات رها ساخته اند. مسلمانان جهان نیز باید با غیرت و تعصب وداع گویند و خود را از قید و بند و احکامی رها سازند که تنها میتواند برخاسته از توهم باشد. اگرچه برای ما ایرانیان شریعت اسلام دیر زمانی ست از قلمرو توهم خروج یافته است و بواقعیت پیوسته است، با این وجود توهم هنوز در ذهنمان زنده است، چنانکه بدون آن زندگی نتوانیم. تا ندانیم در توهم هستیم، تا ندانیم یکتایی و یگانگی الله، که الله، اکبر است و بجز او هیچکس دیگر نیست، حقایقی هستند ناشی از توهمات، شاید  رهایی خود نیز توهمی بیش نیست.

فیروز نجومی

Firoz Nodjomi






۱۳۹۴ مرداد ۹, جمعه


وای اگر دین نبود!




آنچه باید بخاطر داشته باشیم، آن است که دین نهادی است ساخته دست بشر. طبیعت دین را خلق 
نکرده است. از ماورا طبیعت هم زاییده نشده است. چیزی که مسلم است، آن است که همه ی ادیان در این دنیا پا به عرصه وجود گذاشته اند و در ساختار و بنیاد آن انسان نقش اساسی را بازی کرده است. برغم این حقیقت، در مرکز توجه دین، دنیای دیگر است که قرار دارد، دنیایی ماورا دنیای موجود. امتیاز و یا بهتر است بگوییم که اقتدار و نفوذ دین ناشی از علمی و دانشی است که از جهان دیگر دارا می باشد. تنها دین است، نه هیچ نهاد فرهنگی یا اجتماعی دیگری که ما را از این دنیا به آن دنیای ماورا، دنیایی که هرگز کسی از آن باز نگشته و به تجربه در نیافته است، رجعت میدهد. تنها دین است که ما را به صرافت دنیای پس از این جهان میاندازد. ما را وا میدارد که فقط در اندیشه ی این دنیا نباشیم بلکه بفکر جهان دیگر هم باشیم، بویژه جهانی که بر عکس جهان موجود که فانی و مجازی است، حقیقی و ابدی ست. دین با ابزار آگاهی و شناخت به آنچه نا شناختنی است- مثل عالم غیب- در جامعه ی بشری نیرویی میشود رهنما، چراغ راه تاریک و پر و پیچ و خمی که بشر در پیش دارد. یعنی که تعریف کننده ی خوب و بد، پسندیده و ناپسند، حسن و قبح و حلال و حرام، طهارت و نجاست، ممنوعیت ها و مرز بندیها غیر قابل عبور میشود. مثل تشکیک در یکتایی و یگانگی خداوند، گناهی نا بخشودنی، "گناه کبیره "  در دین اسلام.

باین ترتیب، دین بیک ضرورت حیاتی در زندگی فرد و همچنین جمع تبدیل میگردد. چنانکه گویی که اگر نباشد، انسان نیست و انسان نخواهد بود. هرج و مر ج و بی نظمی و عدم انضباط فراگیر میشود  مهمتر از همه، بدون دین هیچ چیز از جمله زندگی،  دیگر نمیتواند دارای معنا و مفهومی باشد. زندگی انسان تهی میشود، تهی از بیم و امید، اگر به تمامی پوچ نشود. پس بخود میگوییم که وای اگر دین نبود، چه بلاها که بر سر ما نمی بارید، چقدر بی اخلاقی ها و چقدر فساد و تباهی ببار نمی آمد و ناموس و عفت مردم مورد تجاوز قرار نمی گرفت. حیوان درون انسان به بیرون می جهید و حاکم میگشت.

دین فرض را بر این میگذارد که اگر این کنی و از انجام آن خود داری نمایی و بر اساس آنچه دین مقرر داشته است رفتار و گفتار خود را تطابق دهی، انسانی خواهی شد ذاتا خوب و متعهد و سزاوار پادشاهی، هم در این دنیا و هم در جهان دیگر. یعنی که دین چگونه در این جهان بودن را به ما میآموزد،  آموزش  هایی که هدفی جز سلطه ی کامل بر بشر، بر نوع اندیشه و شیوه ی زندگی مادی و معنوی بشر، ندارد.

در نگرشی نزدیکتر، اما، مشاهده میکنیم که چه بلاهت ها و چه گفتارها و رفتارهای ضد بشری که در ادبیات دینی ما تقدس نیافته اند. از احکام عبادات و مراسم و تشریفات زائد و حقارت آور آن تا صدور حکم مرگ برای مرتکب شدن به عمل ارتداد، و یا شکستن حرمت آنچه مقدس و ماورایی فرض شده است، حکمی ست بر خاسته از اقتداری خدای گونه و یا اراده ای معطوف به سلطه ی تمام.  پس از صدور فتوای قتل سلمان رشدی، آقای خمینی، رهبر کبیر انقلاب اسلامی، رهبری که به مقام امامت رسیده. و معصوم و خطا ناپذیر گردیده بود، خود اعلام کرد (نقل به مضمون) اگر جوان بود، شخصا به این وظیفه ی مقدس را عملی می ساخت.. یعنی که امام معصوم و مظلوم غبطه میخورد و افسوس بسیار که فاقد آن نیروی جسمانی لازم است که خود شخصا سلمان رشدی را به دار مجازات بیاویزد و یا سر او را از تن جدا سازد. این بدان معنا ست که مسلمان، مثل آقای خمینی، زمانی به کمال میرسد که در اجرای حکم الهی در باره مشرک و منافق، کافر و مرتد، آماده فدای جان شیرین باشد. چون کشتار در راه خشنودی و رضایت الله پاداش دارد. زندگی ابدی و حوری های باکره ی بهشتی. چه پاداشی بالاتر و برتر برای قتل و خونریزی؟ برای جهاد در راه الله و خشنود سازی او، خواستی که در کتاب مقدس قرآن بارها تکرار شده است و محمد مجری آن بوده است.

یعنی که اگر نیک بنگریم در نهاد هر سه دین بزرگ، قدرت و اقتدار جویی بر بشر را مشاهده میکنیم. دین را تنها نمیتوان آئین خدا پرستی خواند، چرا که در واقعیت چیزی نیست مگر آئین سلطه جویی با ابزار پاداش و مجازات در این جهان و بهشت و دوزخ در آن جهان. بدین لحاظ سه دین بزرگ جهان بسیار شبیه به یکدیگرند، قدرت و اقتدار جویی در ذات شان نهفته است. بهمین دلیل در رقابت و نفی یکدیگرند و هرگز به راحتی تن به همزیستی نداده اند. از این روی دینی که نو خاسته است و اعلام  ظهور نموده است، موجودیت دین و یا دینهای پیشین را بخطر انداخته است. مسیح، اقتدار رهبران یهود را به چالش کشاند و قواعد و مقرارت آئین یهود را منسوخ اعلام نمود. مسیح با آنچه مقدس خوانده میشد در افتاد، نه به آن منظور که بساط  تقدس (دین) را برچیند بلکه مقدس دیگری را بجای آن بنشاند.

محمد، پیامبری که خود را خاتم دوران رسالت میخواند بسادگی  نتوانست به خود و یا آئین اسلام تقدس ببخشد و اعراب بت پرست آن دوران را قانع کند که با دنیای دیگر در ارتباط مستقیم است. که او از الله که در آسمانها میزی ید، فرمان میگیرد. 13 سال تمام کوشش بسیار نمود اما بجز تعداد معدودی از خویشاوندان وی، اکثریت مردم داستان برگزیدن او بعنوان رسول الله را داستانی زاییده مغزی مالیخولیایی و هذیان گو میخواندند. آنها به بت های ساخته دست خود بیشتر احترام میگذاردند. ماورایی نمودن الله، یکی از بت های بزرگ مکه، و تمامی قدرت را باو نسبت دادن غیر قابل قبول بود. زیرا که لازمه اش آن بود که به حکم مطلق، «الله هست و بجز او دیگری نیست،» تسلیم شوند و از احکامی که الله به محمد مخابره میکرد بدون چون و چرا اطاعت نمایند.

قریشیان محمد را، اما، مثل عیسی به صلیب نکشیدند. عیسی با فدا کردن جان خویش گناهان پیروان خود را شسته و از آلودگی نجات داده و به آنها برغم گناهان شان رستگاری بخشید. حال آنکه این محمد بود که مردمی که تسلیم نمیشدند و از باور به آئین اسلام خود داری میکردند، به صلیب می کشید و یا سر آنان را با شمشیر از تن جدا میساخت. در نتیجه محمد بر عکس عیسی که اجتناب از خشونت و بیرحمی را تقدس بخشید، محمد به تشویق و ترویج آن میپرداخت و آنرا مقدس خواند و یکی از وظایف اصلی مسلمان. جهاد و شهادت، مگر چیزی دیگری میتواند باشد جز جنگ و خونریزی و تخریب و ویرانی ، غلبه و سلطه اندازی؟  محمد برای تقدس بخشیدن به الله، دست به جهاد میزد، کفار را از دم شمشیر میگذراند و آئین اسلام، آئین فرمانروایی و فرمانبری، تسلیم و اطاعت را گسترش میداد.

 بر خلاف مغول ها و یا هر لشگر مهاجم دیگری که شمشیر زنند و غارت کنند و سر زمینهای دیگر را به انقیاد خود بکشانند، اسلام افزون برآن، گسترش آئین خود را هدف قرار میداد: تسلیم به  و اطاعت مطلق  از اراده و احکام الله، شرط بقای شکست خورد گانی همچون ایرانیان بود. یا باید به پیروان می پیوستی و اسلام میآوردی و یا بعنوان گبر و زندیق  تنبیه و مجازات میشدی و خراج و جزیه می پرداختی. بزبان ساده تری اسلام تقدس خود را مدیون لبه ی تیز شمشیر بوده و هست. در اینجا بدون اینکه قصد ارائه اسناد و روایات و اخبار در اثبات رابطه تقدس آئین اسلام و شمشیر و خشونت را داشته باشیم، به اشاره به این واقعیت تاریخی بسنده میکنیم که محمد در طی ده سال حکومت  خود بیش از 60 بار لشگر کشی کرد و در بیش از 30 لشگر کشی خود شخصا شرکت داشت. جنگ بدر که سر آغاز حکومت محمد گردید، چیزی جز غارت و چپاول گری، خشم و خشونت و بیرحمی و انتقام ستانی نبود. اما کدام مسلمان است که به تقدس جنگ بدر ایمان نداشته باشد؟

استاد دکتر عبدالحسین زرین کوب در کتاب معروف خود دو قرن سکوت پس از شرح فروپاشی سلسله ساسانیان و هزیمت یزدگرد و تار و مار شدن سپهبد رستم فرخ زاد در قادسیه و سپس شرح خونریزیها و تخریب و ویرانی که سپاهیان اسلام ببار میآورند، ناگهان به شرح داستان بسیار غریبی می پردازد که دست کم صداقت علمی استاد زرین کوب را زیر سوال میبرد. وی در صفحه 112 کتاب خود تحت عنوان "پیام تازه " می نویسد:

"زبان تازی پیش از آن، زبان مردم نیمه وحشی محسوب میشد و لطف و ظرافتی نداشت. با این همه، وقتی بانگ قرآن و اذان در فضای ملک ایران پیچید ، زبان پهلوی در برابر آن فرو ماند و به خاموشی گرایید. آنچه زبان ایرانیان را بند آورد، سادگی و عظمت «پیام تازه» بود. و این پیام تازه، قرآن بود که      سخنور ان عرب را از اعجاز بیان و عمق معنی خویش به سکوت افکنده بود. پس چه عجب که این پیام  شگفت انگیز تازه در ایران نیز زبان سخنور ان را فر بندد و خرد ها را به حیرت اندازد(ص 115)."

البته استاد هرگز بخود زحمت نمیدهد که توضیح دهد که شگفتی این پیام تازه براستی در چه بوده است که سخنور ان عجم و عرب را به سکوت وا داشته است، آیا در "بانگ قرآن و اذان " چه سحر و جادویی نهفته بود که برای دو قرن ایرانیان را خاموش و زبانشان را الکن ساخته بود. اما در آنچه در ادامه سخنان استاد میآید، پی میبریم که حداقل این پیام تازه برای یک دسته از ایرانیان(احتمالا اکثریت) نه تنها داری شگفتی نبوده است بلکه توام با هراس و وحشت بوده است چنانکه:

"نمی توانستند لب به سخن بگشایند و شکایتی یا اعتراضی کنند از این روست که در طی دو قرن، سکوتی سخت و ممتد و هراس انگیز بر سراسر تاریخ و زبان ایران سایه افکنده است و در تمام آن مدت جز فریادهای کوتاه وحشت آلود اما بریده و بی دوام، از هیچ لبی بیرون نتراویده است.(ص115).

حال کدام یک از قول های استاد را باید پذیرفت؟ شگفتی پیام تازه را که "فضای ملک ایران " را در می نوردد و یا "هراس وحشت انگیز ی " که لب ها را دوخته بوده است؟ درست در آنجایی که استاد باید پرده ی اسرار را بر کنار بزند، به مجیز گویی دین اعراب میپردازد و  به قرآن و اذان تقدس میبخشد و از توضیح در باره علت و علل هراس و وحشتی که ایرانیان در دل خود احساس میکردند همچنان سکوت اختیار میکند و خاموش میماند.

آ آیت الله مرتضی مطهری، خود فرزند پاک و صدیق اسلام «دو قرن سکوت» را جشن میگیرد و آنرا  «دو قرن خروش و نشاط و جنبش و نغمه و سخن » میخواند. در مقدمه ای که بر کتاب استاد زرین کوب می نویسد دو قرن سکوت ایرانیان را تایید این خواست الهی میداند که اسلام را در واقع در تناسب و قواره ی ایرانیان بریده بوده است. یعنی که این ایرانیان و نه اعراب بودند که میتوانستند عمق و عرض و طول معانی و مفاهیم سحر انگیز قران را مورد فهم قرار بدهند. بعنوان سند از اندیشمندان و دانشمندانی نام میبرد که استعداد شان در همان زمان به اوج شکوفایی میرسد و  شاهکارهای خود را به زبان عربی خلق میکنند و سبب افتخار ایرانیان میشوند.
بزعم آیت الله مطهری، خود مظهر دین اسلام:

"در این دو قرن بود که ایرانیان با یک ایدئولوژی جهانی و انسانی فوق نژادی آشنا شدند، حقایق ش را به عنوان حقایقی آسمانی و مافوق  زمان و مکان پذیرفتند و زبانش را به عنوان ربانی بین المللی، اسلامی، که به هیچ قوم خاص تعلق ندارد و تنها زبان یک مسلک است ، از آن خو دانسته و بر زبان قومی و نژادی خویش مقدم شمردند (ص 13)."

فهمیدید چه گفت؟
هیچ مگر افسانه بافی و اسطوره سازی. این سخنان را تنها در وارونگی شان میتوان فهمید. در وارونگی شان است که حقیقت این سخنان آشکار میشود. که آقای آیت الله مشخصات زبانی را بیان میکند که به قلمرو قدرت، تعلق دارد. تنها زبان قدرت است که جهانی ست. چرا که زبان قدرت زبان فرمانروایی و فرمانبری ست. زبان قرآن و یا زبان عربی اگر به زبان علمی و ادبی تبدیل میشود به آن دلیل است که زبان قدرت بوده است. زبان دستگاه خلیفه بوده است. تنبیه و مجازات، حد زنی و جان گیری مگر میتواند هدفی جز برقرار نظام تسلیم و اطاعت داشته باشد.  آیت الله ها و مراجع تقلید، علما و فقها، اقتدار خود را مدیون فرا گرفتن و تعبیر و تفسیر زبان الله هستند. 1400 سال است که از ظهور اسلام میگذارد، آیا چیزی بجز نظام فرمانروایی و فرمانبری از خود بجای گذارده است، آیا چیزی دیگری جز تسلیم و اطاعت و تقلید و تبعیت به الله پرستان آموخته است؟ تاسیس حکومت اسلامی در ایران تایید ی ست بر ماهیت دین اسلام، بمثابه دین قدرت و یا دین فرمانروایی و فرمانبری، دینی که بیگانه با انسان است و خصم آشتی ناپذیر آزادی.

فیروز نجومی
Firoz Nodjomi

۱۳۹۴ مرداد ۲, جمعه



خوار داشت انسان
 و قدسی سازی خشونت



 پس از یک خیزش ناگهانی در خرداد ماه 1388، خیزشی سیل آسا که بنیان حکومت اسلامی، را بخود لرزاند، مردم به تدریج در پیله خود فرو رفت. نمیتوان تنها خشونت، بیرحمی و انتقام ستانی را مسئول فرو نشست آن خیزش تاریخی، سکوت و خاموشی مردم دانست. همچنانکه ملت ایران بار دیگر به منجلاب تسلیم و اطاعت بازگشت میکرد، مردم کشورهای آفریقای شمالی  به قیام بر علیه ساختار سیاسی جامعه خود برخاستند، قیامی که از تونس آغاز گردید و سرانجام به واژگونی چندین دیکتاتور انجامید، قیامی که در برابر آن جوجه دیکتاتور سوریه، بشار اسد هنوز مقاومت میکند و امیدوار است که با حمایت قمه کش و قلدر محله، ولایت فقیه در ایران، بر آن پیروز گردد.
معلوم است که بشار اسد از سرنوشت دیکتاتورهایی چون حسنی مبارک در مصر، زین العابدین بن علی در تونس و معمر قذافی در لیبی، درسی نیاموخته  است. سوریه را ویران نموده، صدها هزار مرد و زن و پیر و جوان را بخاک و خون نشانده و آواره ساخته است. امداد آموزگاران خشونت و انتقام ستانی برهبری حاج آقا قاسم سلیمانی که در دامن جنگ آیت الله ها با صدام حسین پرورش یافته اند، نه تنها نتوانست خشم مردم را فرو نشانند بلکه زمینه ساز ظهور جنبش هایی گردید اسلامی که در بکار گیری  خشونت، بیرحمی  وانتقام ستانی، از حکومت اسلامی در ایران سبقت گرفته و آنرا  باوج خود رسانده اند، آنهم بسبک و شیوه ای که پیامبر اسلام بگسترش دین خود پرداخت، تهاجم و تصرف، غارت و چپاولگری، گردن زنی، تجاوز بزنان اسیر و فروش آنها در بازارها و برافراشتن پرچم لا الله الا الله بر بلندترین نقطه سرزمینی که بچنگ میاورند. آیت الله ها نیز برهبری امام خمینی پرچم لا الله الا الله را در سرزمین شاهنشاهی بر افراشتند، اما، بر حسب عادت حرفه ای دست به فریبکاری زدند و سعی نمودند که با بعاریه گرفتن نهادهای دموکراسی غریی چهره خشونتبار حکومت اسلام را تزئین نمایند،  انتخاباتی راه اندازی و جمهوری را بر اساس تفکیک قوای سه گانه بر پا نموده و  "مردم سالاری دینی " را همچون زیوری گرانقیمت به سینه ولایت آویختند.
تردیدی در آن نیست که حکومت دین هزینه ی هر گونه حرکت اعتراض آمیز را پیوسته سنگین تر ساخته است، با این وجود باید  باین واقعیت نیز اعتراف نمود  که بدون شریعت، شمشیر به تنهایی کاری نیست، چنانکه گویی بی دسته  است شمشیر، بدون شریعت. سرنگونی دیکتاتور های شمال آفریقا، حکایت از این واقعیت میکند که در این رژیم  ها، شریعت با شمشیر در وحدت و یگانگی با یک دیگر نبوده اند. آنها دگر اندیشان و مخالفان را محبوس و معدوم میساختند، اما نه به جرم «محاربه» با الله  و یا «مشرک» و «منافق» بلکه برای حفظ نظام دیکتاتوری، بقای ساختار قدرت، نه نهادین ساختن و جهانی نمودن  قواعد و قوانین شریعت اسلامی. شاه و شاه پرستان در یک زمانی فکر میکردند نهاد شاهنشاهی بواسطه دیرینه بودنش با سرشت ملت آغشته است حتی عمیق تر از دین. تصور میشد که شاه و مردم در وحدت و تکوین کننده یکدیگرند. مردم بدون شاه، در فرهنگ ما مفهومی بیگانه بشمار میآمد. وقتی شاه مجلسن، نهادی دمکراتیک بر آمده از انقلاب مشروطیت را به تعطیلی کشاند و دست به اصلاحات 6 ماده ای خود زد آنرا "انقلاب شاه و مردم " نامید، اصلاحاتی که در واقع  به نو سازی نظام  دیرینه استبدادی  انجامید، و بدان  جلوه ای "مدرن " بخشید و در آن جان تازه ای دمید.
 بهمین دلیل نه شاه و نه هیچ دیکتاتوری در کشورهای شمال آفریقا که عرب اند و مخترع دین اسلام، خود را مجری احکام قرآنی و برقرار کننده نظم و انضباط شریعتی نمی دانستند. حکومت های ارزشی و یا ایدئولوژیک نبودند. اگر شمشیر را به شریعت اسلام صیقل میدادند، میتوانستند بی مهابا تر و با اطمینان خاطر بیشتر  آنرا بر سر هر جنبنده ای بجرم محاربه با الله فرود آورند. خون بیشتری بریزند بدون آنکه انزجار مردم را برانگیز اند. چرا که دین اسلام، کین خواهی و کیفر ، خشم  و خشونت را توجیه و مشروع، و"قدسی " مینماید. اگر مردم تونس به خود سوزی بوزازی واکنش نشان میدهند و بارگاه دیکتاتوری را به آتش میکشانند به آن دلیل است که آنها در زندان بزرگ شریعت اسلامی بزور شمشیر گرفتار نشده بودند. به قصاص و کین خواهی،  به اعدام و حد زنی در ملا عام خو نگرفته بودند. آنها هشت سال جنگ و خونریزی، کشتار منافق و مجاهد و چریک، دمکرات و آزادیخواه، قتل های زنجیره ای و وقایع کهریزک را تحمل نکرده بودند. افروده بر این نه نظم جهانی را تهدید میکردند و نه با غرب برهبری آمریکا بستیز بر میخواستند. هیچیک از آن دیکتاتورها لباس مقدس دین را به تن نداشتند. یا با لباس نظامی با زرق و برق و مدال های فراوان ظاهر میشدند یا در لباس فاخر دیپلماسی. شاید اگر شاه عمامه بسر و عبا بتن میکرد، پیشانی پینه بسته را برخ میکشید، سخنان خود را با آیه های قرآنی و برشمردن جد و آباد امامان آغاز و مردم را به صلوات دعوت مینمود، شاید تاج و تخت خود را میتوانست برای فرزند بجای بگذارد.
در حال حاضر، حکومت اسلامی انسانهای بی گناه، کسانی که از ابتدایی ترین حقوق خود محروم بوده اند، مثل محرومیت از حق دفاع از خود، در ملا عام و روزانه بدار مجازات میآویزد. طبق آخرین خبر، در شش ماه گذشته 649 نفر به پای چوبه دار رفته اند. افزایش اعدام ها بیانگر این واقعیت است که اعدام ها بعنوان عامل بازدارنده جنایت بکار گرفته نمیشود و اگر هم گرفته میشود، افزاییش جرایم نشان میدهد که چندان تاثیری ندارد. آنچه بدان باید توجه داشت آنستکه این اعدام ها تحت مراسم و تشریفاتی راه اندازی میشوند. نظام مقدس اسلامی، مراسم  اعدام و قصاص و سنگسار را بعنوان یک مراسم دینی بر گزار میکند، چنانکه گویی آن مراسم به فرمان الله، خدای یکتا و یگانه بر پا میشود، وهیچ بشری دیگری  نمیتواند گرداننده آن مراسم باشد. الله است که کیفر میدهد. مراسم اعدام، با پخش نوای شور انگیز  قرآن  آغاز و پایان می یابد، نوایی ماورایی که هرگاه و هر کس که بدان گوش فرا هند،  احساس بیم و هراس را در آنها  زنده میسازد. بزبانی دیگر مراسم اعدام را چنان اجرا میکنند گویی که الله خود حضور دارد و طناب شریعت را او ست که به گردن متهم میاندازد. چهره مخفی جلاد ان بازتابنده این حقیقت است که آنان نه خود بلکه الله را مسئول میدانند، چون بعنوان یک انسان احساس شرم میکنند از اینکه مامور پایان بخشیدن به زندگی انسان دیگراند. در غیر اینصورت به چه دلیل فرو مرتبه ترین دژخمیان نظام، آنانکه محکوم را آماده نموده و طناب شریعت را بگردنش میآویزند، چهره خود پنهان میدارند؟ آنها از انسانهای دیگر شرم دارند نه از الله. زیرا که الله آنها را بخوبی می شناسد و در آنها ست که تبلور یافته است. طنین کلمات آسمانی قرآن دال بر تایید شنیع ترین کنش انسان ها ست. که انتقام و کین خواهی امر الله است. الله خطا کار را نمی بخشد او را به مجازات میرساند.
به بیان دیگر، نظام ولایت، بر خلاف نظام های دیکتاتوری، به خشونت و انتقام جویی تقدس می بخشد. آنرا  میستاید. کدام شیعه پیدا میشود که انتقام خون امام حسین را زشت و گناه آلود بشمار آورد؟ داعشی ها در اطاعت از امیال و اراده الله و پیامبر اسلام است که سر انسانهایی که باسارت در میآورند از تن جدا میسازند و یا وقتی که آنان را دستجمعی به تیر میکشند و در قفسهای آهنین بآتش میکشند. انتقام و کیفر از ذات الله بر میخیزد. نمیتواند عاری از تقدس باشد. الله پاداشت دهد اگر فرمان او را اجرا کنی و عذاب دهد اگر نافرمانی و سرپیچی نمایی. اگر الله خشم و خشونت و انتقام جویی را منع میکرد، آیا مردان خدا هنوز در راه خشنود ساختن الله دست به جهاد و شهادت میزدند؟ خون دیگری را تا آخرین قطره خون خود میریختند تا به فردوس برین راه یافته، تا ابد با حوریان باکره همآغوش شوند؟ بنا بر تحلیل کارشناسان، آنچه داعشی ها را  یک نیروی مهیب و پیروزمند ساخته است آن استکه همه آنهای که به داعشی ها میپیوندند، جنگجویانی سلحشور، بی مهابا و آماده جان دادن اند. بعبارت دیگر، آناکه در راه آئین الله آماده نوشیدن شربت شهادت اند، بسی بسیار سخت میجنگند، سختر انتقام ستانند و در کمال خونسردی، سر انسان دیگری را از تن جدا میکند. معلوم است که ارتشی که فاقد آرمان و یا نظام ارزشی است، هرگز نمیتواند تاب مقاومت آورد در برابر لشگری که خود را صاحب "رسالت الهی " میداند و بدان امیدوار است که روح خود را از زندان تن آزاد سازد.
قدسی سازی خشونت و خوار سازی انسان در حکومت اسلامی با تیر باران سران رژیم شاه بر فراز بامی که بر روی سر امام خمینی قرار داشت، آغاز گردید. چرا که امام خمینی مظهر دین مقدس اسلام بود و جلوه الله بر روی زمین. اینکه تیر بارانها در  مجاورت وی  و بدون شک تایید و تصدیق وی بوقوع میپیوست، بآن خونریزیها تقدس میبخشید. تصاویر سوراخ سوراخ شده اجساد اعدام شدگان در روزنامه های صبحگاهی، گویی بدان جهت انتشار میافتند تا آتش انتقام را در جامعه خاموش نمایند.  به آن جنایات مخوف نه تنها اعتراضی نشد نه در حوزه های علمیه و نهه در دانشگاه ها بلکه بعصا، انقلابیون شاکی بودند که خیانتکاران را چه نیاز به محاکمه است. البته امام خمنینی در سخنرانی ای که هرگز در زمانی که ایراد شده بود پخش نگردید، افسوس میخورد که از پیامبر اسلام بدرستی نیاموخته است چه اگر آموخته بود همانند او که گردن 700 نفر را در یک روز بر زمین افکند، او نیز باید در و پیکر کشور را می بست و حساب کافران و مشرکین را میرسید. آری او بسی غطبه میخورد که چرا "انقلابی " عمل نکرده است. ودر پیروی از پیامبر اسلام دست بکشتار نزده است.
رقم 649 اعدام در کمتر از 6 ماه در سال تنها در شرایطی میتواند بوقوع بپیوندد که انسان هم شان حیوان محسوب میشود.  قدسی ساختن مراسم اعدام، زشتی و پلشتی را از یک کنش ضد بشری میزداید و بجای آنکه احساس انزجار بر انگیزد احساس احترام و تسلیم را در مسلمان بیدار میسازد.  بی جهت نیست که مردم سخت مشتاق مشاهده مراسم اعدام اند. در چنین شرایطی، روشن است که مقاومت و اعتراض در برابر حکومتی که بر اساس شریعت اسلامی معماری گردیده است، هزینه ای بس بسیار سنگین در بر دارد. اعتراض کنندگان باین اعدام ها و مدافعان حقوق بشر هم اکنون در زندانها بسر میبرند.


بعضا بر آنند که انسان بنده ی شکم و ضرورتهای زندگی مادی است. درد مردم، درد بیکاری و گرانی ست، درد گرسنگی و فقر است، گویی که عاری از احساس اند و عاطفه، تهی از باور به اصلی و اصولی، اعتقاد به رسم و رسوم و سنتی. اگر چنین است فهم ما از انسان، چگونه میتوانیم از مردم انتظار داشته باشیم به قصاص و جنایت، به خشم و خشونت واکنش نشان دهند و درد و رنج نه گویان و دگر اندیشان را از زمان دستگیری تا زمانیکه طناب شریعت به گردن شان آویخته میشود، حساسیت نشان دهند و بجوش و خروش درآیند. مادی گرایان برآنند که اول باید به شکم مردم برسی. شکم گرسنه که نمیتواند به حق و حقوق بشری بیاندیشد، به انسان بودن؟ چگونه میتوان از انسانی که به شکم و نیازهای مادی میاندیشد، انتظار داشت که طناب شریعت را نه بر گردن مبارز بلکه بر گردن هر گناهکاری، بر گردن خود و جمع و جامعه احساس کند. که اعدام را توهین به انسان و خوار ساخت انسانیت بشمار آورد و برای براندازی آن به پا خیزد؟
البته بیگانکی با انسان و ارزش والای آن، تنها از مادی گرایی بر نمی خیزد بلکه در جامعه ی ما از شریعت دین اسلام است که ریشه گرفته است. شریعت برای آنکه بشر را بنده الله نماید با خویشتن خویش بیگانه اش میسازد. باورمند دیگر نمیتواند به آزادی و انسان بودن خود بیاندیشد. چون بعنوان بنده نه آزادی را تجربه میکند و نه بوجود آن به عنوان جوهر انسان آگاه میگردد. تسلیم و اطاعتی که در ما از طفولیت نهاده میشود ما را به بیگانگی با خویشتن، خو میدهد. ما میآموزیم که انسان هیچ و الله همه چیز است. بما میآموزند با شناخت الله است که بخود شناسی میرسی. در نزد عرفا و علمای ما کسب هیچ شدن و غرق شدن در الله، رسیدن به قله کمال انسانی ست. نقش شریعت را نمیتوان در شکل بخشیدن به کنش ها و واکنش ها، به احساسات و عواطف ما  کم اهمیت انگاشت. یعنی که شریعتی که رژیم دین بر اساس آن روزانه مرتکب جنایت میشود، شریعتی ست که با سرشت ما آغشته گردیده است، شریعتی که مظهر آن ولایت است و نهاد فقاهت.
برغم خوار داشت انسان در حکومت اسلامی، بسیاری هشدار دهند که نباید به "رهایی " بلکه، باید به همزیستی اندیشید، به انتخابات آزاد. به شریعت اسلام نباید هرگز دست اندازی نمود. رهایی مصیبت بار است. هیچ جنبش رهایی بخشی به آزادی نیانجامیده است. این شمشیر و یا ساختار قدرت است که باید دگرگون شود. البته چنین برهانی راه به آینده نمیبرد. یا روی بگذشته دارند و یا اینجا و هم اکنون است که مرکزی ست. آنچه جامعه ما را به بی تفاوتی و بیگانگی با خویشتن، کشانده است، آن است که نه شناختی از خود داریم و نه شناختی از آینده. شرایط موجود را لزوما ناشی از آنچه که هستیم، باز تابنده باور ها و ارزشهای خود نمیدانیم. فراموش میکنیم که مردم وقتی دهان به اعتراض گشودند، بر فراز بامها بار دیگر به آغوش الله اکبر پناه بردند. شاید هنوز قانع نشده بودند که الله اکبر در شرایطی که شریعت و شمشیر یکدیگر را یافته اند، نمیتواند کاری باشد.اصلاح طلبان سعی نمودند که با نسخه رحمانی شریعت، نظام ولایت را قانونمند سازند. چه خام و چه اندیشه کوتاهی؟
چرا ما نمیتوانیم از مردم خود بخواهیم که به درون خود باز نگرند و باورها و ارزش های خود را مورد ارزیابی قرار بدهند و هراس از رهایی از قید و بند شریعت بخود راه ندهند. که بشر میتواند بر خود چیره شود و فرمانفرمای خود شود و به آزادی دست یابد. البته که چنین نگاهی به انسان، تحت حکومت وحشت آفرین  شمشیر و شریعت به سادگی نمیتواند رشد و نمو نماید. چون تحت نظم شریعت مردم عادت میکنند که چیزی باشند که نیستند. یعنی که تظاهر، دروغ و وارونه ساختن حقایق از ضروریات بقا ست، از واجبات زندگی ست. همرنگ جماعت شدن اجباری ست. بنابراین، نمیتوانیم باشیم آنچه هستیم. ضرورتا دارای دو چهره هستیم. حجاب نماد این دو چهره گی و یا دو گانگی ست. یکی بیرونی است و قابل قبول، دیگر درونی است و خصوصی، در تضاد و نفی یکدیگر. این است که نه میدانیم کی هستیم. و نه میدانیم که چگونه میخواهیم باشیم. هم بخود دروغ میگوییم، هم بدیگری. چون ضعف و حقارت و خواری و بندگی ای که دچار آن هستیم باید بپوشانیم. . ما باید دست بدگرگونی باور ها و ارزشهایی بزنیم که دین در ما نهادین ساخته است. ما باید بنیان جهان دوگانه ظاهر و باطن را از بیخ بر کنیم و در یک جهان وحدت بخشیم، در جهان آزادی، جهانی که آزادی فرد شرط آزادی جمع است و بزرگ داشت انسان.

فیروز نجومی
Firoz Nodjomi